«اخبار تیمبکتو»
اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well» اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر بهعنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهرهیی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفافنویسی و دوری از ابهامگویی تشویق کرده است. ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد.
ترجمه: دکتور حمیرا قادری/ قسمت۱۲/ بخش دوم
این مثالی معمولیست که یک نویسنده میتواند از کلمات دیگران برای پیشبرد نوشتهاش استفاده کند. کلماتی که بهمراتب از کلمات خود نویسنده روشنگرترند. در این مورد بروشور، نه تنها به خواننده میفهماند که چطور مسافرتی در پیش دارند؛ بل با زبان تفریحی بر جذابیت نوشته میافزاید و پنجرهیی برای بزرگنمایی تهیهکنندگان این برنامه بر روی خواننده میگشاید. شما هم میتوانید دنبال نقل قولهای تفننی باشید و اگر گیرتان آمد، استفاده کنید. این آخرین پارگراف از مقدمه است:
«این از نوع سفرهاییست که من دوست دارم. با آنکه این نوشته از نوع نثر دلخواه من نبود، از قضا دلخواه خانمم و آن چهارنفر دیگر بود. سنهای ما از میانسالی تا سالهای تداوی صحی به شمار میرفت. پنجتن ما از منهتن نیویارک بودیم و دیگری، بیوه زنی بود از مریلند.
هر شش ما، به سیاحت جاهای دورافتاده عادت کرده بودیم. در سفرنامههای گذشتهٔ ما نه ویرسای و وینس جا داشت و نه مراکش و لکسور و یا چیانگ مای. صحبت ما از بوتان و بورنیو و تبت و یمن و ملوکاس بود. حالا به فضل خداوند به تیمبکتو رسیده بودیم و کاروان شترهای ما در شرف رسیدن به شهر بود.»
*
این پارگراف مقدمه را به اتمام میرساند. این چند پارگراف به اندازه تمام باقی متن زمان برده است. بعد از اینکه بالاخره بارها متن را ویراستاری کردم و هر بند را سر جایش گذاشتم، دیگر مطمین شدم متن راه افتاده است. شاید فرد دیگری بتواند مقدمه بهتری برای این داستان بنویسد، من که نتوانستم. احساس کردم خوانندهیی که تا این بخش نوشته با من آمده است؛ تا آخر هم خواهد ماند.
تصمیمهای در مورد ساختار نوشته همانقدر مهم هستند که در مورد انتخاب واژهها. بیمزه نوشتن، دشمن خوب نوشتن است. هنر هر نویسنده این است که متفاوت از نویسنده دیگر بنویسد. یک موضوع که باید در مقدمه بیان میکردم موضوع سن هر شش نفر ما بود.
در ابتدا فقط یک عبارت عادی نوشتم که متضمن عددی بود که بر سن ما دلالت میکرد. نوشته بودم ما در سنهای پنجاه تا شصت بودیم. اما جمله به نظرم خیلی پیش پا افتاده آمد. به نظرم دلیل ایستایی متن بود. آیا راهی بود تا این جمله را با عباراتی تازه بیان کنم؟
اینطور به نظر نمیرسید تا اینکه انگار یک فرشتهٔ آسمانی کلمهٔ کلانسالی را به زبانم جاری ساخت. این است دلیل آن عبارتی که نوشتم «از میانسالی تا کلانسالی». موقع نوشتن اگر بیشتر توجه کنید میتوانید اسمهای خاص یا استعارههایی را بیابید که با استفاده از آنها واقعیتها را زندهتر و ملموستر بیان کنید.
یافتن جملات مناسب برای توضیحات دربارهٔ شهرهای وینس و ویرسای وقت بیشتری از من گرفت. در ابتدا نوشتم که نامهای لندن و پاریس در سفرنامههای قبلی ما جایی نداشت اما دیدم نثرم را زیاد گیرا نشان نمیدهد. کوشیدم به پایتختهای محبوب دیگر فکر کنم. روم و قاهره؟ آتن یا بنکوک؟ هیچکدام برتری نداشتند. با خود اندیشیدم ممکن جناسها کمک کنند. خواننده برای سیراب کردن عطش ریتم و آهنگ از اینها لذت میبرد. مانند: مادرید یا مسکو؟
درباره پایتختهای دیگر فکر نکردم. در عوض به شهرهایی فکر کردم که مملو از گردشگران است؛ زیرا هر کسی به ونیز میرود. آیا شهرهای دیگری هم هستند که نامشان با حرف «و» شروع شود. وینا از بسیاری جهات شباهت داشت.
نهایتا ذهنم را از شهرهای توریستی به مکانهای توریستی متوجه ساختم. کوشیدم پایتختهای عمده را از ذهنم دور کنم. در یکی از سفرهای ذهنی به ویرسای برخوردم و مشکلم حال شد.
حرف بعدی این بود که این شش سیاح چطور محلات سیاحتی نزدیک به تیمبکتو را بیابند. سه محلی را که بالاخره انتخاب کردیم عبارت بود از مصر، مراکش و چین. جاهایی عجیب که وقتی در سال ۱۹۵۰ آنها را برای بار اول دیدم مهجور بودند ولی امروز نیستند. در عصر جتها آنها به اندازه لندن و پاریس بازدیدکننده دارند.
این جملات تقریبا یکساعت زمان برد و من حتا به از دست دادن یک دقیقه از آن هم متاسف نشدم . برعکس، از جابهجا شدن جملات لذت بردم. صرف وقت برای نوشتن هرگز کمارزش نیست. شما و خواننده هر دو میدانید هر زحمتی که نتیجهاش جا افتادن یک جملهٔ خوب باشد، ارزشش را دارد.
