دختری که بزرگترین آرزو نداشت| جهانهای موازی
امروز کابل را ترک کردم، از هوتل انترکانتینتال که چون که یک تکه پنیر بزرگ روی تپۀ «باغ بالا» افتاده، گذشتم. «کوتۀ سنگی» را که پر از چترهای رنگارنگ دستفروشان است در جیبم گذاشتم، آخرین منظرۀ شب در خیابانهای شیک «تایمنی» را در چشمانم ذخیره کردم و برای «دشت برچی« مدفون زیر مه و غبار صبحگاهی، دست تکان دادم و رفتم.
رفتم تا به هوای «بوی جوی مولیان» قدم در جای پای شاه سامان بگذارم، از ریگهای درشت آمو گذر کنم و در سرزمینی که مرا با آن پیوندیست دیرینه، دمی کولهبار رنج از دوش برکشم و هوای «دوشنبه» را به ریههای خستهام بفرستم.
دو سال پیش، در چنین روزی با دختری خداحافظی کردم که بهقول فروغ فرخزاد «شبیه هیچکس نیست»، در زیستن صاحب سبک است و در هنرمندی، هر انگشتش یک شهر.
دختری که با خانوادهاش، به سبب تهدیدهای امنیتی، مجبور به ترک کشور محبوبش شده بود.
دوست دارد اگر دوباره زاده شد، باران باشد. زبان محبوبش ایتالیاییست، مردمی که دوستشان دارد، سرخپوستند. باغ نارنجیست برای خودش. پر از بوی زندگی.
دختری که با نقاشی و شعر به جنگ ناملایمتیها میرود، زخمهای روحش را با لباسهای که میدوزد بخیه میکند و دلخوشیهای کوچکش را مانند گلدانهایش آبیاری میکند.
صدای روحش را در قالب ویلون به جهان میشنواند و اینگونه است که آناهید، الهۀ آبهای پاکیزه و خوشۀ ستارگان درخشان، در جهان موازی کوچکش زندگی میکند.
نام او ناهید است. ناهید آیت مفید. گاه دمدمی چون هوای مزار، گاه دوستداشتنی مانند پلخمری، گاه غمگین و دردمند چنان کابلِ در دست تنظیمها ولی همیشه زیبا، تحسینبرانگیز و جادویی؛ درست شبیه بامیان.
ناهید دختر پدر و مادری پزشک است. پدرش داکتر باوجدانی بود که برای آزادسازی یک دهشتافگن دروغ نگفت، سر در برابر زر و زور خم نکرد و در نهایت بعد از رهایی آن فرد، روزی از روزها، یک بمب مقناطیسی داکتر سیدعلی آیت را به جرم دروغ نگفتن، برای همیشه از قاب عکسهای فراغت، عروسی و تفریخهای خانوادگی فرزندانش دزدید.
ناهید پدرش را یک انسان وطندوست، با شخصیتی حلیم و صادق توصیف میکند.
هرچند ترور پدرش برای تمام اعضای خانوادۀ آنها سنگین بود؛ اما بیشتر از همه سنگینی این بار را همسر و فرزندان داکتر آیت بر دوش کشیدند؛ آنان حتی نتوانستند در مراسم خاکسپاری عزیزترینشان حضور یابند.
از ناهید، این دختری که بزرگترین آرزویی ندارد؛ زیرا میترسد به بقیه آرزوهایش اهانت کند در مورد معنای مرگ پرسیدم، گفت: «مرگ است که به زندگی معنا میبخشد.»
میگویم چه باعث میشود زندگی کنی؟ میگوید: «خود زندگی، تا زندگی هست، امید هم هست. اینکه میبینم زنده هستم و میتوانم برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم، همین باعث میشه تا زندگی را ادامه بدهم.»
به ناهید میگویم که صلح برای او چه معنایی میدهد؟
جوابش این بود: «چیزی درمورد سیاست نمیدانم، ولی واژۀ صلح در افغانستان همانقدر تحقیر شده که یک کودک تنبل زیر دست یک معلم بیسواد.
شاید من نمیفهمم اما آدم مگر میتواند با کسی توافق کند که به خواهر و مادرش تجاوز کرده باشد یا سر از تن پدر و برادر و پسر جوانش جدا کرده باشد؟
آدم میتواند قاتلی را ببخشد که از کشتن دست کشیده باشد و احساس ندامت کند، ولی چگونه با یک مشت روانی که برای رسیدن به بهشت جنایت میکنند میتوان صلح کرد؟
فکر میکنم صلح وقتی معنا دارد که دو طرف توافق کنند ضرری به همدیگر وارد نکنند و روی یک خاک هر کس برای خودش زندگی کند.
