چگونه داستان کوتاه بنویسم؟
نویسنده: جان فریدمن/ مترجم: نصیر آرین/ قسمت اول
اشاره: این مطلب با عنوان «How Do I Write And Sell Short Fiction» در کتاب «Beginning Writer’s Answer Book » آمده؛ در این کتاب، نویسنده به حدود نهصد پرسش نویسندگان جوان درباره داستان کوتاه پاسخ گفته است.
برای اینکه تعداد زیادی از این پرسشها، عین پرسشهایی است که برای نویسندگان جوان حوزه داستاننویسی ما نیز مطرح شده و یا شبیه برخی پرسشهای آنهاست و همچنین پاسخهای دادهشده به این پرسشها، علمی و درخور توجه است، ترجمه آن مفید به نظر رسید:
میخواهم داستان کوتاه بنویسم؛ اما مردم میگویند: «آنچه تو مینویسی داستان کوتاه نیست»، چگونه بفهمم، داستان کوتاه واقعا چیست؟
یک داستان کوتاهِ مرسوم (دارای آغاز، میانه و پایان)، کرکتری را برجسته میکند که با کشمکش مواجه میشود، این کشمکش میتواند در درون خود کرکتر باشد، با کرکتر دیگر یا با نیروهای دیگری خارج از وجود خود او شکل بگیرد. این کشمکش و راهحل آن باید شخصیت را دچار تغییر کند؛ این تغییر (خواه خوب و یا بد) است که نظام جهان برساختهیی به نام داستان را میسازد.
توجه کنید به یک مثال و داستان دو پسر جوان که در یک بعدازظهر روز شنبه برای ماهیگیری به سفر رفتهاند. اگر نویسنده درباره زمان دلپذیر و زیبایی بنویسد که دو جوان در امتداد ساحل بهدنبال مکان مناسبی برای پرتاب کردن قلابهایشان به دریا هستند و قبل از آن که با خوشحالی و دواندوان بهطرف خانه بازگردند، مقدار زیادی ماهی نیز گرفته باشند؛ آیا این یک داستان است؟
خیر، مگر اینکه یکی از این جوانان که همیشه خود را بزدل و ترسو میداند، به خود جرات دهد که جوان دیگر را قبل از افتادن به دریای هولناک نجات داده و از او محافظت کند. اینجاست که یکی از شخصیتها ضمن این محدودیت (ترس و بزدلی) دچار کشمکش شده و سپس درک میکند که میتواند فراتر از آن برود. توالی این رخدادها، داستان است.
به آنچه مینویسید، از نزدیک و با دقت ببینید، آیا داستان شما کرکتر، کشمکش، تغییر وضعیت و توسع دارد یا اینکه فقط سلسلهیی از رخدادها را مرتبط کردهاید که شامل یک یا دو کرکتر میشود؟ این میتواند تفاوتی باشد میان آنچه شما مینویسید و آنچه که واقعا یک داستان است.
تفاوت میان «بحران» و «اوج» در یک داستان معمولی و سنتی چیست؟
بحران در یک داستان کوتاه، از کشمکش بهوجود میآید و اوج میگیرد و نقطه آغازین یک حرکت را رقم میزند. پس از سلسلهیی از موانع، کرکتر اصلی «لحظههای سیاه» را تجربه میکند، لحظههایی که او فکر میکند راهی برای بازگشایی مشکل وجود ندارد؛ سپس «لحظه مکاشفه و اشراق» فرامیرسد و کرکتر، همهچیز را حلوفصل میکند. اوج داستان بهطورمعمول بحران را دنبال میکند و نقطه پُرفشاری را در خط روایت بازتاب میدهد و داستان، اندکی بعد پایان مییابد.
موضوع یا تِم داستانی چیست؛ آیا تِم از مشکل (پرابلم) داستان متفاوت است؟
درباره تعریف تم، اتفاقنظر وجود ندارد؛ اما یکی از تعاریف این است: تم، پیامی است که نویسنده بهوسیله پیرنگ و کرکترهای داستانش به مخاطب میفرستد. نویسنده با یک فرض آغاز میکند و همانگونه که داستانش را ادامه میدهد، با دیدگاههای خود یا با پرداختن به حالات و وضعیتهای انسانی بر مخاطب تاثیر میگذارد.
