زجر پایان کار
اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well» اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر بهعنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهرهیی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفافنویسی و دوری از ابهامگویی تشویق کرده است.
ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد.
ترجمه: دکتور حمیرا قادری/ قسمت نهم
در صنفهای نویسندگی که در سالیان متمادی در New School منهتن نیویارک برگزار میشد از دانشجویان زیادی شنیدم که ادعا میکردند مقالهیی برای چاپ در روزنامه نیویارکتایمز و سایر مجلات عالی دارند.
این آخرین بحثی است که میخواهم از زبان دانشجویان صنف نویسندگی بشنوم، این یعنی آنها پیشاپیش در ذهنشان نوشته خویش را صفحهبندی کردهاند، طرح جلد دادهاند، شماره صفحه دادهاند و تنها چیزی که مانده است، نوشتن آن مقاله است.
پایبندی این افراد به شکل نهایی کار بیحدی است که دلیل دردسرشان میشود و آنها را از ابتداییترین و مهمترین تصامیم غافل میکند. آنها در حدی به آخر پروژه میاندیشند که متاسفانه از فکر کردن درباره لحن، صدا و آهنگ متن دور میمانند.
این عادت ماست که میخواهیم قهرمان گروه ورزشی باشیم، مدام بلندترین نمره را بگیرم، به مربیان براساس پیروزیهایشان حقوق دهیم؛ نزد ما معلمی والاتر است که شاگردان بیشتری به دانشگاههای مطرح روان کرده باشد.
با این عادت معمولاً به موفقیتهای بهدستآمده در مسیر آموزش و پرورش مانند تکامل، خردگرایی، اعتماد و توانمندی مواجه شدن با مشکلات، کمتر ارزش قایل هستیم؛ برای نویسندگان نمره قبولی یعنی همان حقالتالیف.
در سمینارها و کنفرانسهایی درباره نویسندگی، نویسندگان حرفهیی معمولاً با این پرسش برمیخورند که «چطور نوشتهام را بفروشم؟» این تنها پرسشی است که نمیخواهم به آن پاسخ دهم.
دلیل دیگرش این است که من واقعاً نمیدانم ویراستاران امروزی در مارکیت نویسندگی دنبال چه نوع نوشتهیی هستند؛ اما در حقیقت دلیل اصلیاش این است که من دوست ندارم به نویسندگان یاد بدهم چگونه کتاب خود را بفروشند؛ زیرا باور دارم اگر کار خوب باشد، خودش جایش را باز میکند و فروش خوبی نیز به دست خواهد آورد.
در صنف، هدف من این بود دانشجویان، جریان را یاد بگیرند و فقط به متن نهایی فکر نکنند. مکتبی که در سال ۱۹۱۹ به نام مکتب جدید تحقیقات اجتماعی از طرف عدهیی از استادان با افکار مترقی بنا نهاده شد، یکی از مراکز تعلیمی پُرجنبوجوش شهر است. من با علاقهمندی به نقش تاریخی آن، دوست دارم در آنجا تدریس کنم.
معلومات مفید را در اختیار شاگردان بزرگسالی میگذارم که میخواهند زندگی خود را سروسامان بدهند. خوش دارم برای صنف شبانهام از خطآهن زیرزمینی استفاده کنم تا در ازدحام مردم بین مردان و زنانی که به صنفهایشان میآیند یا از آن بازمیگردند وارد تعمیر شوم.
من موضوع «آدمها و مکانها» را عنوان موضوعی برای صنفم انتخاب کرده بودم؛ زیرا این دو موضوع قلب یا هسته نوشتههای تشریحی هستند.
به نظر من با تمرکز بر دو عنصر «مردم» و «مکانها» میتوان قسمت بیشتر نوشتههای غیرداستانی را مانند توصیف یک مکان و یا هم به صحبت واداشتن مردم برای تشریح همان مکانها تدریس کرد.
