تحلیل

این گرگ سال‌هاست که با گله آشناست

سروش ملک‌یار

توافق‌نامۀ سیاسی بازنده‌های متفاوتی داشت. از یک‌سو طالبان که چشم به ضعف و چندپارچگی دولت و نظام داشتند و از سوی دیگر قانون اساسی و مردم افغانستان‌ که با خون دل و رنج، به‌پای صندوق‌های رای رفتند، نا امید شدند و سندی که منبع همۀ قوانین و تکیه‌گاه نظام باید باشد را تحقیرشده نظاره کردند. قانون که تحقیر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود، حیا از چشم مردم می‌ریزد و هرج و مرج عادی می‌شود.

اما برندۀ این توافق، یک گروه مشخص از اشراف و اشراف‌زاده‌های سیاسی است. اشرافی که سال‌ها، خود را صاحب نام، نان و ناموس مملکت ساخته‌اند و راه این تصاحب را با مساله قوم، تبار، عدالت اجتماعی، منطقه‌گرایی و حتی مذهب همواره باز می‌کنند. هربار که سفره‌یی چیده شود و آن‌ها بیرون گود بمانند، باز بازی را به هم می‌زنند که از سر بیا تقسیم کنیم.

به ما بپیوندید در تلگرام روزنامه راه مدنیت:

http://@madanyatdaily

یک‌بار مدافع جهاد و ارزش‌های جهادی می‌شوند و بار دیگر مدافع حقوق قومی، اما تمام ارزش‌های آن‌ها به‌چند نفر از اعضای خانواده‌شان منحصر می‌گردد.

به‌فرض مثال، داکتر عبدالله همیشه اولین و آخرین خط قرمزش خواهرزاده‌هایش است. حتی منافع حزبی هم در این بین خط نمی‌دهد؛ مثلا در آخرین مورد، او ستار مراد از اعضای اصلی حزب جمعیت را برکنار کرد تا خواهرزاده‌اش وزیر اقتصاد شود. دعوایش هم گفته می‌شود این بوده که خواهرزاده، نویسنده است. انگار از میان همه نویسنده‌های دانشمند و کارای وطن، تنها خواهرزاده داکتر عبدالله که سی‌سال قبل دو طنز در روزنامه‌های کمونیستی نوشته، قابل اعتناست.

البته این‌ها جهادی هستند و حتی اگر عضو خاد حکومت امین هم بوده باشند، به‌خاطر جهاد بوده. دیگر خواهرزاده‌های داکتر هم، کار و کاسبی‌شان سکه است. روزنامه راه مدنیت روی تحقیقی کار می‌کند که این خواهرزاده‌ها در خانه‌های وزیر اکبر خان چه می‌کنند و چطور با هر توافق سیاسی بیش‌ترین نفع به این‌ها می‌رسد. بعد از توافق‌نامه‌ها در تعیینات ادارات هم که ببینیم همه از این نوع خانواده‌هاست و با این گونه توافق‌نامه‌ها از منصبی به منصب دیگر نقل مکان می‌کنند. و خلاصه این‌که همه‌چیز به همین خانواده‌ها خلاصه می‌شود.

آقای خلیلی هم، بعد از برادرش، شهرک‌ها و هوتل‌های برادرش، پسرانش خط قرمز است. یک تلویزیون که به لعنت ابلیس نمی‌ارزد اما بیش‌تر از طلوع امکانات دارد و یک شهرک که با هر توافق‌نامه چند جریب بر آن افزوده می‌شود و سفارت افغانستان در آذربایجان و البته محموله‌های عتیقه‌یی که دولت در هر توافق‌نامه، از آن‌ها باید چشم بپوشد.

آقای اسماعیل خان از این‌ها هم محدودتر است. یک کرسی دیپلماتیک برای پسرش و یک موقعیت برای دیگر پسرش، همۀ جهان خط قرمز اوست.

باقی این رهبران، اشراف و اشراف‌زاده‌های سیاسی هم همین رویه را با کمی تغییر ماهوی دارند. خط قرمز جهاد، مقاومت، قوم و حزب آن‌ها، خودشان و چند نفر خانوادگی است. چند نفری که نه کم می‌شوند نه زیاد.

