چهرههای رنگین زندگی
امالبنین یعقوبی
از خوانندگان برای خوانندگان
مثل روزهای قبل باز پریشان و ناامید از همهجا به خانه بازگشتم. بچهها با دیدن من به طرفم دویدند و با خوشحالی پرسیدند: چی آوردی؟ جواب سؤالشان سختترین جملهٔ دنیا بود: هیچی نیاوردم بچم.
دیدنشان که با نامیدی هرکدام به یک گوشه از خانه رفتند و مشغول بازی شدند، خیلی ناراحتکننده بود. خسته و مانده یودم. به شوهرم و مادرش که در اتاق نشسته بودند، سلام کردم و در گوشهیی نشستم.
پرسیدند: چی شد، کار پیدا کردی؟
جواب دادم: نخیر. من و کار پیدا کردن؟ کار پیدا کردن یک معجزه است و از این معجزهها شامل حال من نمیشود.
شوهرم حالت غمگین مرا که دید، گفت: نگران نباش. هروقت خواست خدا باشد پیدا میشود.
مادر شوهرم گفت: بلی خدا مهربان است. غم نخور. بچههایت سالم باشد.
سال آخرمکتبم بود. چند روز پیش مکتب خود رابه لیسه شبانه انتقال داده بودم تا از طرف روز کار پیدا کنم؛ چون در شرایط بد اقتصادی قرار داشتیم. شوهرم سواد کافی نداشت که کار اداری برایش پیدا شود. تازه به کسانی که فارغالتحصیل بودند هم وظیفه پیدا نمیشد؛ شوهر من که هیچ شانسی نداشت. از طرفی تکلیف کمر درد و مهره گردن هم داشت و داکتر دستور داده بود چیزی با بیش از یک کیلو وزن بالا نکند.
با این شرایط تصمیم گرفتم خودم یک وظیفه پیدا کنم. تا حال بیرون از منزل کار نکرده بودم و تجربه کاری نداشتم. با خود فکر میکردم که چطور ممکن است کسی برای من کار بدهد؟ من که هیچ توانایی ندارم . نه زبان یاد دارم و نه کمپیوتر. امروز رفته بودم کار پیدا کنم اما به هرجا و به هر کس که گفتم، گفت: تجربه کاری نیاز است. تازه من هنوز مکتب را تمام نکرده بودم.
این روزها به هر دوست و آشنا که داشتم، گفته بودم که وظیفهیی برایم پیدا کند. حتی در موسسه کاریابی ثبتنام کرده بودم اما هیچ خبری نبود.
دفتر روزگار به آشفتگی ورق میخورد و اعصابم را به بند میکشید. احساس میکردم که زندگیم در باتلاقی فرو میرود. نگرانی مثل جیوه داغ، تاروپود قلبم را میسوزاند.
ساعت دیواری شش بعدازظهر را نشان میداد. باید غذای شب بچهها را آماده میکردم. شب با شوهرم صحبت کردم که هر قسم وظیفه پیدا شد، میروم. حتی صفاکاری و آشپزی.
شوهرم چیزی نگفت. از سکوتش فهمیدم که چارهیی جز قبولکردن ندارد.
صبح با عجله آب را سر گاز ماندم که صبحانه به بچهها تیار کنم که مکتب میرفتند. هر روز با دادن یک روپه جیب خرجی دلشان را خوش میکردم.
دخترم ده ساله بود. یک دختر آرام با چهره گندمی رنگ و چشمهایی مثل انگور سیاه. تن لاغری داشت، اما خیلی باهوش بود و اول نمره صنفش.
پسرم هشت ساله بود و سفید. با چشمهای بادامی. خیلی لجباز و شوخ بود. همیشه با خواهرش جنجال داشت. گریه میکرد که تکالیف مکتب او را خواهرش نوشته کند! پسر کوچکترم سه سال داشت. لاغر و ضعیف بود و مخالف اصلی مکتب رفتن من! هر روز پنهانی به مکتب میرفتم. او در سنی بود که به من نیاز بیشتری داشت.
با هزار امید از خانه بیرون شدم. به مریم همصنفیام زنگ زده بودم بیاید که تنها نباشم. تنها گشتن یک زن در شهری مثل مزار، سخت و عجیب است. برای مردها هر کار و هر چیزی عادی میشود غیر از نگاه کردن به زنان و دختران جوان که هیچگاه عادی نمیشود. همیشه وقتی یک زن و دختر را ببینند برایشان یک چیز نو و جالب است. انگار که برای اولین بار است یک زن را دیدهاند.
طرف سرک عمومی میرفتم که صدای ریکشایی را شنیدم که از آن طرف سرک صاحبش مرا صدا زد: شار میری؟
گفتم: بلی و سوار ریکشا شدم.
مریم پیش دروازه شمالی روضه انتظار مرا میکشید. او دختر شوخ و خیلی تیز و هوشیاری بود. قد کوتاه و چهارشانه و کمی چاق بود. همیشه استایل پچهها را میزد و زیادتر لباسهایش پسرانه بود. در عین حال شجاع و دلیر بود. با مریم که بودم احساس امنیت و آرامش میکردم. مردها اگر به ما نگاه میکردند یا حرف نادرست میزدند مریم با شجاعت کامل و چشم نترس جواب آنها را میداد.
ازچهارراهی گذشتم و خود را به مریم رساندم. بعد از احوالپرسی، مریم از من پرسید: کجا باید برویم؟
گفتم: : باید برویم به دفترها و مارکتها و چی میدانم؛ هر جا که وظیفه پیدا شود. بهخدا من این روزها دچار اختلال فکری شدم. ذهنم درست کار نمیکند که باید کجاها در جستجوی وظیفه باشم. بهخاطر همین خواستم تو همراهم باشی.
چهاردروازه روضه شریف را دور زدیم و از میان میان نگاههای شهوتناک مردانی گذشتیم که دو چشم داشتند و دو چشم دیگر هم قرض میکردند که ما را نگاه کنند. بعضی وقتها آدم از این نگاهها، راه رفتن خود را فراموش میکند!
در حال قدم زدن و صحبت کردن بودیم که چی کار کنیم و کجا باید برویم که زنگ گوشیام به صدا درآمد. با عجله جواب دادم:
-الو؟
-خانم مرادی؟
-بلی بفرمایید. خودم هستم.
-من از موسسه کاریابی به تماس شدم. مدیر کاریابی هستم. یک وظیفه پیدا شده. شما چه وقت به دفتر کاریابی آمده میتوانید؟
شادی مثل بادی که از در بازی به داخل بوزد به من هجوم آورد.
نمیدانستم چی بگویم.
