«اخبار تیمبکتو»
ترجمه: دکتور حمیرا قادری/ قسمت۱۲/ بخش ششم
اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well» اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر بهعنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهرهیی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفافنویسی و دوری از ابهامگویی تشویق کرده است. ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد:
با ما باشید در تلگرام راه مدنیت: https://t.me/madanyatdaily
اما همین بادیهنشینان بودند که مهربانیشان ناراحتی ما را برطرف کرد. یکی از زنان نقابش را پایین کرد و با تبسم مثل ستارههای فلم، دندانهای سفید و چشمهای سیاه که در چهرهٔ او جا یافته بودند از بین کالاهایش فرشی یک دوشک با یک فرش بافته از نی یافت و نزد ما آورد تا بالای آن بنشینیم. به خاطر دارم در چندین کتاب خوانده بودم که در بیابان بیگانه نیست و توقع باید داشت در هر لحظه یک کسی پیدا شود.
چندی بعد دو مرد بادیهنشین از بین صحرا پیدا شدند که حلقهٔ آن خانواده را تکمیل کردند. آنگاه فهمیدیم که آنها دو مرد این خانواده بودند و هر یک دارای دو خانم همراه با اطفالشان. شوهر بزرگتر با هردو خانم خود طوری سلام کرد که بر سر هر کدام به آهستگی دست کشید گویی بر آنها برکاتش را منتقل میکند و بعد از آن در فاصلهٔ نه چندان دور از من نشست. یکی از زنان غذا برایش آورد، مقداری ارزن در یک کاسه. او بدون وقفه به من تعارف کرد. من نپذیرفتم اما همین تعارف او را هرگز فراموش نخواهم کرد. ما در فضای باهمی نشسته بودیم و او غذایش را صرف کرد. اطفال آمدند تا با ما آشنا شوند. آفتاب غروب کرد و مهتاب در افق صحرا نمایان شد.
رانندگان موترهای ما فرشهایی در پهلوی لندروورها گسترده و از چوبهای بیابان آتش افروخته بودند. ما بالای لحافهای خود جمع شدیم و طلوع ستارگان را در آسمان تماشا میکردیم. یک نوع مرغ را برای نان شب صرف کردیم و آماده خوابیدن شدیم. وسایل تشنابهای ضروری موقت هم پیدا شد، هرکس به راه خود. به ما گفته بودند که شبهای صحرا سرد است به همین سبب جاکتهای پشمی با خود آورده بودیم. در لحاف خود را پیچاندیم تا از سختی سطح صحرا کمی بکاهد. در محاصرهٔ سکوت گسترده به خواب رفتیم. یک ساعت بعد با سر و صدایی بیدار شدم. خانواده بادیهنشین ما بزها و اشتران خود را برای شب میآوردند. بعد از آن خاموشی باز مسلط شد.
صبحگاهان در ریگ نزدیک لحافم، نقش پنجالها را دیدم. محمدعلی گفت: شغالها آمده بودند تا کثافات و پسماندهها را پاک کنند. به خاطر دارم که به اندازه کافی آشغال مانده بود. اما من هیچ نشنیدم. من در خواب عمیق فرو رفته بودم و خود را لارنس عرب به خواب میدیدم.
پایان
مهمترین تصمیم در نوشتن یک مقاله این است که در کجا باید آن را خاتمه داد. در اکثر موارد داستان خودش برایت میگوید که در کدام نقطه میخواهد توقف کند. این نقطه اختتام جای نبود که من میخواستم داستان را خاتمه بدهم؛ زیرا هدف مسافرت ما این بود که کاروان نمک را بیابیم. من فرض کرده بودم که دورهٔ تجارت قدیم را تعقیب خواهم کرد و اینکه چکونه به تیمبکتو برمیگردم و تماشای پایین کردن بارهای نمک از اشتران را تماشا خواهم کرد و اینکه چگونه آن را میآوردند و در بازار به فروش میرسانند، ولی هرقدر به آن قسمت آخر نزدیک میشدم نمیخواستم دیگر بنویسم. یک نوع کار شاقه بهنظرم میآمد که نه برای من و نه برای خواننده لذتبخش نبود.
ناگهان این به ذهنم خطور کرد که مکلفیتی در شکل نهایی خاتمه دادن داستان ندارم. مجبور نبودم که هر چیز را مرتب نمایم. اصلاً اوج داستان من یافتن آن کاروان نمک نبود، یافتن مهماننوازی بیش از حد مردمانی که در صحرا زندگی میکردند. کمترین لحظات زندگیام با آن لحظه همسری کرده میتوانند، لحظهیی که بادیهنشینانی که هیچ چیز نداشتند ولی خواستند نان شب خود را به من تعارف کنند.