هدفم این بود که این شیوه را در صنفم با دانشجویان تجربه کنم. بهعنوان یک ویراستار و یک معلم به این نتیجه رسیدم که مرتب کردن مطالب متن مقالههای بلند، مهارتی است که کمتر تدریس میشود و اهمیت آن را کمتر تخمین میزنند. در نوشتههای غیرداستانی اصل این است که یاد بگیریم چگونه مقالههای بلند را ترتیب یا تنظیم کنیم؛ بهعبارتدیگر یعنی چگونه قسمتهای متفاوت پازل را کنار هم بگذاریم.
به نویسندگان معمولاً فقط یاد دادهاند که چگونه یک جمله واضح بنویسند؛ اما وقتی از آنها تقاضا میشود گامی فراتر بروند و یک مقاله یا کتاب بنویسند، جملات مانند مهرههای یک تسبیح ازهمگسیخته و پراکنده میشود.
نویسندهیی که مدام چشمش به آخر کار باشد یقیناً از چگونگی طی پروسه نویسندگی بازمیماند؛ برای همین به این فکر بودم که آیا راهی برای دورکردن نویسندگان از شیفتگی به آخر کار وجود دارد تا در عوض آنها را مشتاق طی مرحلهبهمرحله مسیر نویسندگی کنیم یا خیر؟ ناگهان ایدهیی به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم صنفی ایجاد کنم که فقط «نوشتن» دغدغه اصلی آن نباشد.
در هر جلسه تدریسی بیست تا بیستوچهار دانشجوی حدوداً بیست تا شصت سال که بیشتر آنان خانمها بودند، شرکت میکردند. بیشتر آنها روزنامهنگارهایی بودند که در حومه شهر در برنامه تلویزیونی و یا هم در روزنامهها و مجلههای تجاری کار میکردند. در اصل اغلب آنها مشغول کارهای روزمره بودند و میخواستند با نوشتن به زندگی خود معنای تازهیی بدهند. آنها میخواستند بدانند در حال حاضر چه کسی هستند، در چه فرهنگی رشد کردهاند و در چه محیطی به دنیا آمدهاند؟
جلسه اول را به معرفی یکدیگر اختصاص دادم و زمان باقیمانده را درباره اصول نوشتاری درباره مکانها و مردم حرفهایی زدم.
در آخر جلسه گفتم: آماده باشید تا در نشست هفته بعد درباره یکی از مکانهایی که برایتان مهم است و میخواهید روزی در موردش بنویسید، حرف بزنید، باید در صحبتهایتان برای ما توضیح دهید که چرا میخواهید درباره آن مکان بنویسید و تصمیم دارید چگونه آن را بنویسید.
من هیچگاه دوست نداشتم نوشته دانشجویان را با صدای بلند بخوانم، مگر اینکه بیاندازه خوب باشد. اوایل فکر میکردم مردم فقط نسبت به نوشتههای خود نگران هستند و خجالت میکشند؛ اما دیدم حتی در بیان افکارشان نیز خجالت میکشند.
در هفته بعد نخستین داوطلب، خانم جوانی بود که میخواست درباره کلیسای محله خود بنویسد که دچار آتشسوزی شدید شده بود؛ هرچند دوباره از آن کلیسا استفاده میشد؛ اما هنوز دیوارهایش سیاه بود، چوبهایش نیمسوخته و بوی سوختگی همهجا را فراگرفته بود.
جریان آتشسوزی در کلیسا برای این خانم ناراحتکننده بود به همین علت تلاش میکرد بفهمد آتشسوزی برای خودش بهعنوان یک پیرو و برای خود کلیسا چه مفهوم و معنایی دارد.
از او پرسیدم میخواهی چطور بنویسی؟ گفت میخواهد با کشیش و یا مردی که معمولاً در آنجا پیانو میزد یا با آتشنشانهای آن روز و یا شاید با خادم کلیسا و همچنین با آوازخوانش حرف بزند. به او گفتم: بدینترتیب با این مصاحبهها پنج مقاله خوب توسط فرانسیس کلاینس به ما ارایه کردی.
منظورم گزارشگر نیویارکتایمز بود که بیشتر موضوعات محلی را کار میکند و خوب مینویسد. گفتم این موضوع نه برای تو خوب است، نه برای من و نه برای کلیسا؛ بهتر است در این مسئله کمی عمیقتر بیندیشی باید بین خودت و محلی که دربارهاش میخواهی بنویسی رابطهیی بیابی.
