شهر بنفش
دکتور حمیرا قادری
از «نفیسه» دختر مامای پدرم، لحظاتی جاودانه در ذهن دارم: خودم هستم، حمیرا، کنار شعلههای سرخ و آبی دیگدان.
او هست، نفیسه، نشسته روی خاک، خیره به سرکشی آتش؛ او بیستویکساله است با دو فرزند دخترش.
مادرم مشکوک میگوید: تو دختر یازدهساله چی داری با آن زن کلان!؟
– ما اصلا حرفی نداریم با هم.
نفیسه معمولا حرف نمیزند، بل بیشتر خیره میماند به من، به آتش.
نمیدانم چرا حرف مادرم خنجر میشود وقتی میگوید «با آن زن کلان!» خیلی وقتها نفیسه مانند دخترکی خُردسال هقهق گریه میکند!
دوره طالبان است، میگویم: گم میشوند!
رو به آتش میگوید: چه فرقی میکند؟
هرازگاهی که نفیسه به خانه پدرش میآمد میتوانستم ببینماش؛ پیراهن کمردار میپوشید، رنگ و جلای صورتش سرخوسفید بود. زنان ده پدریام همه معتقد بودند که نفیسه یک تکه یخ است.
نفیسه مدام پیش آتش مینشست و من میترسیدم آب شود. نمیدانم او مرا دوست داشت یا نه؛ اما هرگاه آشپزخانه دودزده خانه پدریاش او را میبلعید من هم شوق داشتم تا در سیاهی آنجا ناپدید شوم.
فصل غوزههای پنبه بود که دستوروی نفیسه سیاهوکبود شد. خُرد بودم؛ اما ابله نه!
گفتم: به خانه شوهرت برنگرد، خانه پدرت بمان!
رو به آتش گفت: چه فرقی میکند!
از نظر نفیسه، موهایم خرمنی از گندم بود در دست باد. موهایش را در خانه شوهرش قیچی کرده بودند تا آدم شود!
به مادر گفتم: نفیسه خیلی هم آدم است؛ یک آدم خیلی مهربان!
مادرم آهی کشید و گفت: ما که شویش نیستیم.
کدام فصل، کدام روز، یادم نیست؛ هوا خاکستری بود، روزی که باز نفیسه را دیدم. صورتش تقریبا بنفش شده بود و گوشه لبهایش قهوهیی مایل به سرخ.
صدای لالای کلانش را هر دو میشنیدیم که ایستاده رو به برنده، میگفت: حالا که آمده نرود، مرگ یکبار، واویلا هم یکبار. بدهد مردک دخترها را ببرد، شوی کند، دوباره اولاددار میشود.
زنان ده پدریام نگفتند: اولاد که تنها از مرد نیست!
تاک انگور مملو بود از برگهای نارنجی، زرد.
نفیسه تکه چوب دیگری به آتش انداخت و گفت: گیرم که شوی کردم، باز چه فرقی میکند؟
گوشواره بنفش کمرنگی که پوشیده بود با رنگ بنفش تیره صورتش هارمونی دردآوری رقم زده بود.
بهار بود که به ده رفتیم، رودخانه پر از آب بود و کنارههایش پر از خرچنگ. از حالوهوای نفیسه پرسیدم:
شویش با طالبان شده. قوماندان. اول دخترها را برد، بعد هم نفیسه را. مادر بود دیگه… رفت.
به نظام خیره شدم؛ مِنمِنکنان گفت: تو خُردی، نمیفهمی، کی زورش به طالب طایفه میرسد، زنش را برد.
طلسم قدرت طالبان با زور خارجیها شکست؛ ما داخلیها فکر کرده بودیم برای ابد آمدهاند، فکر کرده بودیم سرمه قیمتش هیچگاهی پایین نمیآید؛ اما یکباره قیمت دالر روی دست قیمت سرمه زد.
فصل گرمی بود، فصل عروسیهای ده، فصل سازودهل. امیدوار بودم نفیسه را در یکی از آن عروسیها ببینم؛ حتی به مجلس برادر خُردترکش هم نیامد، گماش کردم.
خواهرش گفت: میسازد، دو دختر دارد، به کی رهایشان کند؟
واژه «ساختن»، بوی ویرانی میداد، سرتاسر تباهی و آوار.
زیر آسمان سنگین و تیرهوتار، پنجرهها دم به سردی داده بودند، باران میزد و نمیزد، زیر بال باد، سوز بود. خزان خزیدهخزیده به شهر رسیده بود؛ شهری که با واژههای دموکراسی و حقوق بشری، آبی زیر پوستش رفته بود، سرخوسفید، جلادار!
در یکی از همان شبها تلیفون خانه نیمهشب زنگ خورد، قبل از مادر بیدار شدم.
در شفاخانه از دست رفت، جنازه را به ده میبریم.
آقا تنداده به اتفاق، خود را جمع کرد و به مادر گفت: نفیسه را به ده میبرند؛ دیشب شویش او را زده بود.
به مادر خیره شدم، پشت شالوکلاهش میگشت.
جنازه خو دیدن ندارد، دختر!
خودمم نمیخواستم بروم. از روی لج، عصبانیت، خشمواندوه، از روی ناتوانی ….
آقا و مادر رفتند؛ در چشمم همه مقصر بودند؛ ده بدون دخترش؟ خاک بر سرش ….
روز هفتم، کارت فاتحه از طرف خانه شوهرش رسید، مادر گفت: پدرت، پسرعمه کلان نفیسه بود!
حیران مانده بودم.
مادر هم میکشد و هم فاتحه میگیرد؟!
اولین باری بود که مادر جرات نکرد طرفم نگاه کند؛ کلان شده بودم، پرسشم جواب درست میطلبید.
***
پانزده سالی گذشته از نفیسه. چرا نوشتم؟ برو برو طالبانیست؛ صلح، تفاهم، مذاکره، زنان، کرسیهای وزارت و وکالت، تقسیم ثروت و قدرت ….
چه فرقی میکند؟
خُب یک نویسنده فراموش نمیکند، خصوصا هارمونی رنگها را … صورت بنفش شهر، گوشوارههای بنفش.
واقعا درد آورست وقتی که قربانی ها هم قربانی شوند و هم نادیده گرفته شوند.
مشکل این مملکت پشت دادن به قربانی هاست.