چرا خوده ده جنجال پرتیم!
احمد رامین ایاز
شب هفدهم رمضان و شبهای قرنتین کابل، یکی از تلویزیونها، فلم هندی PADMAN را بهنمایش گذاشته و من آن را تماشا میکردم. ساعت نزدیک به ۱۲شب میشود. هوای کابل در حال گرمشدن و کلکینهای خانهها هم باز است تا نسیمی وزد و دمی گرمی کابل را….
ناگهان صدای پرتاب یک شی، توام با شکستن شاخههای درخت از کوچه بهگوش رسید.
با خود فکر کردم که چی باشد؟ صدای تلویزون را کم میسازم تا بدانم چی است. اما صدایی بهگوش نمیآید! کنجکاو میشوم، خود را به کلکین میرسانم. ناگهان صدایی بلند میشود:
وای! وای! آخ! آخ! حنیفه! حنیفه!
صدا بلندتر و بلندتر میشود.
آری صدای سیماست (نام مستعار) گویا توسط شوهر دایمالخمرش حبیب (مستعار) از بالکون منزل سوم به پایین پرتاب شده است.
برادران حبیب با عجله از خانههایشان پایین میشوند و تلاش میکنند به سیما کمک کنند؛ اما هربار که تلاش میکنند تا سیما را بلند کنند، فریادش سکوت شب را میشکند.
برایش التماس و زاری میکنند که: بلند شو! بلند شو! قوی باش!
سیما از جایش تکان نمیخورد و با عجز و ناتوانی میگوید:
– نمیتانم… به خدا نمیتانم. آخ… آخ … نگی غرض. نمیتانم بلند شوم.
برادران با حبیب درگیر میشوند و دوودشنام نثار یکدیگر میکنند.
– شما ره چه؟ چرا مداخله میکنین؟ شما ره غرض نیس …
برادران به خانههای خود میروند. بار دیگر سکوت همهجا را فرا میگیرد.
صدای اطفال از منزل سوم شنیده میشود:
مادر خوب استی؟ مادر… مادر….
ساعت ۱:۳۰ شب، صدای دلخراش یک موترسایکل بار دیگر سکوت شب را میشکند و با صدای بسیار دلخراش ایستاده میکند. صدای یک خانم بلند میشود. مادر سیماست.
– او پدرنالتا! او طایفه شرابخورا! واز کو دروازه ره! واز کو! واز کو میگم.
دروازه فلزی را بهشدت تکان میدهد و صدا بلندتر و تکان دروازه هم بیشتر میشود.
– میایم! میایم! نکو غالمغال!
صدای حبیب است که از منزل سوم خانه بهسرعت پایین میشود.
– واز کو دروازه ره! واز کواو طایفه شرابیا ….
– اینه واز نمیشه…
– واز کو میگم کشتی دختر مه
– غالمغال نکو که آبروی ماره بردی …
دروازه باز میشود و صدای مادر سیما با دیدن سیما بلندتر میشود. بهطرف دخترش که بیش از ۲ساعت روی زمین افتاده میرود و فریاد میکشد!
– اوه خدا جان! او خدا جان چه کدی دخترم ره؟
بر سر و صورت خود میزند ….
– او خدا! او خدا! چرا او پدرنالت؟ او طایفه شرابیا. او….
سروصدا، دو و دشنام ادامه پیدا میکند تا اینکه مادر سیما به گریه میافتد و یکی از برادران حبیب نیز چند دو و دشنام نثار مادر سیما میکند و فریاد میزند: دخترت شراب خورده شراب!
در این هنگام صدای شف شف پا و صحبتکردن چند سرباز حوزه میآید. خود را نزدیک دروازه میرسانند و پس از احوالپرسی جویای وضعیت میشوند. قوماندانشان مخابره را بلند گرفته صدا میکند.
– فلانی فلانی میشنوی؟
از آنطرف مخابره صدا میآید.
– بلی. بلی. میشنوم. میشنوم.
– آمر صایب! یک مشکل فامیلی اس. چی کنیم؟ داخل خانه شویم یا نه؟ چی اجراآت کنیم؟
چند لحظه بعد صدای خفیف مخابره میآید. معلوم نمیشود که آمرشان چه هدایت میدهد. سه سرباز که اسلحهشان بالای شانههایشان است؛ زیر لب چیزی گفته و ساحه را ترک میکنند که مشکل خانوادگیست.
ناآرام هستم! وجدانم اجازه نمیدهد که آرام باشم. با خود فکر میکنم چی باید کرد؟ به کی تماس بگیرم؟ به شماره واتسآپ سخنگوی وزارت داخله میبینم اما آنلاین نیست. نباید هم باشد. ساعت ۱:۴۵ شب است. به گوگل مراجعه میکنم و شمارههای عاجل افغانستان را جستجو میکنم. صفحۀ وزارت داخله میآید. نام قومندانهای امنیه و شمارههای تماسشان. شماره عاجل کمیسیون حقوق بشر را جستجو میکنم. شماره عاجل ندارند. به ۱۱۹ بهتماس میشوم و پس از معرفی خود برایشان آدرس دقیق داده و موضوع را کمی با جزییات تشریح میکنم. منتظرم تا پولیس دوباره بیاید و دخالت کند، اما هیچ پولیسی نیامد.
سیما را به کمک مادرش در موتر کرولا سوار میکنند. دو طفلش در حالی که گریه میکنند نیز سوار موتر میشوند، اما پدر حبیب فریاد میزند: پایین کنین اشتکها ره که مریض میشن. تره میگم، پایینشان کو.
اطفال را از موتر پایین میکنند و هر دو طفل گریهکنان دم در خانه ایستادهاند. موتر حرکت میکند. شاید سیما نمیتواند اطفال خود را تنها بگذارد و به حبیب میگوید که اطفال را با خود بگیرد. حبیب پس از چند متر رانندگی، موتر را ایستاده میکند و اطفال خود را صدا میزند.
– آغا بان که حسینهشان بیایه. بانشان، بیایین.
حبیب به خشواش صدا میزند: بیا توام بالا شو!
– نمیشم! نمیشم!
صدا و فریاد سیمای زخمی و شاید استخوان شکسته، در حالی که موتر در حرکت است، میآید.
– آی… آی… مُردم ….
موتر کوچه را ترک میکند. همه از دور کلکین دور میشویم و من هم به بستر خواب میروم، اما کجاست خواب؟ همه اتفاقات امشب در ذهنم تکرار میشود. بلند میشوم و دنبال قلم و کاغذ میگردم تا آنچه را شنیدم و دیدم به رشته تحریر دربیاورم. با خود فکر میکنم و از خود میپرسم: چرا هیچ یک از همسایهها بیرون نشدند!؟ چرا من بیرون نشدم؟ سیما را کجا بردند؟ و چندین پرسش دیگر….
ناگهان دروازه اتاق تک تک میشود و صدا میآید: «بیا که وقت سحری شده»
جواب من به چراها اما این است: حتما همه همسایهها بهخود میگویند:
«چرا خوده ده جنجال پرتیم!»