وطن و چای سبز
سمیه نوروزی
چند لحظه پیش موفق شدم تا از چنگِ گرمای تابستان، بروکراسی ادارههای دولتی افغانستان و خیابانهای زنآزار شهرمان فرار کرده، تن ملول، قلبِ مالامال از اندوه و ذهن لبالب از افکار پریشانم را به اتاقم – که تنها سنگر و پناهگاه همیشگیام است – برسانم.
به بخاری که از پیاله چای ساطع است زُل زدهام و به این بلاهتِ خاصِ شرقیها فکر میکنم که نمیتوانند حتی در دمای ۳۷درجه سانتیگراد به چای سبزِ تازهدم نه بگویند.
یک جرعه از پیاله مینوشم، تلخ است، بسیار تلخ؛ اما به همان اندازه خوشرنگ و خوشرایحه نیز است.
کمکم این پرسش در ذهنم جان میگیرد که آیا این زیبایی دلفریب (رنگ و بوی خوش) میتواند تلخی طعمِ چای را جبران کند یا برعکس این طعمِ تلخ است که یکتنه میتواند جذابیتِ رنگوبوی را ضربِ صفر کند؟!
با خودم میگویم: پاسخ به این پرسشها به سلیقه و علاقهٔ پاسخدهنده به چای بستگی دارد. شبیه رابطهٔ شهروندانِ افغانستان با مفهومی به نامِ وطن.
وطن! چه کلمهٔ عجیبی!
اولینباری را که زبان در دهانم چرخید و این کلمه را ادا کردم، به یاد دارم. کودکی سهونیم ساله بودم که به تقلید از استاد مددی، خواننده نامدار افغانستان، با خودش زمزمه میکرد:
وطن عشقِ تو افتخارم
وطن در رهت جاننثارم
هرقدر قد میکشیدم و بزرگتر میشدم خدمت به وطن برایم مقدستر از پیش میشد و عشقم به این مفهوم عمقِ بیشتر مییافت. با اینکه به لطفِ کتابهای تاریخی، اخبارِ تلویزیون و انترنت میدانستم چقدر کشورم ویران و بدنام است؛ باز دوستش داشتم.
افغانستان همیشه برایم همانی بود که در پایاننامهٔ مقطع کارشناسیام توصیفش کردهام: قلبِ بیقرار آسیا، آن زیبای غمگین.
از روی میز یک حبّه قند خشتی برمیدارم و میاندازم داخل پیاله چای، تنها با چند بار هم زدنِ با قاشق چایخوری، قند در چای حل میشود و ناخودآگاه اتفاقاتی را به یاد میآورم که طی آن مامِ میهن را در قالبِ نامادری یافتم یا شاید نامادری را در قالبِ مادر!
نخستین مواجهه منِ جوان با کولهباری از خوشباوری و مثبتاندیشی با روی دیگر وطنم، کشوری که گورستان امپراتوران جهان و صاحب تاریخ پنجهزارسالهاش میدانستم برایم بسیار دردناک و ناامیدکننده بود؛ زیرا این «سرزمین دلیران» یکسره برایم راویِ مرگ، شکنجه، اختلاس، تحجر، تعصب، فساد و بیعدالتی شده بود؛ اتفاقی که به ناگاه تمام امیدم را برای ادامه دادن زندگی درجایی که وطنش میخواندم، بلعید.
چه دردی بزرگتر از اینکه جنگسالاران فعلی و قبلی، دهشتافکنانِ دستارپوش و کرتیپتلونپوش الی مافیای کوچک و بزرگ، مامِ میهن را به نامادریِ قسیالقلبی مبدل کردهاند که شغلش قتل رویاها و سلاخیِ امید و آرمانهای نسل نو است.
از آن زمان که روی نامادریِ مام میهن را دیدهام تا همین اکنون، دردِ غربت، ]آنهم[ غربتِ در وطن در قالب بغض خود را به گلویم گره زده و چونان قطره اشکی سمج در گوشهٔ چشمم لانه گزیده است؛ بغضی که با هر انفجار و انتحار، منفجر میشود و اشکی که با هر خبر وحشتناک از سدِ پلکهایم میگذرد.
گویا این نوعِ غربت همهجا است، همهجای خاورمیانه و بیشتر در هر گوشه و کنارِ افغانستان.
چند جرعهٔ دیگر نیز چای مینوشم، هنوز تلخ است.
با اندکی تلاش باز نخِ ادامهٔ افکارم را به دست میگیرم و فکر میکنم اگر غربت این است، پس وطن کجاست؟
وقتی در گهواره و یا در گورستان سلاخی میشوی، وقتی در آبوآتش هلاک میشوی، وقتی جنسیت، نژاد، زبان و عقیدهات دستهٔ چاقوی قصابیات میشود، وقتی در خیابان یا بیابان حکم شکنجه و مرگت را میبرند، وقتی شفاخانه، دانشگاه، مکتب، آموزشگاه و تفریحگاه، جایی جز قتلگاه نیستند، وقتی از نامت صاحب نان میشوند و نانت را میدزدند، وقتی تندیسِ ایمانت به عدالت را میشکنند، وقتی باعث میشوند تا باورت را به خودت، به سایهات، به همسایهات ببازی؛ در آن زمان چه سخت است خواندن اینکه: «وطن جنتنشان دی گلان پکی کرمه….»
رشتهٔ افکارم را یک تماسِ دریافتی پاره میکند. یکی از آشنایان، ما را به یک محفل عروسی در پروان دعوت کرده است. اشتراک در این محفل میتواند فرصتی را ایجاد کند تا دوباره به بامیان سفر کنیم، به شهر بودا و بند امیر.
از تصور رفتن به این سفر، گویا خونی دوباره به رگهایم میدود، با خوشحالی وافر تماس را قطع میکنم.
چشمم به تصویر زمینه موبایلم میافتد، به کوهستانهای سبز از ناجو و دریای خروشانِ پارونِ نورستان!
قلبم فشرده میشود به اندازه یک قند خشتی! حبه قندی که دوست دارد غرق شود در این چای تلخ و سحرانگیزی که وطن نام دارد.
دست میبرم بهسوی پیالهٔ چای تا چند جرعهٔ دیگر نیز بنوشم؛ اما پیاله سرد است و دیگر قابلِ نوشیدن نیست.
نمیدانم چکار کنم.
دورش بریزم یا بنوشماش؟
بالاخره قصد میکنم تا چایِ پیاله را از پنجره بیرون بریزم؛ اما در چرخشی ناگهانی از تردیدِ حاکم در تکگوییهای «هملت» بهسوی ایمانِ راسخ سقراط تغییر جهت میدهم.
بیتعلل مانند سقراط که در نوشیدن شوکران، روانش تردید و دستش لرزشی نداشت، پیالهٔ چای سرد را در یک نفس سرمیکشم.
با خودم میگویم: به افتخار وطن، چای سبز خوشبوورنگی که هیچ قندی نمیتواند تلخیاش را شیرین کند، وطنی که در آن دچار غربتم؛ اما نخهایی هرچند باریک و نحیف پیوندی ناگسستنی میان ما ایجاد میکند:
از میل به فتح پامیرِ بدخشان تا آرزوی قدم زدن در جنگلهای خوست از دلخوشی به امیدِ چشیدن غذاهای سرپل تا پوشیدنِ لباسهای بلوچی.
به افتخار وطن، که در خانهٔ فعلیمان «زمین» حکم اتاقم را دارد؛ اولین سنگر و آخرین پناهگاه!