-الو خانم مرادی صدای من را میشنوید؟
-ها بلی بلی میشنوم مدیر صاحب. ساعت چند باید آنجا حاضر شوم؟
-شما ساعت ۲ بعدازظهر تشریف بیاورید.
-باشه. تشکر. خداحافظتان.
ادست مریم را گرفتم و گفتم: وای خدا جان!
مریم با تعجب پرسید: چی شده فهیمه ؟
-از دفتر کاریابی بود. وظیفه پیدا شده، مریم باورت میشود؟ به من وظیفه پیدا شده. مریم با خوشحالی دست مرا فشرد و گفت: خیلی عالیه دختر! چی وقت باید بروی آنجا؟
-مدیر کاریابی گفت:ساعت ۲ بعدازظهر بیا .
تا ساعت ۲ وقت زیادی مانده بود. خانه هم نمیشد رفت. با مریم رفتیم به یک برگرخانه و در آنجا هر کدام یک برگر گرفتیم. شکممان را سیر کردیم و تا ساعت ۲ همانجا نشستیم و درباره وظیفه صحبت کردیم.
نزدیک ساعت ۲ حرکت کردیم به طرف دفتر کاریابی. در راه دلهره عجیبی داشتم. به فکر رفتم که اگر بپرسد که توانایی زبان و کمپیوتر داری چی بگویم؟
صدای مریم مرا به خود آورد: کجایی دختر غرق هستی؟
-کمی دلهره دارم.
-نگران نباش. قوی باش. تو میتوانی. من کنارت هستم.
با حرفهای مریم کمی روحیه گرفتم. به دفتر که رسیدیم، از پلههای چهار طبقه بالا رفتیم تا نزدیک شعبهٔ مدیر کاریابی رسیدیم. پشت دروازه کمی ایستاد شدیم. هر دو از بالا آمدن پلهها به نفس زدن آمده بودیم.
داخل دفتر بعد از سلام و احوال پرسی با مدیر کاریابی نشستیم. روبروی ما یک مرد محترم، آرام و بی صدا نشسته بود. به او هم سلام کردیم. او لبخندی زد و جواب سلام ما را داد. چهره آرام و سیاستمدارانهیی داشت. قدش متوسط و گندمی رنگ بود. صورتش گرد و بزرگ بود با بینی کمی پهن. چشمهای متوسط و به رنگ قهوهیی. لب و دهانش بزرگ بود و وقتی خنده میکرد، بزرگتر هم میشد.
ظاهر بسیار آراسته ومنظم داشت. مدیر کاریابی او را به ما معرفی کرد و گفت: خانم مرادی! ایشان آقای سهرابی رییس دفتر( )هستند و نیاز به کارمند خانم در بخش آشپزی و صفاکاری دارند. ازمیان پروندههای راجستر شده دفتر ما، پرونده شما را انتخاب کردند.
با خودم گفتم: این همه مدت دنبال کار گشتم، آخرش هم آشپزی و صفاکاری پیدا شد! بعد یادم آمد که تصمیم گرفته بودم حتی آشپزی و صفاکاری را هم قبول کنم.
گفتم: چی نوع آشپزی است؟ اگر آشپزی غذای خارجی باشه من یاد ندارم.
تا مدیر خواست جواب مرا بدهد خود رییس دفترنگاه راسخ اش را به من دوخت و با لبخند کم رنگی گفت: به خانه خود شوربا یا شله و کچالو پخته نکدی؟
گفتم: چرا کردم، اما بعضی دفاتر هستند که غذای خارجی باید یاد داشته باشی تا به آشپزی استخدام شوی.
گفت: نخیر دفتر ما طوریکه شما عرض کردید نیست. کارمندان دفتر ما کم استند. فقط دو گارد داریم و خودم هستم. وقتی که آشپز گرفتم میشویم چهار نفر. معاش این کار هم سه صد دالر است. شما به چهار نفر آشپزی نمیتوانید؟
وقتی شنیدم معاش سه صد دالر است، خوشحال شدم. با خودم گفتم: سه صد دالر پول خوبی است. در این شرایط و دراین شهر کوچک، اگر کسی با این معاش وظیفه پیدا کند، معجزه است.
گفتم: بلی البته که میتوانم.
او گفت: پس، سر از فردا که تاریخ یک میشود بیایید دفتر و کارتان را شروع کنید. بعد رو به مدیرکاریابی کرد و گفت: قسیم جان! اگر کاری نداری من از حضورت مرخص میشوم. کمی کار دارم.
مدیر کاریابی از جایش بلند شد و گفت: نخیر ناصرجان! بخیر باشی. خوش شدم که مشکل بخش آشپزی و صفاکاریتان حل شد.
بعد رییس رو به من کرد و گفت: فردا سر ساعت هشت به دفتر ما حاضر باشید. قبل از حرکت با من تماس بگیرید تا من آدرس دفتر را برایتان بگویم. بعد از جیب خود کارت دفتر را کشید و به من داد.
بعداز اینکه رییس رفت، مدیر کاریابی رو به من کرد و گفت: خانم مرادی ناصرجان یکی از دوستان قدیمی من است. من او را خوب میشناسم. نگران محیط کار نباشید. من مطمینم که کار دفتر ناصرجان دشوار نیست که شما از پس آن برآمده نتوانید. کار خیلی خوبی است.
مریم که ساکت در جای خود بود و به حرفهای ما گوش میداد، گفت: به نظر منم کار خوبی است. هر کسی جای تو بود قبول میکرد.
بعد مدیر گفت:که باید پنجاه فیصد از معاش خود را از ماه اول به او بدهم. قبول کردم و گفتم: که حتماً آخر ماه که معاشم را گرفتم میدهم .
مریم رو به مدیر کرد و گفت:من هم میخواهم ثبتنام کنم بهخاطر وظیفه. شرایطتان چی است؟
مدیر کاریابی گفت: فقط کاپی تذکره و دو قطعه عکس همراه صدافغانی بیاورید.
از مدیر کاریابی خداحافظی کردیم و رفتیم. درراه به مریم گفتم: چی کار کنم اگر شوهرم اجازه نداد؟ تازه اگر قوم و خویش ما پرسید کجا وظیفه پیدا کردی و چی وظیفه را انجام میدهی به آنها چی بگویم؟ حتما همهشان مرا مسخره میکنند.
مریم گفت: تو مگر نمیخواستی که برایت وظیفه پیدا شود؟ حتی آشپزی وصفاکاری. گفتم: بلی میخواستم.
