جیبهای خالی برای کودکان
فرشته حسینی
همین دو سال پیش بود که در پی بعضی خواب و خیالها، کفش آهنی به پا و شال و کلاه به سر، از این اداره به آن اداره سرگردان و حیران میگشتیم. این را ببین. آن را پیدا کن. نظر و مشورت فلانی را بگیر. خلاصه کلام جنب و جوشی نامراد و بیحاصل به راه انداختیم.
راستش ما آدمهای دور از وطن وقتی وارد کشور میشویم قدری نادیده و احساساتی هستیم. دلمان میخواهد یکباره به جان تمام مشکلات بیفتیم و با دستهای توانایمان همه چیز را درست و همه خرابیها را آباد کنیم. شبیه فرشتههای کارتونی که با یک ضربه عصای جادوییشان، دنیای رنگی رنگیِ بیمشکل به وجود میآورند.
ما هم آمدیم و دیدیم که بلی! گویا برای کودکان هیچ کاری انجام نشده، نه کتابخانه ویژۀ کودکان. نه جای تفریح مناسب. نه قولی نه قراری، نه پارک زرنگاری! نه حتی یک اسباببازی فروشی با کیفیتی. هیچی به هیچی. قرار است که آیندهساز هم باشند با این وضعیتشان؟ تازه اینها که فقط مشکلات کودکان معمولی است. آنها که سقفی بالای سر دارند و نانی برای خوردن. بقیه که دیگر هیچ.
نشستیم به مشورت که چه کنیم؟
پیشنهادها و ایدهها زیاد بود. از ایجاد یک مرکز تفریحی برای کودک گرفته تا نمایش عروسکی و درست کردن اپلیکیشنهای آموزشی، تفریحی. خدا را شکر که ما در ایده کم نمیآوریم؛ فقط اینکه اینها فقط برای ما ایده است. در کشورهای دیگر این ایدههای درخشان سالها و چه بسا دهههاست که اجرا شدهاند.
بررسی که کردیم، دیدیم چیزی که از دست و توان ما برمیآید شاید تنها همان چاپ نشریه یا کار فرهنگی است. چیزی که هم کودکان آن را خوش داشته باشند هم تاثیرگذار باشد. البته که چاپ نشریه چیز جدیدی نبود و خیلیها آن را انجام داده یا در حال انجامش هستند، اما فکر این بود که نشریه ما اول، ماهانه و همیشگی باشد و کیفیت بالایی داشته باشد دوم، فرهنگ کتاب و نشریه رایگان را کم کم حذف کنیم و هم نشریه را خودکفا بسازیم و هم نشان بدهیم که عزیزان؛ کسی که مینویسد هم شبیه آدمهای دیگر شکم دارد و فتوسنتز نمیکند!
از نظر محتوا تا حد زیادی با ارتباطاتی که داشتیم میشد کار را شروع کرد اما از نظر مالی احتیاج به کمک داشتیم. این شد که راه افتادیم برای جلب و جذب کمکهای دولتی و بین الادارهیی!
یکبار نزد معین نشراتی وزارت فرهنگ رفتیم. خدا خیرش دهد. بدون لفاظی و وعده وعیدهای بیخود که گویا یکی از عادتهای اصیل مردم ماست؛ گفت: وقتتان را تلف نکنید. نه من و نه هیچ اداره دولتی دیگر به شما کمکی نمیکند. یعنی بودجهیی برای این کارها نداریم که کمک کنیم. اگر وعدهیی هم دادند باور نکنید. اگر واقعا میخواهید کار کنید و پول لازم دارید دنبال فند خارجی باشید. هرچند کمی دیر آمدهاید و سفره کم کم جمع میشود!
ما بهرغم مشورت جناب معین چند جای دیگر هم رفتیم و با چند مقام بلندپایهنمای دیگر هم گپ زدیم اما نتیجه همان بود.
با هر که این موضوع را مطرح میکردیم، میگفت باید فند بگیرید. من حیران این فند سحرانگیز بودم که چیست و چگونه کار میکند که با هرکس مشورت میکنیم یک راست ما را به جنابشان حوالت میکند. معلوم شد که فند عبارت از پولی است که خارجیها برای راه افتادن برنامههای اینچنینی به شرطِها و شروطِها! میدهند و این پول سحرآمیز هم باعث رونق گرفتن کار میشود و هم باعث گندگی و فساد در کار.
معمولا پولهایی که شاید در ابتدا با نیت خیر و کار کردن گرفته میشود بعدا در حساب بانکی یا دخلکهای مخفی مجریان نیکوکار نهادها جا خوش میکند. میلیونها و میلیاردهایی که میتوانند زلزله ایجاد کنند اما میبینیم که نه وضع کودکان تکانی خورده و نه روزگار آشفته مردم سامانی یافته است.
اصلا فند در افغانستان چیزی است که از خودش هم اختلاس میکند و به فساد کشیده میشود!
اما گیرم که ما آدمهای محکم و سختی باشیم و گول زخارف دنیا را نخوریم، فند را از کی باید میگرفتیم؟ از موسسههای جهانی حمایت از کودک. آنها که خیلی دلشان برای کودکان افغانستان خون است! خارجیهایی که پشت دیوارهای کانکریتی سنگر گرفتهاند ولی با پولشان برایمان جامعه مدنی و فرهنگی به ارمغان میآورند.
کمی دو دو تا چهار تا کردیم و بعد قید فند را زدیم و البته شاید هم مصداق همان ضربالمثل پشکی بودیم که دستش به گوشت نمیرسید و ادعا میکرد گوشت بو میدهد! خدا خودش میداند.
یک نفر از اعضا هم که عمری را با بنیادها و موسسههای خارجی کار کرده بود و تجارب بسیار در امور فنددهی داشت گفت: اگر فند بگیرید وابسته میشوید و به محض قطع شدن فند سقوط میکنید. من تا شش ماه، معاشم را میدهم که کار کنیم و روی پای خودمان بایستیم. هروقت نشریه سودآور شد پس میگیرم. حقوقش به دالر بود و کم هم نبود. خُب کور از خدا چه میخواهد؟ دو چشم بینا. اصلا همان خودش یک فند کوچک و جمع و جور به حساب میآمد!
با معدود ناشران، نویسندهها و نقاشهای کودک تماس و قول همکاری گرفتیم. از آدمهایی مثل حضرت وهریز که از مدتها قبل همین کار را شروع کرده و با سایت گهواره فعلا پرچمدار چاپ و نشر کار کودک است تا کتابفروشیهای کوچک پل سرخ، مثل نشر نگار که چند کتاب کودک نوشته و منتشر کرده و البته صابر حسینی که با دوچرخهاش ولایتها را رکاب زده و کتاب دست کودکان داده است.
همزمان با چند روانشناس هم صحبت کردیم. کارها همین طور بر روال آمادهسازی و فراهم کردن شرایط بود که اسپانسر عزیزمان یک روز آشفته و پریشان آمد و گفت که بهتر است دست نگه داریم! چون با هرکس مشورت کرده گفته این کار آب در هاون کوبیدن است و ریختن پول بیزبان در جوی.
اصلا بهتر است دست نگه داریم تا ببینیم قضیه صلح چه میشود! اگر صلح شد من یکسال معاشم را به شما میدهم تا هر قدر دلتان خواست کار فرهنگی کنید!
اینچنین بود که فند کوچولوی دلانگیز ما از دست رفت و رویای کار فرهنگی برای کودکان نیز تا حدود زیادی کمرنگ شد، اما از بین نرفت!
هنوز هم تمایل زیادی داریم که کاری انجام دهیم که اگر نه کارستان، حداقل خردهکاری باشد و ادای دینی به کودکانمان که نمیدانند چقدر نادیده گرفته شدهاند و زندگی برایشان بیشتر تلخکامی است تا طعم شیرینی که در بزرگسالی (اگر به آن برسند!) به یاد میآورند.
این یادداشت صرف تعریف خاطرهیی از یک تلاش ناکام نیست. شروعی است برای یک تلاش مجدد برای شکلگیری یک گفتگوی موثر درباره کودکان و کارهایی که میتوانیم و باید برایشان انجام دهیم….