دقت کنید که در آخرین پارگراف مقدمه، یک ستاره گذاشتهام. ستاره اینجا شبیه علامت راهنمایی عمل میکند. نشانهیی برای خواننده تا متوجه شود مقاله طوری ترتیب داده شده که متن به مرحله دیگری وارد میشود. ممکن این تغییر به دلیل تغییر زمان، روایت یا تغییر سوژه باشد یا شاید به دلیل تغییر لحن. اینجا بعد از یک مقدمه فشرده شده این ستاره به نویسنده فرصت میدهد نفس عمیقی بکشد و قسمت بعدی را با سرعت آرامتری طی کند:
«ما از نیویارک به ابیجان، پایتخت کشور ساحل عاج پرواز کردیم، از آنجا توسط طیاره به بماکو پایتخت کشور مالی که در مجاورت شمال آن قرار دارد رفتیم تا اینکه به تیمبکتو رسیدیم. برعکس سرسبزی ساحل عاج، مالی سرزمینی خشک است.
نیمه جنوب آن رویهمرفته از دریای نایجر سیراب میشود و نیمه شمال آن کاملا بیابانی است. تیمبکتو دقیقا آخرین توقفگاه به سمت شمال به سوی صحرای اعظم است یا هم اولین ایستگاه ممکنه برای مسافرانی که به طرف جنوب سفر میکنند. مکانی امیدبخش که بعد از هفتهها گرمی و تشنگی در افق پدیدار میشود.
هیچکدام از ما شش نفر دربارۀ مالی چیزی نمیدانستیم. یا نمیفهمیدیم باید منتظر چه باشیم. افکار ما بیشتر به ملاقات کاروان نمک در تیمبکتو متمرکز بود تا کشوری که از آن عبور میکردیم. آنچه خلاف توقع ما بود اینکه در لحظهٔ اول مشتاق آن شدیم. مالی کشوری بود در رنگ غرق، با مردم خوشقیافهٔ ملبس با پارچههای منقوش و بازارهای مملو از میوهها و سبزیجات تازه، اطفالی که تبسمشان معجزهٔ تمامعیار بود. کشور بینهایت فقیر با مردمان سرشار و شادش، ثروتمند به نظر میرسید. سرسبزی درختان شهر باماکو با ایجاد توانمندی و صفا به خوشنودی ما افزود.
صبحگاهان روز بعد با موتری که بهترین روزهایش را پشت سر گذاشته بود، اما احتمالا نه چندان روزهای خوب، سوار شهر مقدس جینی شدیم، مرکز تجارتی قرون وسطایی و مرکز تعلیمات اسلامی بر سر دریای نایجر که در مقابل شهر تیمبکتو قدامت تاریخی داشت و با آن در زرق و برق همسری میکرد.
امروز تنها میشود از راه زورقهای کوچک به شهر جینی رسید. به خاطر اینکه باید قبل از غروب خود را به شهر میرساندیم، سفر نهایت ناراحت ما بر جادههای ناهموار زمانی به پایان رسید که برجها و منارههای مسجد بزرگ گلی شهر که از دور بیشتر به قصرهای ریگی میماند نمایان شد. گویی که از شماتت ما عقبنشینی میکرد. بالاخره زمانی که آنجا رسیدیم مسجد باز هم نمای قصری گلی را داشت، حصاری باعظمت که گویی اطفال آن را در ریگهای ساحلی ساخته باشند. آنچه بعداً آموختم اینکه از نگاه مهندسی به سبک سودانیها ساخته شده بود. گویا همهٔ این سالها کودکان در ریگهای ساحلی به سبک سودانی قلعه میسازند. دوام اقامت ما در میدان وسطی شهر جینی در شامگاهان، پرخاطرهترین لحظات سفر ما بود.
دو روز بعد هم همین غنا را داشت. یک روز آن را باید در آنسوی دیگر به قصبهٔ دوگان میرفتیم. دوگان سر راه گریزی قرار دارد که سفر کردن به آن برای خارجیان آسان نیست و به خاطر فرهنگ حیوانپرستی و اعتقاد به نظام عالم وجودی آنها مورد علاقهٔ بشرشناسان است و به خاطر نقابها و مجسمهها مورد علاقهٔ گردآورندگان آثار هنری.
چند ساعت محدودی که در اطراف آن قصبه سپری کردیم و رقص با نقابها را تماشا کردیم. لمحات کوتاه دیدار از جامعهیی که فرهنگ و رسوم پیچیدهیی داشت. روز دوم را در موپتی گذراندیم. یک قصبه با بازار پررونق بر بالای دریای نایجر که آن را بسیار پسندیدم و البته بسیار زود هم آنجا را ترک کردیم، زیرا در تیمبکتو قراری داشتیم. طیارهٔ اجاره شده در انتظار ما بود تا ما را به مقصد برساند.»
استاد قادری را از زمان وزارت کار امور اجتماعی می شناسمش، خانم با تمام عیار خوب ومهربان و یکی از غنمیت های افغانستان به شمار می رود.
متن را خوب خاندم و لذت اش را بردم.
عالی و ارزشمند بود.
مستفید شدیم،یک گیتی سپاس!
خیلی زیبا
چیزی خوبی نگاشتی بهره بردیم
سرفراز باشید
چیزی خوبی نگاشتی بهره بردیم
سرفراز باشید