مریم گفت: پس تشویش حرفهای مردم را هم نکن و خودت باش. وظیفه گفتی این هم وظیفه. پس حساسیت به خرج نده و برو کار خوده بکن و معاش خوده بگیر. منم اگر جای تو بودم حتماً این وظیفه سه صد دالری را قبول میکردم. دختر تو شانس آوردی بخدا .
به چهارراهی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هرکدام به طرف ایستگاه موترهای خانههایمان رفتیم. در راه فکر میکردم که آیا شوهرم مرا اجازه خواهد داد به این وظیفه؟
با صدای راننده ریکشا افکارم از هم گسیخت: زراعت میروی سوار شو.
سوار شدم. غیر از من کسی در ریکشا نبود و در راه هم سواری دیگری پیدا نشد. من در سکوت با فکرهایم بودم و هیچ متوجه نگاههای او از داخل آینه نشدم. ناگاه سرم را بالا کردم دیدم مرا به آینه میبیند. نگاهش را نادیده گرفتم. گفتم: بیخیال. این کار همیشگی رکشاوآنهاست، دلم میخواست به او بگویم: اگر این کار را نکنی ریکشا حرکت نمیکند؟ اما چیزی نگفتم.
خانه که رسیدم، دیدم پسر کوچکم پیش دروازه حولی آرام نشسته و به بازی کردن برادرش با دیگر بچههای کوچه نگاه میکند. تا چشمش به من افتاد برخاست و به طرف من دوید. کار همیشگیاش بود. من هم دستانم را برایش باز کردم تا خود را در آغوشم بیندازد. وقتی او را در آغوشم تا خانه میبردم؛ انگار تمام لذت دنیا را به او داده باشم؛ از خوشحالی و لذت یادش رفت پرسان کند چی آوردی؟
داخل خانه شوهرم در گوشهیی دراز کشیده و مادرش در اتاق خود مشغول نماز خواندن بود. شوهرم رو به من کرد و گفت: چی کارکردی؟ امروز توانستی وظیفه پیدا کنی؟
گفتم: بلی پیدا کردم. اما فکر نکنم اجازه رفتن به این وظیفه را بدهی.
با تعجب گفت: چی وظیفه است ؟
گفتم: آشپزی و صفا کاری!
این حرف را که شنید، خوشحالی از چهرهاش رفت.
گفت: نه، نمیشود.
بلافاصله گفتم: اما دیشب به تو گفتم: که دراین شرایط خراب اقتصادی، حتی آشپزی و صفا کاری هم که شده میروم.
گفت: مردم چی خواهند گفت؟ که زن فلانی صفاکار دفتر شده!
با کمی حالت عصبی رو به او کردم و گفتم: اگر به خاطرافکار غلط مردم من خانهنشین شوم و کاری برای زندگیمان نکنم، زندگی از این هم که است بدتر خواهد شد.
بعد از کمی سکوت پرسید: چقدر معاش دارد؟
گفتم: سه صد دالر معاش دارد.
با شنیدن معاش کمی حالتش تغییر کرد و به پرسیدن در باره آن دفتر ادامه داد.
گفت: از سالم بودن محیط دفاتر و حرفهایی که مردم دربارهشان میگویند خبر داری؟ اگر محیط ناسالم داشته باشد، هیچ نروی بهتره. آدم نان خشک بخورد اما به چنین جاهایی نرود.
حرفش را قطع کردم و گفتم: حالی چرا این قدر زود قضاوت میکنی؟ همه دفاتر اینطور نیستند. تو اجازه رفتن به این وظیفه را بده، چند روزی بروم اگر دیدم محیط سالمی ندارد یا کارمندهایش اخلاق درست نداشت، من خودم از رفتن به آنجا صرفنظر میکنم. خودت شاهد حال و روزمان هستی. از یک طرف کرایه خانه، از طرف دیگه خرج بچهها و خرج خوراک و است. به این مشکلات فکر کن. باز ساز مخالفت را بزن.
خلاصه با هزار زحمت توانستم که او را راضی کنم که اجازه بدهد.
اما برایم گفت: خدا نخواسته کدام بلا سرت نیاورند.
گفتم: نگران نباش. خدا کمکم میکند.
اما بعد ناگهان دلشوره عجیبی در قلبم حس کردم. چیزی فکر مرا در چنگ خود گرفت، این که غیر از من زن دیگری در آن دفتر نیست! فکرم درگیر این مساله شد.
با خودم گفتم: شجاع باش. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
تا نیمههای شب بیدار بودم و این فکرها در سرم تاخت و تاز میکرد. خود را اسیر چنگال رشتهیی افکار هولناک دیدم. ناآرامی غریبی آمیخته با ترس در خود احساس میکردم.
هوا آرام آرام روشن میشد. تاریکی، قطره قطره آب میشد و به دل روشن صبح فرو میرفت. از جا برخاستم و رفتم که نمازم را بخوانم.
ساعت هفت و نیم حاضر شدم. به شماره رییس زنگ زدم، آدرس دقیق را از او گرفتم و به طرف دفتر حرکت کردم. به خاطر اینکه روز اول ناوقت نرسم، یک موتر را دربست گرفتم . آدرس را به راننده گفتم. او مرا در مقصد، پیش یک دروازه بزرگ سفید پایین کرد. دروازه را که تک تک کردم، یک پسر جوان حدودا ۲۸ ساله باز کرد. سلام کردم.
تا خواستم حرف بزنم، گفت: خوش آمدی. انگار از آمدن من با خبر بود. گفت: بفرمایید داخل و با دست اشاره کرد به طرف حولی دفتر. خودش جلو رفت و من به دنبالش راه افتادم.
اندام لاغر و خشکیدهیی داشت. پوست زرد رنگ و صورتی با چشمهای بزرگ و فرو رفته که سفیدی چشمانش در آن گم شده بود. ریش و سیبیل کم پشتش چهره لاغر و چین دارش را کمی چاقتر نشان میداد اما انسان آرامی به نظر میرسید. مرا تا شعبهٔ رییس راهنمایی کرد.
داخل شعبه، رییس پشت میزی قهوهیی رنگ نشسته بود و تا من را دید لبخند کوتاهی زد. سلام و احوالپرسی کردیم. از من درباره آدرس پرسید که آیا در پیدا کردن آدرس اذیت شدهام؟ بعد رو به پسر جوان کرد و او را به من معرفی کرد.
گفت: هارون گارد دفتر ما است. یک گارد دیگر هم است که حالا نیست. بعد گفت: هارون جان! ایشان خانم فهیمه مرادی است. آشپز جدید ما.
هارون گفت: درست است. بعد به طرف میزی که ست چینی چای قرار داشت، رفت و دو فنجان چای انداخت. یکی به سر میز رییس گذاشت و فنجان دیگر را به میز جلوی من گذاشت. از او تشکر کردم و او از شعبه خارج شد.
