فوتبال خود سیاست است
از دولت حرکت از مردم برکت
مصطفی هزاره
لحظهیی که هوگو سانچز پشت ضربه پنالتی ایستاده بود، خشم و امید یک ملت تحقیر شده در پاهای او جمع شده بودند. عالم به چهره خشمگین او خیره مانده بود و وقتی توپ او گل شد، سیاستمداران انگلیسی را شکستی اخلاقی داد. برای همین انگلستان اولین کشوری است که بعد از جنگهای داخلی ویرانگر قومیاش، فوتبال را تبدیل به پالیسی اول کرد. دو رنگ سرخ و آبی ساخت که نماد دو حزب و دو جریان سیاسی فکری انگلستان، کارگران و محافظه کاران بود.
لیورپول و آرسنال و منچستر یونایند، سمبول کارگران زیر ستم بودند و سیتی و چلسی و اورتون و آستون ویلا، نماد اشرافیت. درخشش تیمهای سرخ، فقط فوتبال نبود. جنگ داخلی بود اما به شکلی نمادین.
این گونه بود که کارگران انگلیسی قدرت یافتند و بعد حزبشان با تونی بلر، سر بلند کرد. همین سیاست در آلمان چندقومی هم اجرا شد،
میدانیم که آلمان مثل افغانستان چند زون فرهنگی دارد و هر کدام خود را بهتر میدانند، اما تقابل قومی به تقابل رنگها تبدیل شد، زیبا و هیجانانگیز شد. برای همین هم هست که در آلمان هنوز بازیکنان خارجی کمتر از انگلیس و اسپانیا هستند. در اسپانیا هم جنگ بارسلونا و ریال، جنگ مردمی آزادیخواه با حکومتی شاهی است. مثل مردم باسک که با سویا قد علم کردهاند، اما به اندازه بندر بارسا خشمگین نیستند. چون زبان و فرهنگشان زیر سایه اسپانیا له شده است. تیم بارسلونا برای همین تبلیغ هیچ لباسی جز یونیسف را نمیکرد، چون مثل تیمی ملی بود برای مردمش. از همین رو هنوز کاپیتان پویول و ژاوی و انیستا و گواردیولا مثل الهههای این شهرند.
بهرهگیری از فوتبال برای تقویت هویت ملی و خَلقِ «ما»ی ملی، منحصر به دولتهایی با شکافهای تاریخی نیست؛ بل بسیاری از کشورهای اروپایی نیز طی یک سده اخیر، به دلیل مهاجرت و حضور اقلیتهای غیربومی، با تغییراتی روبهرو شدهاند و مساله گره زدن این گروههای اقلیت به متن جامعه، به معضلی جامعهشناختی تبدیل شده است.
فوتبال، عرصهیی است که هم اکثریت را نسبت به پذیرش اقلیت دعوت میکند و هم اقلیت را تدریجا با ایجاد حسی مشترک، نسبت به اکثریت و خَلق «ما»ی ملی با کثریت جامعه درمیآمیزد.
جوک هرمس، که موضوع حضور سیاهپوستان در تیم ملی هالند را مورد بررسی قرار داده و تاثیر شگفتانگیز همراهی جامعه سیاه و جذبشان را نشان داده، این که چطور رود گولیت، سمبول هالند و زیدان، سمبول فرانسه و رحیم استرلینگ، سمبول انگلیس شدند، حکایتی جذاب است. جذابتر، ستاره شدن بلوتلی سیاه در ایتالیای نژاد گرا. یک بازیکن یک ملت را تغییر داد.
فوتبال خیلی سیاسی است، نه فقط برای ملتها که برای دولتها نیز. پیش از جام جهانی ۱۹۸۶، برای مثال والری لوبانوفسکی، سرمربی تیم ملی شوروی به اتفاق شاگردانش به دیدار میخاییل گورباچف رفتند و از آمادگی روسها برای فتح جام جهانی سخن گفته شد. ۱۹۸۶ مصادف بود با سالهای پایانی جنگ سرد.
در پاییز همان سال ریگان و گورباچف در ریکیاویک ایسلند پیمان منع موشکهای هستهیی میانبرد را امضا کردند و پایان جنگ سرد از همانجا آغاز شد. در اوج تقابل امریکا و شوروی، برای کرملین مهم بود که تیم شوروی در جام جهانی بدرخشد و کارایی نظامشان را برخلاف تبلیغات جهانی اثبات کند؛همان طور که کوریای شمالی و ایران بعدها ثابت کردند.
شکوه شوروی با فتح جام، صدچندان بیشتر به چشم میآمد؛ چنانکه در المپیک سئول که روسها همه طلاها را درو کردند، چنین شد. بازی ایران و امریکا، یکی دیگر ازین بازیها بود که همه جهان را به تماشا واداشت یا مثلا بازی آرجانتاین و انگلیس بعد از فاجعه شکست فالکلند توسط بانوی آهنین، دو گل مارادونا، دو سیلی انتقام بود اولی با دریبل همه زمین و دومی با دست خدا.
سازندگان پالیسی باید به این نکته توجه کنند و در افغانستان بخصوص با صرف یک صدم بودجه اپراتیفی امنیتی، میتوانند کاری تاریخی کنند.
هنوز تیم ریشهدار «میوند» در کابل نفس میکشد و مردم کابل بازی میوند و میوند نو را در زمان طالبان از یاد نبردهاند. یک بازی امنیتی که با حضور هزارها نفر در فضای جدی با گل دقیقه آخر اسکندری هزاره رقم خورد و این شروع شکست روانی طالبان بود.
کافی ست کمی به این تیمها سر و سامان داده شود و تاجران میلیونی غیرقانونی مجبور شوند هر کدام یک ورزشگاه بسازند و یک تیم را حامی شوند. با شوق هم میکنند. مگر الکوزی میلیونها دالر برای کریکت خرج نکرد؟!.. از دولت حرکت از مردم برکت….