از ناهیدی که در همین «اکنون» زندگی میکند، در مورد معنای خوشبختی پرسیدم: «نمیفهمم تعریف کلی خوشبختی چیست… فکر کنم خودم در مورد این مساله گیجم؛ چون هر چیزی که میخواهم خوشبختی را در قالبش تعریف کنم تمام آدمها را دربرگرفته نمیتواند و فقط در مورد خودم است، اما فکر کنم من خوشبختم، چون بعد از سالها به نقطهیی از زندگیام رسیدم که همیشه دلم میخواست باشم. حسی که دارم باعث میشه فکر کنم خوشبخت هستم.»
از ناهید خواستم برایم افغانستان را از دید خودش، روایت کند:
«افغانستان مادرم است. میدانم این حرف شعارگونه است، ولی چیزی است که حس میکنم؛ جایی که با خاک و آب و هوایش پرورش یافتم. از آن آدمها هم نیستم که خیلی عشق وطن را به سینه بزنم و خودم را صرف متعلق به یک جغرافیای خاص بدانم. من از مرزها بیزارم….»
ولی همیشه با تپههای پلخمری گذشته از خاطرات، ارتباط عمیقی داشتهام. شخصیت من در همان کابلی شکل گرفته که همانطور که در سرکهایش بیهدف قدم میزدم یا میخندیدم درست همان لحظه میدانستم که ممکن است این لحظه آخرین لحظات قدم زدن و خندیدن و یا زنده بودنم باشد… ما با ترس از دادن عزیزانمان بزرگ شدیم.
احساس میکنم جا ماندهام… بخشی از خودم را در همان پلخمری جا گذاشتهام که آدمهایش کودکیام را تبدیل به جهنمی بی سر و ته کرده بودند و وقتی بزرگ شدم پدرم را از ما گرفتند.
خوب، میدانی ما این کارها را میکنیم. تقصیر زمین نیست تقصیر از آدمهاست.
به گمانم ارتباط من با افغانستان رابطهیی ناگسستنیست؛ چون هرجا هم که بروم باز چیزی از من آنجاست.»
به ناهید گفتم، دنیای مورد علاقهاش چگونه است؟
«دنیایی بدون مرز با آدمهای آزاد. جایی که هیچکس برتر نیست. دنیایی که آدمهایش سرشان در زندگی خودشان است و هر کس در تلاش ساختن خودش نه ویران کردن دیگران.
دنیای مورد علاقه من جاییست که هیچ کس بخاطر باورش شکنجه یا رانده نمیشود. جایی که اشک هیچ پیرمردی برای یک لقمه نان که نتوانسته شب ببرد خانه درنمیآید… جایی که هیچ کودکی بهترین روزهای زندگیاش را کنار سرک نمیگذراند، جایی که هیچ آدمی شب گرسنه نمیخوابد….
دنیای مورد علاقه من، دنیایی بدون برجهای آسمانخراش و پر از مهربانیست. جایی که زمین میخندد.»
ناهید را از دور میبوسم، آرزو میکنم زود به پناهگاهی امن برود. جایی که هیچ «حلاجی» را بر سر دار نبرند. قدمزنان دوباره از راه رفته برمیگردم، دوشنبۀ زیبا، کم کم از نظرم دور و منظرههای شهر تار و تارتر میشوند و دوباره اینجا کابل است، قلب بیقرار آسیا.
سمیه نوروزی
عالی باد، قلم تان نویسا باد
خیلی زیبا و پر احساس نوشتی، کاش ما قدر این ناهیدها را میدانستیم؛ کاش آوارهشان نمیکردیم…
بمثل کتاب قشنگ بود کاملا نوستالوژی جالب را ایجاد کردید، خیلی خوشم آمد زیاد تر بنویسید که همه بخوانند ،من خوش دارم از شما بخوانم پس بنویسید از این بیشتر
نویسا بمانین نویسنده دست طلا.
ناهید آیت دوست خوبم
خیلی وقت است که خبری ندارم ازش
درین نوشته مشکلات زیادی بوده درزندگی ناهید که اصلا خبر نداشتم ،
زمان چقدر زود میگذرد…