رییس از من سوالاتی درباره زندگی شخصیام کرد و گفت: اگرناراحت نمیشوید میخواهم بپرسم که شما مجرد هستین یا متأهل ؟
گفتم: متأهل هستم و سه فرزند دارم.
گفت: ماشاالله چقدر جوان هستین. من فکر کردم که شما مجرد هستین.
با خود فکر کردم که مگر پرونده مرا در دفتر اعلانات مطالعه نکرده که این سؤالات را ازمن میکند؟ بعد درباره شوهرم سؤال کرد که چی وظیفه دارد؟
گفتم: شوهرم بیکار است. مشکل مهره کمر دارد.
گفت: معتاد که نیست؟
ازاین سوالش خوشم نیامد.
گفتم: نخیر.
گفت: درجه سوادتان چقدر است؟
گفتم: سال آخر مکتب را میخوانم در لیسه شبانه
گفت: آفرین به شما که هم کار میکنید هم درس میخوانید و خرج روزگار خود را در میآورید. من واقعاً شما را تحسین میکنم.
سر چوکی خود را جابجا کرد و فنجان چای خود را برداشت. شروع به نوشیدن کرد. من هم چایم را نوشیدم. بعد از چند ثانیه سکوت و چای نوشیدن، رییس دوباره ادامه داد: باید یک حساب بانکی داشته باشی. چون معاش کارمندهای ما به حسابهایشان حواله میشود.
گفتم: حتماً یک حساب بانکی ایجاد میکنم .
گفت: باید در یک موضوع را خیلی دقیق باشی. در اینجا ما دو گارد داریم و هردو جوان هستند. خودت هم جوانی. مواظب رفتارها و کارهایتان باشید. تا حد امکان تماس با آنها نداشته باش. در وقت نیاز و کدام امر ضروری با هم صحبت کنید. من به آنها هم تذکر میدهم که زیاد در شعبه کار شما که آشپزخانه است، رفتوآمد بیمورد نکنند. چون مقررات دفتر ما چنین است و کارمند باید آن را رعایت کند. گفتم: درست است. هر چی مقررات و اصول دفتر است رعایت میکنم. خیالتان راحت باشد.
گفت: بیا که برویم اتاقهای دیگر دفتررا نشانت بدهم .
به دنبالش حرکت کردم. از اتاق خودش که بیرون شدیم داخل دهلیز کوچک سه دروازه دیگر بود. به یک اتاق که پهلوی اتاق خودش بود رفتیم. داخل آن میز بزرگ جلسه همراه با چوکیهای به رنگ قهوهیی که در وسط اتاق تنظیم شده بود. اتاق بزرگی بود با پنچرههای بزرگ به رنگ سفید رو به حولی. چشمانداز خوبی داشت و حولی هم یک باغچهٔ بسیار زیبا داشت با گلهای رنگارنگ و یک تاک انگور زیبا که سایهبان خوبی بود. همهجا دلنشین بود.
صدای رییس مرا به خود آورد. گفت: هر روز این اتاقها را صافی میکشی. بعد در اتاق دیگری که روبری اتاق خودش بود را باز کرد. چشمم به هارون افتاد که در گوشه اتاق نشسته بود. دوروبرش را کتاب و کتابچه و قلم، به شکل بینظمی گرفته بود. اتاق خیلی کوچک بود، با یک پنجره کوچک رو به بیرون. دو نفر به مشکل در آنجا جای میشد.
رییس گفت: این اتاق گاردهاست. نظافت اتاق گاردها مسوولیت خود گاردها میباشد و شما کاری به اتاق گاردها ندارید و ها! حالا که شما آمدید، گاردها به اتاق نزدیک دروازه حولی منتقل میشوند. حالا این شعبه شما محسوب میشود.
اتاق پیش دروازه دهلیز را نشان داد و گفت: این اتاق برای مهمآنهای دفتر است که از ولایتها میآیند و یکشب یا بیشتر مهمان دفتر ما خواهند بود.
اتاق زیاد بزرگ نبود و چند تشک و کوسن در گوشه اتاق بود.
-آشپزخانه بیرون از دهلیز است. میتوانی بروی و کار خود را آغاز کنی.
از دهلیز بیرون شد و من هم به دنبالش رفتم. داخل آشپزخانه رییس گفت: این شعبه کار شما است، میتوانی در همینجا هم آشپزی کنی و هم اگر بیکار بودی درسهای مکتب خود را مطالعه کنی. بعد از آشپزخانه رفت. من ماندم و آشپزخانه که به گفته رییس، شعبه کارم بود.
نگاهی آشپزخانه انداختم. بزرگ بود اما وسایل کم داشت و یک یخچال به گوشهیی مانده بودند. پنج الماری داشت که سر آن سنگ کار شده بود و مثل دیگر آشپزخانهها بالای سر خود به دیوار الماری نداشت. پنجره بزرگی روبه بیرون داشت که روبهرویش تاک انگور سرسبزی دیده میشد. وسایل آشپزخانه در همه جایش با بیسلیقگی تمام قرار داشت. ظرفهای چرب و نشسته از سه روز شاید هم از یک هفته بود.
با تعجب ایستاده بودم و تماشا میکردم که صدای پایی را از بیرون شنیدم. هارون وارد آشپزخانه شد.
گفت:چی کردی؟ آشنا شدی با فضای دفترو آشپزخانه ؟ گ
فتم: بلی، اما چرا اینجا اینقدر برهم ریخته است ؟
خندهیی کرد و گفت: ما یکماه است آشپز نداریم. معلومدار است که به این حالت درآمده.
گفتم: تا استخدام کردن آشپز خودتان تمیز میکردین.
گفت: کی میکرد؟ رییس خو نمیکند. من هم درس و دانشگاه دارم. حسیب هم درس و دانشگاه دارد. هرکس خورده و مانده و رفته.
گفتم: حسیب همان گارد دومی است که رییس صاحب گفتن؟
گفت: بلی، او حالی دانشگاه است. ساعت یازده ازدانشگاه میآید. من و حسیب به نوبت هستیم در اینجا، من دانشگاه شبانه درس میخوانم و او روزانه درس میخواند. او که آمد باز من ساعت چهار بعدازظهر دانشگاه میروم و شبها با هم در اینجا هستیم. وقتی به ظهر ما غذا درست میکنی، باید به شب ما هم غذا درست کنی.
گفتم: درست است، به ظهرتان چی پخته کنم؟
گفت:هر چیز که خودت میدانی پخته کن. رییس و ما کاری به غذا پختن تو نداریم. وظیفه خودت است و خودت میفهمی.
