پیرمردی که پسر نداشت!
علی دریابی
از خوانندگان برای خوانندگان
روز اول که سر کار آمده بود، با خود گفتم: در سن و سالی نیست که بتواند هشت ساعت کار با بیل و کلند را طاقت بیاورد. به سرکارگر گفتم کار سبکتری برایش بدهد. جمعآوری مواد بیکار اضافی، سبکترین کاری بود که پیرمرد میتوانست انجام دهد.
سرکارگر آدم تند و بدزبانی بود که گاهی به کارگرانی که درست کار نمیکردند فحش و ناسزا میگفت؛ اما پیرمرد تلاش میکرد کارش را درست انجام دهد. میترسید که سرکارگر از او ناراض شود و یا هم از کار اخراجش کند.
از حال و روز پیرمرد اینقدر میدانستم که آدم مجبوری است ورنه در این سن و سال چرا باید در جمع پیرمردانی نباشد که غم نان ندارند، آب وضویشان آماده است و روزهای زمستان در آفتاب کنار دیوار و تابستان در سایههای درختان کوچه و قصههای دوران عسکری میگذرد.
روزی دور از چشم سرکارگر، وقتی دیدم خستگی از سر و روی پیرمرد میبارد، صدایش کردم و لحظهیی در سایه دیوار ساختمان در حال ساخت، کنار هم نشستیم و از روزگار و سختیهایش گفتیم و شنیدیم.
گفت هفتادسال عمر را پشت سر گذاشته است. در جوانی، مرد روزگارش بوده و کوههای زیادی را چپه کرده است. چهلسال عمرش را مجرد گذرانده و دهسال اول زندگی مشترکش بدون داشتن فرزند سپری شده است. اکنون صاحب پنج فرزند دختر است که دختر بزرگش سال دوم دانشگاه قابلگی میخواند و دختر کوچکش صنف ششم مکتب است.
هنوز کسی جز خودش، نان شب برای خانه نیاورده است. خانمش به تربیت فرزندان مصروف بوده و خودش از زور بازو چرخ روزگار را تا امروز چرخانده است. سالهای که توانایی کار و کارگری داشته زندگی هم به کامشان بوده اما با افزایش جمعیت و افتادگی، کمکم روزهای خوب سر آمده است. در خانه محقرانه با جُلوگلم فقیرانهیی روزگار میگذراند و امید به فرزندانی بسته که نگذاشته رنج زندگی قدشان را خم و کامشان را تلخ کند.
نزدیک به سهسال کاکا صفدر کارگر ما بود، تلخیها و رنجهای زندگی او را هر سال از سال قبل پیرتر و افتادهتر کرده بود. چند روزی بود پیرمرد سرکار نمیآمد، وقتی سراغش را از کارگران دیگر گرفتم با تاسف شنیدم که زنش را از دست داده است.
پس از یکهفته غیر حاضری دوباره سر کار آمد. از دور دیدمش. پیرتر، خمیدهتر و موهایش سپیدتر شده بود. نزدیکش رفتم و محکم در آغوشم گرفتم، با آهی سردی گفت: تکیهگاهم را از دست دادم و اشک از چشمانش روی گونههایش غلتید.
محکمتر در آغوشم فشردم و دلداریاش دادم. پیرمرد پس از درگذشت همسرش مجنون شده بود، با خود حرف میزد و سرش را با حسرت تکان میداد. گاهگاهی بیتهای غمگینی با خودش زمزمه میکرد، چشمانش اشک پر میشد و با آه سرد سوزناک دلش را خالی میکرد.
روزها یکی پی دیگر میگذشت و پیرمرد مصروف کارش بود، مثل همیشه با خودش بیتهای غمگین زمزمه میکرد و کراچیاش را پر و خالی میکرد تا این که یک روز دیدم پیرمرد خوشحال است و از شادی بهخود نمیگنجد. جوانتر به نظر میآید و لبخند میزند. کنارش رفتم و با شوخی گفتم نکند زن گرفتهیی که این همه خوشحالی؟
خندید و گفت: نی. دیگر این کارها از من ساخته نیست. گفتم: پس چه اتفاق خوبی پیرمرد را این همه خوشحال کرده است؟
با خوشحالی پاسخ داد که در یکی از شفاخانهها برای دخترش کار فراهم شده است. دختر دیگرش نیز در امتحان کانکور نمره خوبی آورده و در رشته مهندسی کمپیوتر قبول شده است. از این اتفاق من هم خوشحال شدم و برایش تبریک و خسته نباشی گفتم.
روزهای آخر پروژه بود. کارگران را رخصت کردیم. کاکا صفدر هم برای خداحافظی آمده بود. دیگر نگران نبود. حالا اگر بیکار میشد هم باکی نبود چون دخترش صاحب شغل بود و عصای دست پدر و نانآور خانوادهاش. از آن روز هشتسال میگذرد و از پیرمرد بیخبر ماندهام. امیدوارم روزهای آخر عمرش را رنج نکشیده باشد و از زندگی در کنار فرزندانش لذت برده باشد و تلخیهای گذشته را فراموش کرده باشد.
قلمت رسا انجنیر عزیز
خیلی زیبا به تصویر خیال کشیده ای…
دقیقا برای پدرانی که عمر جوانی خود را برای رشد فرزندانشان به تلخی گذراند و نگذاشت فرزندانش آینده تاریک و سردرگمی داشته باشد مثل مرد این داستان، واقعا اینهاست که بنای یک جامعه زیبا و دانا را آراسته و بر ماست که قدر پدرانی را که غیر از کهنه نپوشید و طبق میل نفسش ننوشید و نخورد تا ما را برای یک زندگی بهتر و پاسخگو تر در حد توانش آراسته سازد، بدانیم و این خدمت والای شانرا برای جامعه باز گردانیم و آن جز انسان بودن و پیاده کردن انسانیت چیزی نخواهد بود …..