به همین ترتیب یکی از لحظههای بیمانند زمانی بود که من به این بیابان آمدم تا بیابم سرگذشتهایی که سیاحان انگلیس دربارهٔ آن نوشته بودند در واقعیت امر چگونهاند.
زمانی که شما از محتوای نوشته پیام بگیرید که کار به آخر رسیده، صرف نظر از اینکه چه چیز به وقوع خواهد پیوست، باید به دنبال چارهیی برای پایان دادن به نوشتهتان باشید. بههمین سبب من به سرعت از متن بیرون برآمدم، صرف آنقدر تأمل کردم تا ببینم که انسجام موضوع پابرجاست، اینکه نویسندهیی در آغاز داستان حیثیت راهنما را پیدا کرده بود همانی است که داستان را خاتمه میدهد.
اشارهٔ بر حسب شوخی به لارنس عرب این شخصیت را نگه داشت و شماری از موضوعات مرتبط را باهم گره زد و حلقهٔ دورانی داستان را به پایان رساند. آگاهی این امر که میتوانم در هرنقطه که بخواهم داستان را متوقف سازم برایم احساس ناراحتکنندهیی بود. نه بهخاطر اینکه کارم تمام شده بود و به اصطلاح پارچههای معمای مقطعم جا افتاده بودند، برای اینکه نقطهٔ انتهای مناسب برای داستان پیدا شده بود. از این نگاه تصمیمم بهجا بود.
حسن ختام اینکه میخواهم یک تصمیم نهایی را یادآور شوم و آن اینکه یک نویسندهٔ غیر داستانی باید بختاش را بیازماید. یک نصیحت. آنچه من همیشه پیش از مسافرت برایم تشویش ایجاد میکند «بالاشدن به طیاره است.» دو واقعه که از نگاه عاطفی زندگی من نقش مهم داشته در نتیجهٔ بالا شدن به طیاره بودند.
یک رابطه با کتابم «میچل اند رف» رخ داد زمانی که با هنرمندانی با نامهای ویلی رف و دوایک مپیچل به شانگهای رفتم که موسیقی جاز را در هنرستان موسیقی شانگهای به مردم چین معرفی میکردند. یک سال بعد از آن با رف به وینس رفتم که میخواست با شیپور فرانسوی مناجات خوانی سبک گریگوریان را در کلیسای سنت مارک در شب همراهی کند.
این کار به خاطر تنظیم آلات صوتی باید از طرف شب اجرا میشد تا آنجا هیچ کس نباشد. صداهای سبک گریگوریان که الهامبخش مکتب موسیقی وینس گردید. در هردو مورد رف بران نواختن موسیقیاش هیچ تضمینی نداشت که اجاره میدهند یا نه. احتمال این بود که با رفتنم با آنها تمام وقت پولم به هدر میرفت اما به طیاره بالا شدم.
آن دو نوشته طولانیام که بار اول در مجلهٔ نیویارکر چاپ شدند از جملهٔ بهترین نوشتههایم هست. من در طیاره بالا شدم که به تیمبکتو بروم تا کاراوان حامل نمکی را بیابم که احتمال وقوع آن چندان زیاد نبود. من در طیاره بالا شدم تا برای مشاهدهٔ تمرینات ورزشی بهاری به برندینتن بروم، بدون آنکه بدانم آیا آنها مرا خواهند پذیرفت یا از دم در جوابم میدهند.
کتاب با عنوان «نوشتن برای آموختن» نتیجهٔ یک زنگ تلیفون غیر مترقبه از طرف یک شخص ناآشنا بود که به واقعیتی پیوست که در آن یک اندیشهٔ تعلیمی چنان مهمی را در من ایجاد کرد. تا آنکه در طیاره بالا شدم و به مینیسوتا رفتم و آن هدف را تعقیب کردم.
چنین در طیاره بالا شدنها مرا دنبال داستان عجیبی فرستاده، گاهی به دورادور دنیا، گاهی سرتاسر امریکا و هنوز هم ادامه دارد. این بدان معنا نیست زمانی که به طرف میدان هوایی میروم ناراحت نمیشوم. بدیهی است که ناراحت میشوم. چاره هم ندارم. (یک کمی ناراحتی در پروسهٔ نوشتن شوق ایجاد میکند.) ولی من از دست دادن همهٔ آن انرژی را زمانی جبران میکنم که به خانه برمیگردم.
بهحیث یک نویسندهٔ غیر داستانی شما هم باید به طیاره بالا شوید. اگر موضوع خاصی علاقهتان را به خود جلب کند، تعقیبش کنید. چه در ولسوالی همجوار باشد، چه در ایالت همجوار یا هم در کشور همجوار، بدانید که آن موضوع بهدنبال شما نمیآید.
تصمیم بگیرید که چه میخواهید انجام بدهید. بعد از آن تصمیم بگیرید که انجامش بدهید و بعداً فقط همین: انجامش بدهید.
کتاب را چکونه به دست آوریم