بعد طرف الماری رفت و درش را باز کرد. به کیسه برنج اشاره کرد و گفت: این برنج و به الماریهای پهلوی ظرفشویی، کچالو و پیاز است. میتوانی امروز برنج و قورمه کچالو پخته کنی. اگر نمیخواستی به شب جدا غذا درست کنی؛ میتوانی ظهر زیادتر درست کنی تا که به شب ما هم باقی بماند.
از این حرف او خوشحال شدم. چون خودم از طرف شب مکتب میرفتم. اینطوری مجبور نمیشدم که یک بار دیگر به شب غذا پخته کنم.
اول رفتم سراغ کیسه برنج و کمی برنج گرفتم که به ظهر و شبشان برنج پخته کنم. بعد همه جا را تا ساعت دوازده پاک کردم و غذا را هم آماده کردم. هارون بوی غذا را که شنید، خود را دوباره به آشپزخانه رساند. وقتی وارد شد، چشمهای بزرگ و فرورفتهاش گرد شد و لبخندی زد و گفت: واه واه، چقدر اینجا پاک شده و بوی غذا هم مزهدار معلوم میشود، پخته نشده؟
گفتم: پنج دقیقه بعد غذا حاضر است وها راستی کجا غذا میخورید؟
گفت: هر کس به شعبه خودش غذا میخورد.غذای رییس را به شعبهاش ببر و از ما را بکش. خود ما میآییم و میبریم.
در حال کشیدن غذا بودم که گارد دوم همان حسیب داخل آشپزخانه شد و سلام کرد. هارون ما را به هم معرفی کرد. بسیار تیز صحبت میکرد و در وقت صحبت کردن زبانش کمی لرزش داشت نسبت به هارون چاقتر و قویتر بود. چهارشانه بود با چهره گندمی تیره، بینی خیلی بلندی داشت. چشمهای گرد با موهای سیاه و صاف که یک طرف شانه کرده بود. به نظر انسان خوبی معلوم میشد. در اول که با من حرف زد، مرا خواهرجان گفته صدا کرد؛ اما مثل هارون نورمال دیده نمیشد و خودش اینجا و حواسش جایی دیگر بود.
هر کدام غذای خود را گرفتند و بیرون شدند. من هم غذای رییس را بردم به شعبهاش بعد گوشه آشپزخانه نشستم و غذای خود را خوردم. همهچیز آن روز برایم جدید و تازه بود. دفتر فضای آرامی داشت. با خود گفتم: چی فضای خوبی. دراینجا میتوانم درسهای مکتبم را بخوانم. حتی زمانی که به دانشگاه رفتم هم اینجا جایی خوبی است برای درس خواندن. خیلی عالی میشود. همینطور با خود نقشهها میبافتم که صدای آمدن هارون مرا به خود آورد. ظرفهای غذا را آورد.
گفت: تشکر. بسیار مزهدار بود یک ماه شده بود که غذای درست نخورده بودیم من زیاتر وقتها از خانه ما غذا میآوردم.گفتم: خواهش میکنم نوش جانت. از او درباره آشپز قبلی سؤال کردم: آشپز قبلی جوان بود یا پیر؟
گفت: پیر بود و با پسرش خارج رفت. تا حالا اگر ما یکماه بدون آشپز ماندیم بهخاطریکه از دل رییس صاحب آشپز پیدا نمیشد تا اینکه شما را پیدا کرد. شما را که در اول دیدم، فکر کردم مهمان هستین و از کدام دفتر دیگر آمدین با رییس کار دارین. فکر نمیکردم که رییس یک آشپز جوان استخدام کرده.
هارون که رفت بعداز چند دقیقه حسیب آمد. من در حال شستن ظرفها بودم جلوتر آمد و ظرف خود را به دستم داد. نگاه وقیحآنهای به من کرد و گفت: تشکر خواهرجان و از آشپزخانه بیرون شد. از این نگاهش احساس دلهره در من بیدار شد و بعد از آن هم آن رو ز چند بار به بهانه آب خوردن یا چای بردن از آشپزخانه آمد و از نگاههای مرموزش دست نکشید.
با خود گفتم: شاید چیزی به دل نداشته باشد و رفتارش همینطور باشد، اما باز نگاهش مرا آزار میداد و نگرانی در دلم جا باز میکرد. زمان گذشت و ساعت چهار شد. به شعبه رییس رفتم که اجازه رفتن بگیرم. لبتاب رییس پیش رویش باز بود، یک دست را زیر چانه خود گرفته ونگاهش خیره به لب تابش بود، وقتی متوجه آمدن من شد، سرش را بالا کرد و گفت: خوب فهیمهجان! امروز چطور بود؟ گرچه شما امروز مهمان دفتر ما بودین و نباید کار میکردی.
من گفتم: مشکل نیست رییس صاحب، وظیفه من است و باید از همین روز اول شروع میکردم.
اجازه رفتن گرفتم. به مکتب که رسیدم، مریم درباره کارم سؤال کرد و گفت: چطور بود روز اول کاری؟
با خوشحالی گفتم: خیلی خوب بود، اما خواهش میکنم که کسی از صنفیهای ما از وظیفه من خبر نشوند. گفت: خیالت راحت باشد. به کسی چیزی نمیگویم.
شب که به خانه رفتم، همه انتظار آمدن مرا میکشیدند تا درباره کارم و دفتر سوال کنند. من هم همهچیز را برایشان تعریف کردم.
شوهرم پرسید: در دفتر کارمند زن هم دارند؟
گفتم: نه. من تنها کارمند زن درآنجا هستم. نگران نباش رییس دفتر خیلی اصولی و سیاستی است. من با این وظیفه میتوانم به تحصیلات دانشگاه هم ادامه دهم.
درس و تحصیل من برای شوهرم خیلی مهم بود. او همیشه و در لحظههای سخت زندگی، مرا به درس خواندن تشویق میکرد و اجازه نمیداد که مشکلات زندگی مانع تحصیلم شود.
یک هفته از شروع کارم در دفتر گذشته بود. وظیفهام را با علاقه و خوشحالی انجام میدادم و محیط دفتر هم خیلی آرام و خوشایند بود. هرکس به شعبه خود مصروف کارش بود. ساعاتی را که بیکار بودم به شعبه خود میرفتم و درسهای مکتب را مطالعه میکردم. خیلی خوشحال بودم. با خود درباره این فکر میکردم که با معاشم همه مشکلاتم به زودی حل خواهد شد؛ اما حس نگرانی مبهمی هم داشتم که با دیدن و روبرو شدن با حسیب در من زیاتر میشد.