تصور آن‌ها از قدرت سیاسی، همین تقسیم غنایم است، اما برنامه‌های مدیریتی آن‌ها، مثل ادارات رسانه‌های‌شان است. فکر کنید تلویزیون‌های نور، نگاه، نورین، راه فردا، ژوندون، کلمه، آیینه و میترا، با ده‌برابر امکانات نسبت به تلویزیون‌های طلوع و یک‌، به اندازۀ یک‌صدم آن‌ها نه کیفیت داشته‌اند نه برنامه، نه پیشرفت نه پسرفت. تلقی آن‌ها از حکومت‌داری هم چنین چیزی است.

این را مقایسه کنیم با دکتور غنی و آقای دانش. محصول برنامه‌ریزی آقای غنی رشد و چهره‌شدن ده‌ها چهرۀ جدید در سیاست و اداره است. حمدالله محب، فضل فضلی، اجمل عابدی، نادر نادری، یما یاری، نادر یما، متین بیک، داود نورزی، شهرزاد اکبر، نرگس نهان، سلام رحیمی، سید انور سادات، غفور لیوال، گل پاشا، وحید قتالی و ده‌ها چهرۀ دیگر.

 محصول کار آقای دانش کسانی مثل ذکیه عادلی، قاسم وفایی‌زاده، تیمور شاران، طاهر شاران، حمید طهماسی، مهتاب عالمی، ندیمه سحر، حسنا جلیل، سرور جوادی، خانم مزاری و غیره است. هیچ کدام از این چهره‌ها، قومی و خویشی با رییس‌جمهور و یا معاونش ندارند. همه تحصیل‌کرده و کاری‌اند. همه بی‌واسطه و بی‌حزبند و همه تبدیل به چهره‌هایی شده‌اند که دیگر قابل انکار نباشند.

هیچ کدام این‌ها امکان نداشت در دوره و دور و بر رهبران جهادی سابق رشد کنند. اصلا هیچ چهرۀ را نمی‌توان پیدا کرد که در دستگاه این‌ها چهره شده یا رشد کرده باشد. لایق‌ترین استعدادها در کنار این‌ها نابود شده‌اند. با دکتورا از اروپا آمده‌اند و تبدیل به یک آدم بیکاره در کابل شده‌اند. بعد خیلی زود هم سودای رهبری پرورده و انشعاب کرده‌اند. اما این چهره‌های جدید، کسانی‌اند که محتاج کار حکومت نیستند. سمت حکومتی هم نباشد با معاش و امکانات بهتر در اداره‌های خصوصی و یا در بیرون کار می‌کنند. بعضی از این‌ها حتی از کار حکومتی می‌گریخته‌اند. نادر یما را یادتان هست؟ رییس‌جمهور اصرار داشت که رییس ارگان‌های محلی باش و او سر باز می‌زد.

هیچ کدام از این‌ها، نه خوی اشرافی مجاهدین را دارند نه لشکر بادیگارد، نه لت‌کردن پولیس ترافیک و نه هم سفره‌های پر زرق و برق.

حالا اما در آستانه دور دوم حکومت دکتور غنی و با اضافه‌شدن یک چهرۀ کارای دیگر مثل امرالله صالح به حکومت و به‌خصوص با یک‌سره شدن حکومت و تن در ندادن به شراکت قدرت و تصمیم‌گیری با مجاهدین، می‌توان امیدوار به‌ظهور نسلی تازه از مدیران و برنامه‌های حکومتی باشیم.

آقای صالح اولین اقدامش، تقرر یک روستازادۀ بدخشی به‌عنوان معین وزارت فرهنگ بود و دومین‌اش، تقرر یک مدیر جوان به عنوان رییس دفترش. جالب این‌که رییس دفتر رییس‌جمهور و معاون اولش، هر دو نه‌تنها از خانواده‌شان نیست که حتی از قوم‌شان هم نیست. اولی اوزبیک و دومی هزاره است. چون کار اداری با برنامه، با قوم‌بازی و خانواده‌بازی نمی‌شود.

این پوست انداختن سیاست سنتی و ظهور روزگاری تازه است. با این روزگار و این نسل ما می‌توانیم بر طالب و اندیشۀ طالبی غلبه کنیم، اما مهم‌تر از آن باید بر اندیشۀ اشرافیت و اشراف‌زادگی مجاهدین غلبه کنیم؛ قدرت‌هایی مافیایی که از پدر به پسر و به خانواده و باند منحصر است و همین مافیا، بزرگ‌ترین دشمن هر حکومت و ساخته‌شدن هر دولت مدرنی است.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا