قهرمانان کوچک| جهانهای موازی
در یکی از عصرهای خزان کابل، از آلودهترین شهرهای جهان، از دفتر به خانه میرفتم که ناگاه یکجا با جوان معتادی در گوشۀ دیوار و لشکری از کودکان شوخ و «پنج سوره» به دست مواجه شدم که از چنگ سگ ولگرد و خشمگینی فرار میکردند که چوچههایش از دست آن کودکان، سنگسار شده بود.
به آرامی از کنار آن سگ ولگرد و چوچههایش گذشتم، در حالی که فکرم درگیر جوان معتاد ساکن در همسایگی آن سگ ولگرد بود.
منظرۀ روی راه پلههای مسجد باشکوه و زمردرنگِ مقصودشاه؛ توجهم را به خودش جلب کرد.
صحبتهای گرم و صمیمانۀ «حکمت» و «مسیح» که شبیه دو کپتان کوچک، در بحر پر تلاطم جهان کودکان کارگر سفر میکردند؛ آنقدر پرجذبه بود که مرا واداشت تا از آنها اجازۀ نشستن در کنارشان را طلب کنم.
به جهان دو کپتان شجاع که هر دو در پی رساندن کشتی امیدهایشان به لنگرگاه ساحل امن و دلکش آیندهاند. دو کودک کارگر، دو رفیق شفیق، با دو دنیای متفاوت، یکی از شمال کابل و دیگری از جنوب آن.
مسیح ۱۱سال سن دارد، اصل از پروان است و صنف ششم مکتب در حالی که حکمت نهساله است، زادهگاهش شهر میدان وردک و دانشآموز صنف سوم است.
بعد از معرفی، از مسیح که با دستانش یک جفت «برفپاک» موتر را نگهداشته است، میپرسم که اینجا در سرک چی کار میکند.
پسری باهوش و در عین حال متواضع است، میگوید با برادر کوچکش بعضی از پرزههای موترها را به فروش میرساند تا خانوادهاش را حمایت مالی کند. همچنین از هفت سالگی بدین سو کار میکند، درست شبیه پدرش. از طرز سخن گفتنش معلوم است که قهرمان زندگی او پدرش و یکی از افتخاراتش، شبیه او بودن است.
از مسیح در مورد پدرش میپرسم، میگوید بعد از کراچیرانی، تازه در تکسی فرد دیگری شروع به رانندگی کرده است. مسیح خانوادۀ نسبتا بزرگی دارد: دو خواهر و چهار برادر به علاوۀ پدر و مادر، افرادی که حواریون این «مسیح» کوچک و فرزانه را تشکیل میدهند.
از او در مورد کارش میپرسم، میگوید بعد از مکتب به طور سیار کار میکند. کارتل و برفپاک میفروشد و گاه نیز تیرهای موترها را رنگ میکند.
از خاطرات بدش میگوید:
«همی امروز یک موتر لکس پیش مه ایستاد شد تا تیر موترش ره جور کنم، بعد از اینکه کار تمام شد؛ پیسه مره نداد و فرار کرد. ایطو اتفاقها زیاد میافته، همیشه بچههای پیسهدارها سر ما ریشخندی میکنن و چند بار هم موترهای لکس که عوارضگیری یا رنگ کردیم تیرهایشان ره، پیسه ره نداده گریختن.»
میخواهم موضوع را عوض کنم، از او در مورد مکتبش میپرسم، از اینکه صنف چندم است و چندم نمره.
وقتی با هم کمی قصه کردیم، از مسیح در مورد آرزویش پرسیدم، برخلاف دیگر کودکان هم سن و سالش که آرزوهای بسیار دارند، پاسخ مسیح با آن چشمان معصوم و لبخند ملیح، دل سنگ هر آدمی را چونان موم فشرده میکند: «راستش هیچ نمیفامم آرزو چیست، تا حالی نشده تا کدام آرزو داشته باشم.»
گفتم ممکن است داشته باشی، گفت: «او قسمی خو است، مثلا اینکه در وطن ما صلح بیایه، مثلا مه همیالی پیشتر از مسجد برآمدم، برای نماز عصر آمده بودم. مام مسلمان هستم و طالبان هم میگن که ما مسلمان هستیم. آرزویم ای اس که یک صلح بیایه که دیگه نه تنها مسلمانها که حتی همو سگی که اونجه اس، کشته نشه.»
همچنین پرسیدم که دوست دارد در آینده چی کاره شود. با چشمان برقزده پاسخ داد: «میخواهم پیلوت شوم.»
بعد از مسیح از رفیقش حکمت پرسیدم که چرا به سرک آمده و چکار میکند؟
جواب حکمت به این سوال، تاملبرانگیز بود. «مکتبها رخصت شده، در خانه تلویزیون نیس، هیچ چیز نیس آدم کتش ساتش تیر شوه. پیسه نیس کورس بروم، ده خانه که باشم دق میارم. از او خاطر میآیم همینجه در سرکها بوت رنگ میکنم.»
از او پیرامون خانواده و مکتبش پرسیدم: «ما خو سه تا هستیم، مه نهساله استم و صنف سه.»
کمی بعدتر که دربارۀ اوضاع کودکان کارگر و بقیه اطفال حرف میزدیم، حکمت به وسط حرفم پرید: «خواهرم مرده، حالی دگه دو تا هستیم. یکی برادر کلانم و مه.»
در مورد برادرش از او پرسیدم، میگوید که او پانزده سال سن دارد و در یک مدرسۀ شبانه روزی علوم دینی در کمپنی کابل درس میخواند. خانوادۀ حکمت، از اینکه او در سرک کار کند، شاکیاند؛ اما او سرک را به خانه، ترجیح داده است.
از حکمت پرسیدم که آرزویش چیست؟
گفت: «هر کسی ره آرزویش. مه فقط یک آرزو دارم که داکتر شوم.»
پرسیدم چرا میخواهد از میان اینهمه رشته، طب بخواند. فکر میکردم پاسخ کلیشهیی و دم دستییی «خدمت به مردم» را خواهم شنید.
اما جواب او، غیرمنتظره بود: «چون خواهر کوچکم معیوب بود، پیسه تداویش نبود. داکتر شوم که طفلهای معیوب ره رایگان تداوی کنم.»
چیزی برای گفتن ندارم، تاریکی در حال بلعیدن شفق آسمان است.
با آقایان کوچک دست میدهم و خداحافظی میکنیم تا روز دوشنبه که برایشان «جهانهای موازی» را ببرم.
سمیه نوروزی