نگاههای خیرۀٔ او تنم را میلرزاند. وقتی برای گرفتن غذایش میآمد و با من سلام و احوالپرسی میکرد، لبخندهای شیطانی بر لبانش نقش میبست.
با خود میگفتم: او مرا مثل خواهر خود فکر میکند و هر بار مرا خواهر گفته صدا میزند، پس نباید چنین احساسی را نسبت به او داشته باشم.
یک ماه از آمدنم به دفتر میگذشت. روزی رییس مرا به شعبه خود خواست و گفت که از کارم راضی است. از من پرسید: کدام مشکل نداری؟
گفتم: نه. هیچ مشکلی ندارم.
گفت:معاشهایتان حواله شده. امروز زودتر کارهایت را تمام کن و برو از بانک بگیر.
با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم .شب که خانه رفتم معاشم را به همه نشان دادم و گفتم: باورم نمیشود؛ من هم مثل کسانی شدم که دفتر میروند و معاش دالری دارند. خوشی و رضایت در چهره شوهرم نمایان شد. خیالم راحت شد چون او نگران من در این دفتر بود.
روزها به خوبی سپری میشد و من به کارم وابسته شده بودم تا اینکه یک روز که به دفتر آمدم، وقتی دروازه به رویم باز شد، چهره مرموز حسیب را دربرابرم دیدم. هر روز هارون دروازه را به رویم باز میکرد. متعجب شدم. سلام کردم و داخل شدم. اوهم نسبت به روزهای قبل سلام واحوالپرسی مهربانتری با من کرد. من باعجله به طرف شعبه خود رفتم و وسایل خودرا ماندم. لباس کارم را پوشیدم. هنوز از شعبه خود بیرون نشده بودم که صدای پایی را شنیدم که بهطرف آشپزخانه میرفت.
ا زپشت پرده اتاقم نگاهی به بیرون کردم. دیدم حسیب به آشپزخانه است. صبر کردم که از آشپزخانه بیرون شود، بعد بروم. چند دقیقهیی به آشپزخانه مصروف بود. نمیدانستم چی کار میکند؛ شاید منتظر من بود که بروم به او چای حاضر کنم، اما ترسی در وجودم خانه کرد و بیرون نرفتم. منتظر ماندم که از آنجا بیرون شود. همه جا سکوت بود و آرامی عجیبی در فضای دفتر حکمفرما شده بود. گرچه هرروز فضای دفتر همینقدر آرام بود، اما ناخودآگاهم هشدار میداد که امروز اتفاقی خواهد افتاد.
به آشپزخانه رفتم که وسایل پاککاری را بگیرم، هر روزاول باید اتاق رییس را پاک میکردم، بعد جاهای دیگر. بعد از پاککاری، رفتم به آشپزخانه که چای آماده کنم. هر روز که به آشپزخانه وارد میشدم، وسایل به هر طرف پراکنده بود. من هم آنجا را پاک میکردم و وسایل را سرجای اولش قرار میدادم. آن روز هم همین کار را کردم و مصروف شستن ظرفهای شب آنها بودم که ناگهان صدای حسیب مرا ترساند. اما من طرفش نگاه نکردم و نگاهم را به ظرفها دوختم.
چند ظرف که از شب به اتاقشان مانده بود را آورده بود. گذاشت کنار دستم که بشویم. گفت: رییس امروز ساحه کاری رفته و تا عصر برنمی گردد. از شنیدن این حرف دلهرهام زیادترشد.
گفتم: هارون کجاست ؟
گفت: امروز خانه خود رفته. مادرش مریض شده.
احساس کردم بیشتر از روزهای قبل به خود جسارت صحبت کردن را با من بخشیده. رییس به آنها اجازه زیاد حرف زدن با من را نداده بود. متوجه شدم که هنوز بیرون نرفته و کنار الماری ایستاد است. میخواست حرفی رابگوید.
پرسید که خیاطی یاد دارم؟
گفتم: نه
گفت: من یک پیراهن خریدم که برایم کمی بزرگ است. چون اینجا مسافرم و خانه ما در یک ولایت دیگر است، اگر چرخ خیاطی دارین ببر خانهتان و او را کمی کوچکترش کن.
وقتی گفت مسافر هستم، دلم به حالش سوخت و قبول کردم. گفتم: باشد شما اندازه آن را علامت بزنید من امروز با خودم خانه میبرم. تشکری کرد و از آشپزخانه بیرون شد. وقتی رفت یک نفس راحت کشیدم. به نظرم حالش خوب نبود، چون مثل روزهای قبل آرام نبود. از لرزش صدایش احساس کردم حالت نورمالی ندارد. با خود فکر کردم اولین بار است این طور با من صحبت کرده. حتمن خجالت کشیده.
رفتنش ازآشپزخانه چند دقیقه نشده بود که دوباره صدای شلپ شلپ سرپاییهای پلاستیکیاش را شنیدم که به طرف آشپزخانه آمد. من هنوز شستن ظرفها را تمام نکرده بودم که ناگهان دیدم پیش رویم مثل مجسمه ایستاد و پیراهن هم به دستش است.
گفت: این پیراهن است که تازه خریدم.
گفتم: سر سنگ آشپزخانه بزار.
ناگهان متوجه شدم که صدایش میلرزد و حالت عجیبی پیدا کرده. این حالت او را که دیدم لرزشی بر بدنم افتاد. با حالت غیرطبیعی و بیمی آمیخته در صدایش گفت: فهیمه جان! یک چیز بگویم ناراحت نمیشوید؟
گفتم: چی شده؟ چی میخواهی بگویی؟
با گستاخی از من خواست که با او رابطه جنسی برقرارکنم. بعد بلافاصله از جیب خود پول کشید و به طرف من دراز کرد.
گفت: این پول را بگیر و بیا امروز با هم باشیم.
از شنیدن این جمله مات و متحیر شدم. وحشت زده گفتم: چی گفتی ؟
تا این را گفتم، ناگهان مثل حیوان درنده بر من حملهور شد. فکر میکردم خواب وحشتناکی میبینم. فریاد بلندی کشیدم و با او گلاویز شدم. کوشش میکردم که خود را از چنگال او نجات بدهم اما زورش زیاد بود و مرا محکم در میان بازوهای خود گرفته بود. هرم نفسهایش از سوراخهای گشاد بینیاش به صورتم میخورد. کوشش داشت که نیت شوم خودرا اجرا کند اما من با تمام توان با او مقابلی میکردم و فریاد میزدم. اما انگار هرقدر فریاد میزدم کسی صدایم را نمیشنید. آنقدر فریاد زدم تا دیگر یارای جیغ زدن از من سلب شد. اما در یک لحظه با تمام قدرت و خشم خود را از چنگش بیرون کشیدم و دویدم طرف چاقوی آشپزخانه، چاقو رابه دست گرفتم و در گوشه دیوار آشپزخانه ایستاد شدم. خودم را به دیوار چسپاندم. از ترس پشتم را آنقدر به دیوارمی فشاردم که احساس کردم داخل دیوار رفتهام.
