مرگ رویاها
قربان ادیب؛ روزنامهنگار
عصر شنبه «آلتینآی» و «ارباب انیسه» دختر و همسر استاد اسدالله ولوالجی را که به مهمانی خدا دعوت شده بودند، سوگمندانه به خاک سپردیم.
نخستین دیدارم از ولسوالی «رستاق» مصادف بود با آسمانی شدن بهترین خواهر و مادر دنیا؛ ای کاش و هرگز این نخستین رخداد قامتشکن به وقوع نمیپیوست.
آلتینآی بیستساله با هزاران آرزو و آرمان رخت از زندگی بربست. وقتی آدمی رویایی در زندگی ندارد مرگش چنان پرسشبرانگیز نیست؛ اما مرگ انسانهایی که با رویاهای زیبا و دورنمای کلان از دنیای نیستی چشم فرومیبندند تحملناپذیر است. با مرگ آنها حس میکنی مرگ یک انسان نه، بل مرگ یک جهان و یک عالم است. مرگ زودهنگام آلتینآی بیگمان رختبربستن یک عالم از وجود هستی است.
آلتین عزیز درحالیکه با سپری کردن بخش کمی از بهار هستی خود، در حال شکفتن بود با مجسم کردن رویاها در ذهن و زندگیاش برای آینده ناتمام خود برنامهریزی میکرد. او در قالب یک نقاش و نویسنده کوچک حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
درک قلمزدنش بسیار آسان نبود که چگونه دختری زیر بیست سال یا یک دانشجوی سمستر اول ادبیات انگلیسی اینگونه بنگارد! بیگمان حدس میزدید که یک شاعر سپیدهسرا با مدرک کارشناسی ارشد ادبیات اینگونه مینویسد.
در بیستوهشتم حمل با انتشار مطلبی در رخنامهاش نوشته بود: «اگر زندگی شما یک کتاب میبود اسمش را چه میگذاشتید؟» پیدا بود که آلتین خاطرهها و یادداشتهایی از بلندیها و پستیهای دو دهه زندگی خود دارد و میخواهد کتابی بنویسد. نپرسیدم که درباره نام کتاب به نتیجهیی رسیده است یا خیر؟! اما «مرگ» درشتترین عنوان کتاب زندگی آلتینآی را رقم زد.
اکنون که مرگ فرصت تحقق رویاها را به آلتین نداد، رویاها همچنان به صورت دستهجمعی وارد گورستان ابدی شدند. مرگ آلتین را میشود مرگ «رویاها» نامید، آرمانهایی که در افغانستان هر روز از آلتینهای زیادی گرفته میشود و رویاهایی که دفن خاک میشوند.
آلتین تازه به بورسیه هندوستان راه یافته بود و قرار بود در همین نزدیکیها برای آغاز تحصیل دوره کارشناسی به آن کشور سفر کند. ظاهرا هیولای کرونا باعث تاخیر این سفر شده و باعث شده بود او در کابل بماند. کاش اصلا کرونایی وجود نداشت، ویروسی که جان صدها هزار تن را مستقیما ستاند؛ اما آلتینآی جوانمرگ را بهصورت غیرمستقیم در کام مرگ فرو برد.
آلتین بیستساله نقاش و رسامی ماهر بود. چند ماه پیش در پیامخانه رخنامه آدرس یکی از کورسهای نقاشی را در کابل از من جویا شد، دلیلش را که پرسیدم گفت که در نقاشی و رسامی آماتور است؛ اما میخواهد رسامی چهره را حرفهیی بیاموزد.
من به کمک یکی از دوستان آدرس کورسی را برایش دادم، او وعده کرد بعد از آموزش رسامی چهره، از نخستین کسانی باشم که چهرهام را رسامی کند، ولی یک رسامی چهره بدهکار ماند و چهره خودش نقش بر خاک شد!
در نخستین لحظات وقوع رخداد، چهار تماس پیهم بهشمول برادرم که در نخستین دقایق به محل حادثه رسیده بود، از مرگ آلتینآی و سه تن از دوستان دیگر خبر داد. اصلا باورم نمیشد، چگونه میتوانست باورم شود عزیزی که تا فرجامین ثانیههای مرگ نشان سبز رخنامهاش روشن بود اکنون دیگر در میان ما نباشد؟! مگر تصورش سخت و استخوانسوز نیست؟
اکنون نیز که چند روز از وقوع این رویداد سپری شده است بازهم باورم نمیشود. تصویر آلتینآی جوان هنوز در محراق ذهنم حک شده است. مرگ یک شاهدخت تازهبشکفته و رویایی که هرگز جبران نخواهد شد!
چرا باید مرگ اینقدر بیرحم باشد؟ خوبها چه بدی دارند که از ما ستانده میشوند؟ مگر دنیا جایی برای فرشتهها نیست؟ این خانواده را پس از «آلتینآی» و «ارباب انیسه» تصور کنید. آخرین دخت و مادری که نهتنها ستون یک خانواده بودند؛ بل از کابل تا تخار مردم از محبت فراوان و مهربانی بیپایان «ارباب» صدایش میزدند، واقعا کمرشکن و ضایعهیی بزرگ نیست؟
تصور کنید خانوادهیی که پس از این «آلتینآی» نازدانه را – که کوچکترینشان بود – ندارد چقدر سرد باشد!
چه کسی سرش را روی شانههای پدری همچون استاد اسدالله ولوالجی بگذارد و نازدانگی کند، حسیب از نازدانگیهای چه کسی در برگه رخنامهاش بنویسد؟ چه کسی در روزهای قرنتینه بر موهای الهام شانه بکشد؟ اصلا خالق نقاشیها کجاست، کسی را خواهید یافت که عشق را محکوم کند و دنیا را بیرحم بخواند؟ پاسخ همه «نه» است!
آلتینآی دیگر تکرار نخواهد شد و ددمنشان قرن، ماه طلایی را با تمام رویاهای کوچک و بزرگش از ما گرفتند و بیرحمانه به آنسوی زندگی (مرگ) بردند.