روایت

جهان‌های موازی

سمیه نوروزی

یکی از روزهای برفی­ پاییزی در کابل است. آنچه از آسمان می‌بارد، نامش برای همگان، یکسان نیست: یکی برفش می­‌خواند، یکی بلا، یکی دلهره، یکی رحمت.

تعریف هوای کابل هم نزد همه همگون نیست: یکی این هوا را دونفره می‌خواند و یکی هوای خراب.

بی‌­توجه به ماهیت و چیستی برف و این زمستانِ غاصب که سهم پاییز را ربوده است، تمام تلاشم را به‌کار می­گیرم تا از بحرهای کوچک خیابان‌های کابل که به‌سبب نشت قطرات پترول و دیزل موترها رنگین‌کمانی شده، خودم را به جزایر امنِ پیاده‌­رو برسانم.

دیالوگی در ذهنم شکل می­‌گیرد: خالق این بحرهای دست­‌ساخت بشر کیست؟ شهرداری­‌یی که سیستم کانالیزاسیون معیاری طراحی نکرده یا مردمی که جوی­­‌های کنار پیاده­‌رو را با سطل زباله اشتباه گرفته‌اند؟!

درگیر با همین پرسش‌­ها، روی کاشی‌­های شکستۀ پیاده­‌رو که با برگ­‌های سبز و زرد پاییزی فرش و با بارش برف و باران تعمید یافته‌­اند، قدم می‌زنم. از جوی انتهای پیاده­‌رو می­‌گذرم و اندکی درنگ می­‌کنم تا کاروان موترهای سیاه و سفید آی­لکس و لندکروزر، وارد «سرک شورا» شوند.

آن­‌سوی خیابان، مردی­ با بروت‌های سیاه، نگهبانِ کتاب­‌فروشی کوچک و بی­‌نامِ سرک شوراست.

نامش غلام هاشم است، پدر شش فرزند. شانزده سال می‌شود که در کنج دنج سرک هشتم کارتۀ سه کابل بساط کتاب‌­فروشی را پهن کرده و برای ادامۀ زندگی به امید و آرزوهای کوچکش قانع است.

به کتاب­‌های داخل کراچی­‌اش نگاه می­‌کنم: اکثرا کتاب‌­های دست دوم درسی، دینی و انگیزشی‌اند.

از او پرسیدم، چرا تصمیم گرفت تا کتاب­‌فروش شود؟ گویا این پرسش او را در نوستالژی سال‌­های نخست سقوط رژیم طالبان فرو برد، جواب داد: «سال‌های اول حکومت کرزی ]دولت موقت[ که از ایران دوباره به وطن برگشته بودیم، مردم مثل حالی نبود که به‌جز چپتر و کتاب درسی هیچ مطالعه نکنند.

 از همی خاطر فقط کتاب‌هایی را دارم که مردم می­‌خرند، اما او وقت، افغانستان هیچ نداشت. هیچی برش نمانده بود. مردم مشتاق و کنجکاو بودند. به همی خاطر بازار کتاب بسیار کَش داشت. با سواد کمی که در مسجد و مدرسه پیدا کرده بودم، تصمیم گرفتم تا از این طریق ]فروش کتاب[ نفقۀ خانوادۀ خودم را به‌دست بیارم.»

در پاسخ به اینکه چند تا از فرزندانش به مکتب می­‌روند، بعد از کمی مکث پاسخ داد: «برای تمام اولادهایم فرصت درس خواندن را فراهم کردم، اینکه نخواستن درس بخوانند، تصمیم خودشان بود نه تقصیر مه.»

یک دقیقه نگذشته بود که چشمانش برق زد و از چهره­اش افتخار بارید. ادامه داد: «اما فعلا دو تا از دخترانم دانشگاهی استند، یک دخترم فلسفه و جامعه‌­شناسی و دختر دیگرم زبان و ادبیات روسی در دانشگاه کابل می‌خوانه. هردوی‌شان سال سوم. اگر راستش را بگویم، دلیل اینکه در این روز سرد و برفی هم برای کار آمدیم، دخترانم استند.»

از نگرانی­‌هایش گفت، برایم آنتنی را که در چند صدمتری ما قرار داشت، نشان داد و داستان اینکه چطور یکی از دزدان او را شناخته و آزاد کرده‌ بودند، برایم تعریف کرد.

دربارۀ آرزوهایش گفت: «آرزوهای انسان، بسیار و تمامی ندارد. آرزو دارم که با عزت زندگی کنم، از کسی قرض‌دار نباشم و دَین کسی بالای من نباشه. خواهش من از تمام هم‌وطنانم این ‌است که هر کسی به اندازۀ دانش، ثروت و توانش، به‌خاطر بهتر ساختن وضع زندگی بقیه انسان‌ها تلاش کنه. با دست و زبان خود به دیگران زیان نرسانه، کسی را نکشند و مال کسی را نخورند. چون زندگی کردن در این‌جا ]افغانستان[ بسیار کوتاه است.»

لحنش به قدری واقع­‌گرایانه و بی‌­آلایش بود که فقط انسان‌های دنیادیده و خوب رنج­‌چشیده، می‌توانند به آن فرزانگی سخن بگویند، به همین خاطر از او پرسیدم آیا تا حالا خواسته خودکشی کند؟

پرسشم برایش غیرمنتظره بود. چند ثانیه چیزی نگفت، اما بعد برایم پاسخ داد: «زندگی برای هیچ کس آسان نیست، هر کسی درد و مشکل خود ره داره و ممکن است گاهی ناامید و خسته شود، مثلا حالا مُردن ساده­تر از این است که بیایم کار کنم؛ اما جای مردن، زندگی می‌­کنم و به‌خاطر زندگی بهتر زحمت می­‌کشم. کسی که زندگی می‌کنه شجاع‌­تر از کسی است که خودکشی می­‌کنه.»

برای تغییر موضوعِ گفتگو از او پرسیدم چرا ادامۀ تحصیل نداده. پاسخش ساده و صمیمی بود.

«زمانۀ ما شبیه این زمان نبود، در قریه و روستا، از شش سالگی باید کار می­‌کردی، از دهقانی و باغ‌داری شروع تا مال‌داری و کار خانه. اگر کار نمی­‌کردیم گشنه می­‌ماندیم. از طرف دگه، برای پدر و مادرهای اطراف سخت است تا جای کار به اولادهای‌شان بگویند درس بخوانین، چون خودشان درس نخوانده­‌اند و دنیای‌شان اندازه قریه‌شان است».

از او پرسیدم که آیا تا اکنون آرزو کرده به گذشته برگردد و بتواند به مکتب برود و درس بخواند؟!

واقع‌­گرایانه جواب داد: «اینکه من به گذشته برگردم، ممکن نیست، اما تلاشم این است تا اولادهایم به گذشته برنگردند.»

جملۀ تفکر برانگیزی بود، از او اجازه خواستم تا عکسش را بگیرم، باهم خداحافظی کردیم و من به راهم ادامه دادم، با صدایی که به تکرار در ذهنم منعکس می‌شد: «تلاشم این است تا اولادهایم به گذشته برنگردند.»

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا