دسته‌بندی نشده

اولین نگاره از دانشگاه کابل پس از عزاداری و بازگشایی

شهاب شریفی

دو روز پس از حملۀ مرگ‌بار بر بزرگ‌ترین نهاد آموزشی کشور؛ دانشگاه کابل دوباره آغوش‌ خود را به روی فرهیخته‌ها و جنگ‌جویان علم و دانش باز کرد.

صبح زود بود، خیلی زود، من اولین دانشجویی بودم که پس از وقفۀ به ظاهر کوتاه، اما به طول دهه‌ها و ماه‌ها، دوباره قدم به دانشگاه گذاشت (هرچند در این مدت، اعضای اتحادیۀ محصلان این نهاد را تنها نگذاشته بودند.)

اولین قدمی که برداشتم به سوی تعمیر ستاژ حقوق بود، جایی که جان عزیزان زیادی از آن‌ها گرفته شد. قدم می‌زدم و به این می‌اندیشیدم که فردای این سرزمین چه خواهد شد. دانشگاه مانند قبل نبود، خورشید دل طلوع نداشت، باد بی‌هیچ انرژی می‌وزید، سنگ‌فرش‌ها تاب تحمل وزنی که بالایشان گذاشته شده بود را نداشتند.

آهسته آهسته محصلان انگشت‌شمار با دل ناراضی وارد محوطۀ دانشگاه می‌شدند، من هم خودم را به محل وقوع حادثه رساندم، آثار ترس و وحشت همه‌جا را پوشانده بود؛ خاکستر، توته‌های شیشه، دود،… وحشت محض.

لوازم جان‌باختگان و شهدا به هر سو افتاده بود؛ کتاب، کتابچه، قلم، عینک، ساعت و…

با وجودی که همۀ اشیا فریاد مرگ، نابودی و فنا را سرمی‌داد من متوجه چیز دیگری شدم، با چشم مادیت فقط می‌شد آثار مرگ را دید ولی با چشم دل می‌شود حیات را دید. آری من در آن ویرانۀ به جامانده از مرگ، حیات را دیدم. جنگ‌جویان علم که دو روز قبل پرپر شدند، آن‌جا حضور داشتند. من احساس‌شان می‌کردم، با خش‌خش برگ‌های زیر پایم، فریادشان را می‌شنیدم. با سکوت حاکم بر فضا، غم‌شان را می‌دیدم. با وزیدن نسیم باد، امیدهای آن‌ها را. در آخر نشاط را دیدم، آری روح آنان سر مست از نشاط بود. خوشحال بودند، از اینکه از زندان جسمانی رهایی یافتند، از اینکه این جهان ظالم دگر رنج‌شان نخواهد داد، از اینکه دگر کسی آنان را به جرم علم از دم تیغ نخواهد گذراند. به یاد آیه‌یی از کلام‌الله افتادم «وَ لَا تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَکِن لَّا تَشْعُرُون» و به کسى که در راه خدا کشته شده مرده مگویید، بل اینان زندگان هستند، ولی شما درک نمی‌کنید. عمق این آیه را اینجا درک کردم هرچند خداوند درک حیات آن‌ها را بالاتر از درک ما بیان دانسته.

مشغول حس حضور آنان بودم و به وسایل باقی‌مانده آنان می‌نگریستم، نیم ساعت بود که آنجا بودم، در خلوت با روح‌های پرواز کرده.

یکی از کتابچه‌ها را برداشتم که با اصابت گلوله شکافته شده بود، کتابچه‌یی که از یک‌سو دری نوشته بود و از سوی دیگر انگلیسی. نامِ نوشته نشده بود، صفحه زدم و به یک نوشته برخوردم، ظاهرا یک مقاله در مورد فامیل، نوشته بود: «فامیل من ۸عضو دارد یک برادر، ۵خواهر همراه پدرم و مادرم» سطری که توجه مرا برانگیخت و عمیقا به تامل واداشت این بود «من یک زندگی بسیار خوشحال کنار فامیل‌ام دارم» به این می‌اندیشیدم که بر سر صاحب این دفترچه چه آمده؟ شهید شد، زخمی‌ست و یا هم سالم است؟ چه بر سر زندگی خوشحال فامیل وی در نبود او خواهد آمد؟

در همین فکر و خیال بودم که یکی از دانشجویان دیگر نیز نزدیک صحنه آمد و یکی از دفترچه‌ها را برداشت، پوش نداشت و در صفحۀ اول نوشته بود «به نام خدا» با دیدن این سطر او سخت گریست، نزدیکش رفتم و علت را جویا شدم گفت «ببین این کلمه را، نام خدا نوشته، ما مسلمانیم پس به کدام نام و عنوان ما را می‌کشند؟» دل‌ام لرزید، واقعا تحت کدام عنوان مرگ ما را روا می‌دارند؟ شاید هم به‌خاطر همین کلمه، آنان که نقاب دین بر صورت زدند در حقیقت نمی‌خواهند تا ما این کلمه را ورد زبان کنیم. برده‌های اجنبی به نام دین، برای نابودی دین، دین‌داران را به گلوله می‌بندند.

آهسته‌آهسته محصلان زیادتر می‌شدند، هر کدام بدون انرژی وارد می‌شدند، گویا پاهایشان یاریشان نمی‌کردند. هر کدام به سوی همین تعمیر می‌آمد و سخت اندوهگین می‌شد. پوهنتون آن نشاط و سرمستی گذشته را نداشت، همه با قیافۀ درهم آمیخته به یک سو روان بودند، بی‌هیچ که بدانند پایان راه کجاست. سردرگمی محض.

این اولین واقعه نبود و مطمینا آخرین هم نخواهد بود. در هر سوی این ماتم‌کده به اسم افغانستان همین حالت جریان دارد. هر روز کشته می‌شویم و نمی‌دانیم قاتل‌مان کیست، هر دفعه گروهی بی‌نام و نشان مسوولیت را بر عهده می‌گیرد که حتا شک دارم وجود خارجی داشته باشند. ایدیالوژی‌های مختلف تحت نام دین از سوی بیگانگان ایجاد می‌شوند و به همکاری دولت‌مردان از ما قربانی می‌گیرند.

آنان با سلاح توپ و تفنگ با ما می‌جنگند، ولی ما خود را با اسلحه علم و دانش، چیز که از آن هراس دارند، تجهیز کرده و به جنگ‌شان می‌رویم. درِ علم هیچ‌گاه بند نخواهد شد. یگانه راه که منجر به شکست آنان می‌شود همین بیداری و دانش است و بس.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا