طرح یا توطیه/ خاطرات یک خبرنگار
بازیهای پشت پرده و سرنوشت نامعلوم هیات پانزده نفری
حامد علمی/ قسمت هشتم
زمانی که به دروازۀ دفتر رسیدم، یکی از محافظان استاد داخل اتاق شد و مرا با خود داخل اتاق کار پروفیسر ربانی برد. استاد از جا برخاست و بعد از احوالپرسی خواست تا در چوکیهای نزدیکتر بنشینم؛ چون خودش از پشت میز کار و چوکیهای مهمانان دورتر در کنار یک چوکی تکنفری چوبی نشسته به صداها و کودهای مخابره گوش میداد و بعضا حجم صدای مخابرهها را کم و زیاد میکرد و گاهگاهی حرفهایش را ناتمام میگذاشت تا کودهای مخابره را بهتر بشنود.
ساعات روز داشت به عصر نزدیک میشد و هوا هم سرد و ابری بود. استاد کرتی شتریرنگ پشمی به تن داشت و چون تازه به گفتۀ خودش از ریزش و زکام شفا یافته بود، صدایش لرزان و حرفهایش با سرفه توام بود.
وی افسرده و پریشان معلوم میشد و این از چشمان نافذش به درستی درک میشد. گاه بعد از شنیدن کودهای مخابره اندکی مکث میکرد و هیچگونه عجله به انجام مصاحبه در وی دیده نمیشد و من هم از خدا میخواستم تا دیرتر باشم، به امید اینکه یکی از فرماندهان ارشد با مرکز وصل شود و حرفهایشان را بشنوم.
قبل از اینکه آغاز به مصاحبه کنم استاد از من پرسید که چه خبرها دارم؟ من گزارش تازه نداشتم و منتظر بودم تا ایشان حرفهای تازه بگویند. استاد گفت مصاحبه نمیکند؛ چون نه صحتش خوب است و نه مصاحبه را در این وقت، لازم میبیند. من هم موافقت کرده، ضبط صوت را در بکسم گذاشته، پرسیدم که استاد چه خواهد شد؟ استاد دستش را تکان داد. گفت خداوند مهربان است، اوضاع روبه وخامت گراییده و مبادا از کنترول ما خارج شود. از این ناحیه سخت به تشویش هستم. وی بعد از یک مکث کوتاه گفت به خدا اگر فهمیده شود که چه خواهد شد؟ رویدادها به بسیار سرعت شکل میگیرد.
به یادم آمد که سالها قبل روزی تصمیم گرفتیم با عدهیی از جوانان به دیدار رهبران مجاهدان رفته دربارۀ سهم جوانان در جهاد فرهنگی و توجه آنها به تحصیل و شرایط استخدام آنها در دوایر تنظیمی صحبت کنیم. اگرچه من عضو فعال کدام گروه سیاسی و جهادی نبودم، اما در میان جوانان عقب جبهه از نام و شهرت خوبی برخوردار بودم و عوامل گوناگون در این راه مرا کمک نموده بود. در یکی از دفاتر جمعیت اسلامی با استاد ربانی ملاقات کرده و بر روی مسایل فرهنگی با وی صحبت و گفتگو کردیم و چون استاد ربانی خود را در بین جوانان به اصلاح شهرنشین و فاکولتهرفتگی یافته بود، وقت بیشتر داده صحبت را طولانی ساخت.
یکی از جوانان حاضر با جدیدت روی برنامهها صحبت انتقادی کرد و به اصطلاح بار تمام ملامت را به دوش رهبران مجاهدان انداخت. بعد از اینکه صحبتهای آن جوان تمام شد، استاد با نرمی و تبسم گفت که برادر جوان از طرز صحبت و انتقادتان لذت بردم، ولی یک مساله را به شما عرض کنم که شما فقط ظاهر قضایا را میبینید در حالی که نمیدانید در پشت پرده چه بازیهای خطرناک و چه دسایس هولناک جریان دارد. ای کاش میتوانستم یک صدم یا هزارم آن را خدمتتان بگویم. شما نمیدانید که کشور قربانی یک دسیسۀ جهانی و منطقهیی است. وقتی بخیر در راس امور و کارها قرار گرفتید باز خواهید دید که پشت پرده چه جریان دارد و باز در آن زمان در میزان ملامت نمودنتان کاهش شدید به میان خواهد آمد.
و بعد از گذشت تقریبا هفت یا هشت سال استاد را به همان چهره و بیان همان عبارات یافتم. تحولات در افغانستان، طرح واهی سازمان ملل متحد، هیات پانزده نفری که هرگز معلوم نشد.
به یک خاطره دیگر در این مورد میپردازم.
طوری که در بالا گفته شد با جنرال رحمتالله صافی روابط نزدیک داشتم و ایشان مدام مرا برادرزاده خطاب میکرد؛ چون یکی از ارادتمندان و زیردستان کاکای مرحوم بنده جنرال سید محمد کریم در زمان خدمتشان در اردوی شاهی افغانستان بودند. همچنین در منطقۀ کبابیان شهر پشاور، در یک عمارت که منزل بالای آن در کرایۀ خانواده ما بود، ایشان در منزل پایین زندگی میکردند. مادرم با خانم جنرال صاحب و خودش با پدر مرحومم روابط حسنه داشت و تقریبا همه روزه یکدیگر را دیده، صحبت و درد دل میکردیم. چون جنرال صافی قبل از پیوستن به جهاد در لندن اقامت داشتند با افغانهای مقیم خارج خصوصا اروپا در آن زمان روابط حسنه داشت و اکثر بلندپایگان رژیم شاهی و جمهوریت محمدداود با وی و نامش آشنایی داشتند و به یاد دارم که شبها پای تلیفون مینشست و به آواز بلند که داشت با خارجنشینان در تماس بود و گاهگاهی آواز بلندش در منزلی که ما بودیم به خوبی شنیده میشد. ما از آواز بلند ایشان و صدای سم اسپهای مرحوم محظوظ می شدیم و ایشان از صدای پای دویدن بچههای مهمانان ما در روی بام، لذت! میبردند.
هنوز حکومت دکتور نجیبالله به فروپاشی نزدیک نشده بود که آوازۀ هیات پانزده نفری در پشاور پیچید و هرکس آرزو داشت تا بداند که زمامدار آینده، بعد از ختم کار دکتور نجیبالله کی خواهد بود؟
جنرال صافی که با شاه سابق و اکثر زمامداران پیشین رابطۀ تنگاتنگ داشت منظما مورد پرس و پال قرار میگرفت، ولی او بیش از دیگران چیزی را نمیدانست و یا اصلا چیزی وجود نداشت تا بداند.