خانم پرسید: منظورت چه نوع مقالهیی است؟ گفتم هدفم در این صنف این است که راهحلی جمعی پیدا کنیم. برای همین برای پاسخ دادن تردید دارم؛ اما چون اولین فردی بود که با این شیوه جدید صنفی تمرین میکرد، تلاش کردم تا با او به یک پاسخ برسیم.
گفتم در چند هفته آینده وقتی به کلیسا میروی همانجا بنشین و در سکوت و سکون به آتشی که کلیسا را دربر گرفت، فکر کن و سپس بعد از سه یا چهار یکشنبه، کلیسا خودش به تو نشان خواهد داد که آتش چه مفهومی برای آن داشته است. همچنین افزودم: در حقیقت خداوند به کلیسا خواهد گفت و کلیسا به تو.
خنده مضحکگونهیی در صنف پیچید؛ اما وقتی دانشجویان دیدند که جدی هستم، نظرم را جدی گرفتند. هر هفته آنها با حرفهایشان ما را به گوشهها و صحنههایی از زندگیشان میبردند و برای ما از یک محل و مکان جدید موردعلاقه خود حکایت میکردند. آنها تلاش میکردند راهحلهایی بیابند تا بدانند چطور درباره آن جغرافیا بدانند. من نیمه هر جلسه را برای تدریس فن نوشتن صرف میکردم و مقالات غیرداستانی برایشان میخواندم.
کمکم آنها بر مشکلاتی فایق شدند که قبلاً هنگام نوشتن با آن دستبهگریبان بودند. نیمه دیگر زمان ما مخصوص آزمایش و تجربه بود. دانشجویان میآموختند چطور مشکلات نوشتاری را مدیریت کنند. بدونشک بزرگترین مشکل، مختصرسازی مطالب بود و اینکه چگونه خط روایی نوشته را از بین مطالب فراوان، پیچیدگیهای مملو از تجارب حسی تعیین و فشردهسازی کنند.
یکی دیگر از دانشجویان گفت: میخواهم مقالهیی درباره محو یک شهر کوچک در آیوا بنویسم. این خانم شرح داد که چگونه تاروپود یک شهر کوچک در میدوست گسسته بود؛ شهری که در زمان کودکی خود در مزرعه آباییاش زندگی کرده است. این موضوع خوب اجتماعی بود؛ اما نوشتن یک مقاله مناسب درباره ناپدید شدن شهری کوچک در آیوا آسان نبود؛ زیرا اکثر آن عمومیاتی خواهد بود که با بُعد انسانی کمتر ارتباط خواهد داشت. نویسنده باید فقط درباره یک شهر کوچک در آیوا بنویسد و از طریق آن بخشهای بزرگتری از قصه خویش را بیان کند و حتی در آن شهر نیز باید نوشتهاش را محدودتر کند؛ مثلاً بر یک مغازه، یک خانواده و یا یک دهقان تمرکز کند. ما درباره روشهای متفاوت صحبت کردیم و نویسنده بهتدریج داستانش را بهاندازۀ لازم محدود کرد.
من شاگردان را از قید نوشتن آزاد کردم؛ اما گفتم اگر واقعاً خیال نوشتهیی در سر دارند از خواندن آن خوش خواهم شد حتی اگر بعد از پایان صنف به من بفرستند؛ اما توضیح دادم که هدفم بیشتر یادگیری چگونگی جریان نوشتن است تا خود متن. نظرم برای تعدادی از آنها جالب نبود.
تعدادی پنهانی به سراغم آمدند و طوری که گویی رازی را با من در میان میگذارند، گفتند: تو میدانی این تنها کلاس نویسندگی غیرمرتبط با مسایل بازار و تجارت است که من گرفتهام. بعد از مدتی آنها از اینکه هیچ ضربالاجلی برای نوشتن در کمینشان نیست، احساس رضایت داشتند؛ زیرا در آرامش و خوشی دنبال راهحلهای متفاوت برای رسیدن به هدف بودند؛ البته فقط برخی از راهحلها مثمر بود نه همه آنها.