مشکل داستان، وسیلهیی است که نویسنده به مدد آن، تم را بازتاب میدهد و یا به سخن دیگر، آنچه که سبب میشود تم داستان به ظهور برسد و بازتاب یابد، مشکل داستان است؛ مثلا مشکلی که دوروثی در رمان «جادوگر شهر اوز» با آن مواجه میشود، بازگشت به خانه در کانزاس است. از رنجها و ماجراهایی که در سرزمین اوز میبیند، در قدم نخست حماقت خویش را بهعلت دور شدن از خانه درک میکند و نهایتا به این نتیجه میرسد که «هیچ جایی خانه نمیشود»، این تم کلی داستان است.
من در فراخواندن فکر و اندیشه جدید برای داستانم دچار مشکل هستم؛ چه راهی برای تلنگر زدن به فکر وجود دارد؟
پیش از هر چیزی باید بسیار مطالعه کنید، نهفقط رمان و داستان کوتاه، بل حتی مجلات و اخبار. گاهی مقالات علمی نیز باعث ایجاد جرقه در فکر میشود. هر چیزی که تو را به فکر وامیدارد، نمیدانم چه کسی؛ این موارد، فرصتهاییاند که میتوانید از آن بهعنوان نقطه آغاز برای داستان بعدیتان استفاده کنید.
گاهی ملاقات یک شخص دلخواه، به خاطر آوردن رخدادی که در دفتر کار برای شما اتفاق افتاده است و یا به یادآوردن یک رویا (در خواب یا بیداری) و خاطره میتواند بهعنوان یک عامل فعلوانفعال، نقش بازی کند.
راه دیگر برای فراخوانی فکر جدید، گوش فرادادن به حرفهای مردم در خیابان، رستورانت و… است و اینکه تمام گفتگوگونههای زیبا را در دفترتان یادداشت کنید و به یاد داشته باشید که یک نویسنده خوب، یک شنونده خوب است.
تجارب خاص زندگیتان نیز میتواند اساس داستانها و رمانهایتان قرار بگیرد؛ اما باید توجه داشته باشید که به دام واقعیت محض گیر نیفتید. دقت کنید که داستانگویی شما با آنچه واقعا گفته شده یا اتفاق افتاده در یک دیالوگ دلچسپ قابل خوانش و برساخته و یک پیرنگ سرگرمکننده، باید متفاوت باشد.
بسیاری از نویسندگان به این باورند که رخدادهای تاریخی و ادبیات کلاسیک میتواند دوباره در کسوت جدید و معاصر بازگو شود.
از همه مهمتر، به خاطر آوردن و فراخواندن یک فکر بدیع، همیشه برقآسا و آنی نیست. ایدهها بهآرامی و آهستگی میرسند، از یک احساس یا گمان مفرد و اطلاعات اندک آغاز میشوند. فرصتهای بیشتری که به تصور و خیالپردازیتان میدهید، باعث ایجاد فرصتهای فکر جدید (لحظه اشراق) در شما میشود.
داستانی در ذهن دارم که شامل انواع کرکترهای مختلف میشود؛ اما در رسیدن به یک پیرنگ قوی دچار مشکل هستم، برای رفع این نقصان باید چه کنم؟
مبنای بیشتر داستانها این است که شخصیتها چه کنشهایی انجام میدهند. کرکترهای جالب و قابلباور فضایی را خلق میکنند که در آن وجود کشمکش برای هر داستان و رمانی الزامی است. هر داستانی باید یک کشمکش بنیادین داشته باشد؛ اما کرکترهایتان را، گذشته آنها، علاقهمندی، نفرت، عقاید و باورهای آنها را و اینکه چگونه این کشمکش را تنظیم و ساختار میدهید را با وسواس آزمایش کنید.
از خود بپرسید که کرکتر اصلی چه میخواهد؟ چه موانعی ممکن در راه رسیدن به اهداف او دخالت خواهد کرد؟ شخصیتها با همدیگر چگونه ارتباط برقرار میکنند؟
یکبار کشمکش اصلی را بچینید، بعد میتوانید کنشهای داستان را طرح کنید. اگر هنوز هم برای توسعه پیرنگ داستانتان دچار مشکل هستید بایست «۲۰پیرنگ برازنده»، اثر «رولان بیتوبیاس» را بخوانید. توبیاس، در این اثر بیست پیرنگ را مورد بحث قرار داده است که در همه داستانها تکرار میشوند.
چگونه یک نویسنده، هدف یا مقصدش را در یک داستان به دست میآورد، بدون آنکه آن را تکرار کند؟
تغییری که شخصیت اصلی درنتیجه تجارب خویش دچار آن میشود، هدف یا مقصد شما را میسازد. در جریان داستان، کرکتر اصلی باید «لحظه مکاشفه یا اشراق» (لحظهیی که فکر بدیع و بکر به سراغ نویسنده میآید) را تجربه کند، یا همانند زندگی واقعی تصمیمی بگیرد و درنتیجه این تجارب دچار تغییر شود. نویسنده، نه بهصورت بیان صریح، بلکه درنتیجه این فرایند، پیام خود را انتقال میدهد.
تفاوت میان رویش (کاشتن) و رویش کاذب در یک داستان چیست؟
رویش (کاشتن)، چیزی (]شبیه[ شخصیت، مکان، ابژه یا یک حقیقت) است که نویسنده قبلا آن را در داستان کاشته است، بنابراین وقتی بعدا آنها را استفاده میکند، بسیار غیرواقعی یا بیشازحد اتفاقی به نظر نمیرسند؛ مثلا تصور کنید که داستان کوتاهی را میخوانید که اسب یک گاوچران مرده است. شخصیت داستان را آفتاب زده و خودش هم در مسیر عبور از صحرای جنوبغربی امریکا از تشنگی در حال مردن است؛ اما با ورود ناگهانی به یک خانه قدیمی متروک که چشمهیی نزدیک آن است، زنده مانده است.
آیا ذهن شما مخدوش نمیشود و این تصویر بسیار آنی و تصادفی به نظر نمیرسد؟ این خانه و چشمه از کجا آمد؟ یک نویسنده خوب قبلا زمینهیی را برای کاشتن این بذر در داستانش مساعد میکند تا خود و داستانش را از شر تصادف رهایی بخشد.
رویش (کاشت) کاذب چیزیست که عمدا بهوسیله نویسنده به کار گرفته میشود و درنهایت ارتباطی با نتیجه و راهحل کشمکش در داستان ندارد؛ درواقع استفاده و معرفی مظنونهای بیگناه با موتیو رویشپذیر و مناسب در یک هنر یا در یک فضای پررمز و راز، یکی از موارد استفاده عام این صناعت داستانی (رویش کاذب) است.
رویش کاذب باید بهگونه کامل و بهطور مناسب در جایی از داستان توضیح داده شده باشد. اگر نویسنده داستان کوتاهِ گاوچران، خانه قدیمی متروک و چشمه نزدیک به آن را قبلا در داستان ذکر کرده و بعدا از آنچه ذکر کرده در داستان استفاده نکرده باشد، نوعی رویش معلق یا آویزان شکل میگرفت. این موارد بهعنوان یک مزاحم برای خواننده رخ مینماید که باید از آن جلوگیری شود.
چگونه میتوانم یک شخصیت موثر در فضای محدود داستان کوتاه خلق کنم؟
برای مشخص کردن چیزهای بسیار منحصربهفرد درباره شخصیت داستان که آن را تضمین میکند تلاش کنید. کوشش کنید حقیقت مشخصی را در شخصیت دریابید که او را متمایز میکند و به او خصیصه شناختپذیر میدهد، سپس او را در یک جمله به تصویر بکشید؛ هرچند توصیف کرکتر در یک جمله کار آسانی نیست، اما بسیار کارساز و بهمثابه دندان پیشین، کارکرد برنده و قاطع دارد.
ویژگیهای کرکتر را نباید به گردن خواننده انداخت؛ بل این ویژگیها باید بهتدریج در داستان بافته شوند. یک نویسنده خوب به دیالوگها، کنشها و واکنشهای داستان میدان میدهد تا در تعامل با همدیگر معرف ویژگیهای یک کرکتر مشخص باشند.
همیشه این پرسش برایم مطرح بوده است که آیا مردان بهگونه موثر میتوانند درباره زنان بنویسند یا برعکس؟ رسم در میان نویسندگان موفق چیست؟
ملاک قابلتوجهی در ادبیات وجود دارد که یک نویسنده موفق میتواند جنس مخالفش را به تصویر بکشد. ببینید که فلوبرت با مادام بواری چه کار کرد؟ مارگرت میچل با ریت بوتلر چه کرد؟ و تنیسی ویلیامز، بلانچ دوبیوز را چگونه به تصویر کشید. این کمترین نمونههایی است که نام بردم.
اینکه یک نویسنده «مرد» تا چه میزانی میتواند در حوزه آگاهی یک کرکتر «زن» نفوذ یابد و برعکس آن، یک نویسنده زن چه مقدار قدرت نفوذ در حوزه آگاهی کرکتر مرد دارد، بستگی به نویسندگان مختلف و میزان بینش آنها از طبیعت بشری، صرفنظر از مساله جنسیت دارد….