او با کمال بیشرمی دوباره به طرف من آمد و اینبار خواهش و تمنا کرد. تمام وجودم از ترس و خشم میلرزید. چاقو را به طرف اوگرفتم و گفتم: اگر یک قدم دیگر جلوتر بیایی یا خودم را میکشم یا تو را. احساس خطر کرد و گفت: چاقو را از دستت بگذار. من کاری به کارت ندارم. معذرت میخواهم. لطفاً به رییس چیزی نگویی.
در حالی که چاقو به دست ایستاد بودم، در جواب گفتم: من این پستگری تورا حتمن به رییس میگویم. اشک از چشمانم جاری شد. ادامه دادم: آخر مگر من چی بدی به تو رسانده بودم که این رفتار زشت را با من کردی ؟ من به رییس حتمن میگویم. وقتی دید که مصمم به این حرف خود هستم، گفت:برو بگو به رییس، اگر گفتی من هم به رییس میگویم که خودت آمدی از من خواهش این کار را کردی.
گفتم: باز خواهد دیدیم که رییس به حرف کدام ما باور میکند.
با عجله از آشپزخانه بیرون رفت و من مانده بودم و صدای بغضی که راه نفسم را گرفته بود. آهسته از گوشه پنجره به طرف بیرون نگاه کردم. دیدم او با عجله به طرف دروازه حیاط رفت و بیرون شد. وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و خود را در میان غم و ناامیدی یافتم. کنار گوشه دیوار آشپزخانه ایستاد شدم و گریان را شروع کردم.
کمی بعد به خود مسلط شدم. با خود گفتم: اگر او دوباره برگردد چی کار کنم؟
با عجله قفل بزرگ دروازه حیاط را بند کردم که دیگر پس آمده نتواند. در نظرم همهجای دفتر وحشتناک شده بود. از ترس دچار اختلال حواس شده و فکرم درست کار نمیکرد. نمیدانستم چی کار کنم و چی تصمیمی بگیرم. به طرف اتاقم رفتم که وسایل خود را بگیرم و از آنجا فرار کنم. اما با خود فکر کردم اگر بیخبر از رییس فرار کنم همه فکر میکنند که تقصیر من بوده و حرف حسیب را باور میکنند.
به مریم زنگ زدم. همهچیز را به او گفتم. او هم مرا دلداری داد و گفت: تو نباید از آنجا بدون خبر دادن به رییس بیرون شوی. رییس انسان بامنطقی است و خودش یک تصمیم میگیرد. همین حالا به رییس زنگ بزن و همهچیز را برایش تعریف کن. به رییس زنگ زدم. وقتی جواب داد، سلام دادم و تا به من گفت:چرا زنگ زدی؟ اشکهای خود را کنترول نتوانستم و با حالت گریان همهچیز را برایش تعریف کردم. رییس از شنیدن حرفهای من متحیر شده بود. گفت که به هیچ عنوان از دفتر بیرون نشوم و اگر حسیب هم آمد دروازه را به رویش باز نکنم. بعد ادامه داد: من به هارون زنگ میزنم که به دفتر بیاید و خودم هم همینحالا حرکت میکنم.
گوشه اتاق خود نشسته بودم و اشک میریختم. فکر و نقشههایی که برای زندگیام کشیده بودم پیش چشمانم رژه میرفتند. با خود حرف میزدم، خود را سرزنش میکردم. لعنت میگفتم به زن بودنم و به مشکلاتی که مرا زیر فشار گرفته بود، اما سبک نمیشدم ؛چون ابرهای پرباران …
بوی تعفن حسیب را هنوز در خودم احساس میکردم. تا حالا هیچگاه در زندگی، خود را تا این حد ناتوان احساس نکرده بودم. ناگهان با صدای دروازه حیاط، فکرهایم از هم گسیختند. ازجایم برخاستم و بهطرف دروازه رفتم. با ترس و وحشت پرسیدم که کی هستی؟
صدای هارون بود که گفت: باز کن من هستم. دروازه را باز کردم. گویا از موضوع باخبر شده بود. با حالت مبهوت مرا نگاه کرد و گفت:چی شده؟ برایم از این اتفاق حرف زدن سخت بود؛ ساکت ماندن، سختتر. اشکهایم را که قطره قطره روی صورتم لغزیدن گرفت را با گوشهٔ چادرم پاک کردم. در جواب فقط گفتم: چیزی نشده و با عجله به طرف اتاقم رفتم وانتظار آمدن رییس راکشیدم.
ساعت گوشیام نگاهم را به طرف خود میکشید. ثانیهها مثل برفکوچ بر سرم آوار میشدند. با خود میگفتم: همین که رییس آمد و حقیقت را فهمید برای همیشه از دفتر میروم. دیگر هیچگاه به چنین دفتری پای خود را نمیگذارم.
انتظارزجرآوری شروع شده بود که به پایان نمیرسید. تا اینکه صدای هارنگ موتر رییس به گوشم آمد و ازجای خود بلند شدم. رییس از موتر پایین شد و مستقیم به طرف اتاق گاردها رفت. بعد از چند دقیقه هارون آمد و گفت: رییس تو ره به اتاق گاردها خواسته.
باعجله از جایم برخاستم و به طرف اتاق گاردها رفتم. رییس وسط اتاق، با حالت غضبدار نشسته بود. تا مرا دید گفت: بیا فهیمه جان! برایم بگو چی اتفاقی افتاده؟ پیش رویش نشستم اما اشکهایم را کنترول نتوانستم. هر کاری کردم نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم و شروع کردم به هق هق. رییس با دیدن حالت من خیلی ناراحت شد و کوشش کرد مرا دلداری دهد. گفت: تو زن شجاعی هستی. نباید ضعف نشان دهی. گریه امانم نمیداد تا جوابش را بدهم. انگار قطرههای اشک مسابقه گذاشته باشند. کمی بعد به خود مسلط شدم و همهچیز را برای رییس تعریف کردم. در آخر گفتم: من دیگر اینجا کار نمیکنم. سر از فردا دیگر به دفتر نمیآیم. میروم ازحسیب شکایت میکنم. یا جای من در این دفتر باشد یا جای حسیب.
رییس گفت: من خودم حسیب را از دفتر اخراج میکنم.
او از من خواهش کرد که شکایت نکنم. گفت اگر شکایت کنم هم دفتر و هم خود رییس بدنام میشود. مرا متقاعد ساخت که کار خود را ادامه دهم. وقتی دیدم رییس خیلی عذر و زاری میکند؛ حرفش را از روی ناچاری قبول کردم. به من قول داد که دیگر از این اتفاقات نخواهد افتاد.
با حرفهای رییس تسلی کوچکی در دلم احساس کردم و سخن مادر خدا بیامرزم به یادم آمد: «انسان از سنگ سختتر و از گل نازکتر است.»
من نمونهٔ برجستهٔ این سخن بودم. چون رییس یک انسان خوب بود حرفهایش را باور کردم. از طرفی مشکلات اقتصادی که داشتم هم پیش چشمانم آمد و راضی به سکوت شدم و به رییس قول دادم که کسی را از این اتفاق باخبر نسازم.
شب که به خانه رفتم حالت روحی خوبی نداشتم. به همه چی میاندیشیدم و چیزهایی در ذهنم میساختم تا آن صحنهٔ وحشتناک را ازذهنم پاک کنم؛ اما باز وارد ذهنم میشد و با لگد محکمی هر چی را ساخته بودم، برهم میزد.
فردای آن روز، وقتی به دفتر رفتم، رییس زودتر از روزهای قبل به دفتر آمده بود. پیش از اینکه به اتاقم بروم اول به اتاق رییس رفتم. رییس نسبت به روزهای قبل، سلام و احوالپرسی گرمتری کرد و گفت: همین جا باش. چند دقیقه بعد حسیب هم میآید میخواهم با هر دوی شما صحبت کنم. من در کنار میز رییس روی مبل نشسته بودم که حسیب دروازه را تک تک کرد، وارد اتاق شد و روبروی ما نشست. گپها دوباره از سرگرفته شد. رییس اول از حسیب سؤال کرد که چرا چنین عمل زشت وناپسندی را انجام داده؟ او حالت مظلومانهیی به خود گرفت و با گستاخی گفت: من این کار را نکردم. فهیمه خودش از من خواهش این کار را کرد.
من از خشم زیاد خود را کنترول نتوانستم و به او گفتم: تو چقدر پست و بیوجدان بودی. بعد رو به رییس کردم و گفتم: او دروغ میگوید. قسم میخورم که بیگناه هستم. اما او محیلانه حرفهای مرا تکذیب کرد. وقتی حرف میزد صدایش به وضوح میلرزید. رییس روبه او کرد و گفت: بس کن. من از لرزش صدایت و حرف زدنت میفهمم که تو دروغ میگویی.
بر اثر نگاههای خشمآلود رییس چنان حالتی به او دست داد که نزدیک بود به زمین سقوط کند. رییس گفت:فهیمه جان! شما میتوانید به شعبه خود بروید. وقتی از اتاق رییس بیرون شدم ناگهان صدای رییس بلند شد که با الفاظ توهینآمیز او را کتک میزد.
هارون از اتاق گاردها با سرعت به طرف اتاق رییس آمد و رفت که جلوی رییس را بگیرد. من هم داخل آشپزخانه رفتم و دروازه آشپزخانه را بسته کردم که صدایش را نشنوم. از طرفی دلم برایش سوخت و از طرفی خوشحال شدم و دلم یخ شد. آن روز حسیب بکس لباسهایش را گرفت و از دفتر اخراج شد. من هم با رفتن او خیلی خوشحال شدم.
یک هفته از رفتن حسیب گذشت. یک روز مشغول آشپزی بودم که کسی دروازه دفتر را تک تک کرد. از پنجره نگاهی به طرف دروازه انداختم. هارون دروازه را باز کرد و زن و مردی سالخورده داخل شدند. هارون آنها را به شعبه رییس راهنمایی کرد و بعد به طرف آشپزخانه آمد . او گفت: فهیمه چای آماده کن به مهمانهای رییس.
ازاو پرسیدم که مهمانها از اقارب رییس استند؟
گفت:بلی. مادر و پدر حسیب هستند.
بعد از یک ساعت آنها از دفتر رفتند. فردای آن روز رییس زوتر به دفتر آمده بود. به آشپزخانه رفتم که چای آماده کنم، هارون به آشپزخانه آمد و گفت: دیروز پدر و مادر حسیب به خاطر عذر و زاری پیش رییس آمده بودند که دوباره حسیب را به دفتر بگیره.
با تعجب گفتم: پس حسیب از اقارب نزدیک رییس است؟
گفت:بلی.همین حالا حسیب به شعبه رییس است و رییس تورا هم به شعبه خود خواسته. امروز جلسه کارمندهای دفتر است.
وارد اتاق که شدم، همه آرام در جای خود نشسته بودند. من هم کناری ایستادم. رییس در حالیکه با قلم روی میز بازی میکرد، گفت: فهیمه جان! مادر و پدر حسیب از من خواهش کردند که حسیب را دوباره به وظیفه بگیرم و حسیب هم از رفتارش پشیمان است و میخواهد از تو معذرتخواهی کند.
من که دیگر چارهیی نداشتم اجبارا قبول کردم. بعد حسیب سر خود را بالا کرد و ازمن معذرتخواهی کرد، اما من هیچگاهی خود را متقاعد نتوانستم که او را ببخشم. دوباره ناآرامی غریبی آمیخته با ترس و کینه درخود احساس میکردم. احساس میکردم کار دراین دفتر دشوار شده اما دشوارتر از هرچیزی برایم این بود که هرروز باید با او روبرو میشدم و برایش با دستهای خودم غذا آماده کنم. این خشم چون موریانه درونم را میخورد. هروقت چهره نفرتانگیز او را میدیدم، ضربان قلبم تیزتر و شمارههای نبضم سریعتر میشد و باز صدای آن روزش که مثل یک حیوان درنده بر من حملهور شده بود در گوشم انعکاس مینمود.
شش ماه ازآن اتفاق گذشت و من محتاطانه به کارم در دفتر ادامه میدادم. کوشش میکردم زیاد با او روبرو نشوم. یک روز در گوشه اتاقم نشسته بودم که ناگهان صدای خشمآلود رییس را شنیدم، اما نفهمیدم که با چی کسی جنگ دارد. فردای آن روز که به دفتر آمدم هارون به من گفت رییس حسیب را برای همیشه از دفتر اخراج کرد. علت اخراج او را هیچکس نفهمید. در آن دفترچهارسال کار کردم. وضعیت زندگیم بهتر شده و سال آخر دانشگاه بودم که قرارداد من با دفتر به پایان رسید، اما هنوز هم آن خاطره تلخ مثل یک کابوس با من همراه است.