گاهگاهی این شیوه را برای مدیران مکاتب و لیسهها تدریس میکردم و توقع نداشتم حتی بچهها در صنفهای پایین هم علاقهمند این شیوه شوند. نوجوانانی که به علت سنشان خاطرات کمتری برای نوشتن داشتند مدام از من جزییاتی بیشتر درباره این شیوه میپرسیدند. پرسیدم چرا اینقدر علاقهمند هستید؟ پاسخ دادند: چون شما مسیر جدید و متفاوتی برای ما نشان دادهاید. منظورشان این بود که حالا شیوههای قدیمی مانند ضربالاجل استادان برای نوشتن پاسخگو نیست، شیوههایی که معلمان بدون چونوچرا سالیان متمادی آن را دنبال میکردند.
آنها با این شیوه جدید که فضای بیشتری برای نقد و حرف را در اختیارشان میگذاشت، خرسند بودند. هدف اصلی این بود که به نویسندگان ذهنیتی جدید بدهم؛ هدفی که بتوانند برای هر پروژه نوشتاری به کار ببرند تا فرصتهای مورد نیاز را در اختیارشان بگذارد.
برای یکی از شاگردانم که حقوقدان سیوچندسالهیی بود این مسیر آموزشی سه سال را دربر گرفت. او در یکی از روزهای سال ۱۹۹۶ زنگ زد و گفت بالاخره توانسته است بر مشکل خود غالب شود؛ در یکی از روزهای سال ۱۹۹۳ از من پرسیده بود «آیا فرصت خواندن این مطلب را دارید؟»
آنچه از طریق پُست به من رسید ۳۵۰صفحه دستنوشته بود. باید اعتراف کنم بخشی از وجودم نمیخواست ۳۵۰صفحه نوشته را بخواند؛ اما بخش دیگری از وجودم خوشحال بود که میدید که پروسهیی که روزی آغاز کرده بودم، بالاخره به انجام رسیده است. کنجکاو بودم بدانم بالاخره حقوقدان چطور مشکل خود را حل کرده است؛ زیرا با مشکلش آشنا بودم.
جایی که میخواست درباره آن بنویسد همانگونه که تعریف کرده بود قصبه کوچکی در حومه کنتاکی بود؛ محلی که در آنجا بزرگ شده بود. سوژه نوشتهاش «فوتبال» بود. او در آن سالها در تیم فوتبال مکتبش بهعنوان بازیکن با پنج پسر دیگر دوست شده بود؛ پسرهایی که این ورزش را به اندازه خودش دوست داشتند. به او گفتم برای نوشتن یک زندگینگاره موضوع خوبی است.
حقوقدان میخواست درباره این رفاقت و پیوند و جایگاه فوتبال که دلیل این پیوند شده بود، بنویسد. به گفته خود نویسنده این پیوند چنان محکم بود که تا همان دم نیز آن شش نفر با هم دوست باقی مانده بودند و مرتب همدیگر را میدیدند. گفتم برای نویسندهیی که میخواهد خاطرات خود را بنویسد، موضوع خوبی است. او همچنان میخواست درباره این تجربه و شاکربودنش بابت چنین دوستی و رفاقت بنویسد. گفتم این موضوع، مقاله شخصی خوبی است.
اما در آنجا حرفهای بیشتری هم بود. حقوقدان میخواست درباره فوتبال امروزی بنویسید؛ این ورزش آنگونه او به خاطر داشت به علت تغییرات اجتماعی، متفاوت به نظر میرسید؛ مثلاً توضیح داد که بازیکنان این رشته دیگر در اتاقهای عمومی – که موجب افزایش صمیمیت میشود – دوش نمیگیرند و لباس عوض نمیکنند؛ بل لباس خود را در خانه میپوشند و سپس به میدان میروند و از همانجا مستقیما با همان لباس ورزشی به خانه بازمیگردند.
وی در نظر داشت بهعنوان معلم در همان مکتب خودش با درک تفاوتها درباره فوتبالی که بوده است و فوتبالی که شده است، بنویسد؛ این هم موضوعی خوب و یک «گزارش تحقیقی» بود.
من از شنیدن قصه حقوقدان لذت بردم. علاقه سرشارش به آن موضوع برایم دلچسب بود. او مرا به دنیایی برد که قبلش هیچ درباره آن نمیدانستم؛ اما این را هم میدانستم که او در مسیر نوشتن این همه حرف، سرسام خواهد گرفت. من به او یادآوری کردم که نمیتواند تمام آن مطالب را زیر یک سقف بیاورد؛ باید برای انسجام به همه این نوشتهها یک قصه انتخاب میکرد؛ اما آنگونه که دیده میشد توانسته بود همه را زیر یک سقف بگنجاند؛ اما باید خانه بهمراتب بزرگتر میشد و این سه سال کار را دربر میگرفت.
پس از خواندن نوشته که عنوان آن «پاییز زندگی ما» بود، از من پرسید: آیا دستنوشته به اندازه کافی خوب است تا آن را منتشر کنم؟ گفتم: هنوز نه؛ نوشته نیازمند بازنویسی است.
شاید او نمیخواست چنین کوششی به خرج دهد؛ اما کمی فکر کرد و گفت: حالا که این کار تا اینجا رسیده ارزشش را دارد کوشش دیگر هم انجام دهم؛ اما حتی اگر چاپ هم نشود، من خوشحالم. نمیتوانم توضیح دهم نوشتن این موضوع در زندگی چقدر برایم ارزشمند است.
دو کلمۀ نهایی یعنی «هدف» و «نیت» به ذهنم خطور کرد.
هدف، یکی از قدیمیترین موضوعات در داستاننویسی است؛ عملی ایمانی که از شنیدنش هرگز خسته نمیشویم. حال که به یاد میآورم بسیاری از شاگردانی که باید دربارۀ یک جای مهم مینوشتند در جستجوی یک موضوع جدیتر بودند تا یک جای، یک مفهوم، یک اندیشه، یک گوشهیی از زندگی گذشته.
نتیجه چنان شد که بهعنوان گروهی از اشخاص از هم بیگانه، این صنف همیشه روحیهیی گرم و صمیمی داشت. (برخی صنفها حتی با گردهمآییهای آن را در سالهای بعد از دورۀ تحصیل جشن گرفتند.)
هرگونه کوشش یکی از شاگردان باعث ایجاد نوعی اشتیاق در ما میشد. در نتیجه اینکه هر زمانی شما یک داستان را به شکل یک مرام و خواسته ارزشمند بیان میکنید، در بازی نوشتن یک قدم جلوتر خواهید بود. خوانندگان با ارتباطاتی که با داستان شما قایم میکنند، به کار شما کمک خواهند کرد.
برآورده کردن «نیت» یکی از اهداف اصلی نوشتن شما است؛ بیایید آن را نفس نویسنده بنامیم. ما میتوانیم بهمنظور تایید و تجلیل بنویسیم یا برای بیاعتبار کردن و تخریب؛ انتخاب با شما است. تخریب از سالیان دراز روندی ژورنالیستی بوده است و درواقع مکافات محتسب و خبرگیر و به فضا یا حریم شخصی مردم پاگذاشتن است؛ اما هیچکس نمیتواند ما را به نوشتن وادار کند؛ ما به نیت خود توجه میکنیم.
نویسندگان غیرداستانی معمولاً فراموش میکنند که مجبور نیستند به کارهای پیشپاافتاده همنوایی نشان دهند. نوشتن مرتبط به شخصیت است. اگر ارزشهای شما درست باشند، نوشتۀ شما هم درست خواهد بود. همه و همه با نیت آغاز میشود. تصمیم بگیرید که چه میخواهید بکنید و چگونه آن را جامۀ عمل میپوشانید و برای رسیدن به هدف، برای تکمیل مقاله این راه را با انسانیت و احترام تعقیب کنید؛ تنها در آن صورت کالایی برای فروش خواهید داشت.
از بانو حمیرا قادری بابت ترجمه های رسایش تشکر می کنم. توفیق او را در باروری فرهنگ و اندیشه از خداوند متعال می خواهم. با درود.
درود بر خانم قادری