روایت

کودکی که شاید سال‌ها بعد نامه‌ام را بخواند!

زمانی اسحاقزی

این یادداشت را برای کودکی می‌نویسم که نمی‌دانم کیست و چه زمانی قرار است آن را بخواند؛ اما به‌عنوان یک انسان که روزی روی این زمین زندگی کرده است بر خود واجب می‌دانم به آنچه در طول زندگی به آن باورمند شده‌ام را برایش بنویسم.

دنیا را چه دیدی، شاید یک روز به کارش آمد، مگر نه آن‌که مارکز می‌گوید «باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته‌یی، تحویل دهی، خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه‌یی سرسبز» و من با افزودن به آن می‌گویم که «خواه با هدیه دادن تجربیاتی که آن را به بهای عمرت به دست آورده‌یی، به کسانی که هنوز ابتدای راه زندگی هستند.»

دوست ناشناخته من!

سلام

اکنون که این یادداشت را برایت می‌نویسم میانه یک غروب غلیظ تابستانی است. هیچ بارانی در راه رسیدن به شهر نیست و هیچ بلبل نغمه‌خوانی در اطراف این خانه به چشم نمی‌خورد تا نغمه‌سرایی کند، اما می‌بینی که بازهم زندگی ادامه دارد.

کودک شیرین؛ که قطعا هنوز دنیا را از چهارچوب صادقانه و پاک کودکانه‌‌ات می‌بینی، تو که حتما دل‌آرام و دل‌خواه کسی یا کسانی در جهان هستی، می‌خواهم چند خط برایت بنویسم تا بخوانی، ولی پیش از آن بگذار تا با یک آرزو برایت آغاز کنیم.

برایت آرزو می‌کنم که خوب و خوش باشی و «جانت» درد نکند. در این دنیای گاه دل‌آزار، مهم است که جانت آرام باشد. آدمی گاهی چنان غرق درد جانش می‌شود که حتی خودش هم نمی‌داند چگونه این جانِ به‌‌دردآمده را آرام کند. باید بدانی که گاهی جان آدمی بیرون از بدنش زندگی می‌کند. تعجب نکن! اگر می‌پرسی چگونه؟ پاسخش را خواهم گفت.

مثلا مادران جانشان را بیرون از تن خود می‌گذارند؛ فرزندان آن‌ها جان‌هایشان هستند. گاهی مادری این‌سوی زمین است و جانش آن‌سوی دیگر. می‌توانی تصور کنی چقدر اندوهناک است؟

یا مثلا «سرزمین» برای بعضی آدم‌ها وطنِ جانشان است. حتما تاکنون باید با مفهوم وطن آشنا شده باشی. «وطن» یعنی خانه، مجموعه‌یی از احساسات دل‌خواه و نوستالژی‌های شخصی. آدم‌ها گاهی مجبور می‌شوند جانشان را در دست دشمن رها کنند و از آن دور بمانند. هربار که وطن آن‌ها درد داشته باشد جان آن‌ها نیز دردمند خواهد بود. آن‌ها با وطن‌شان یکجا اشک می‌ریزند و می‌خندند حتی اگر از آن دور باشند.

گاهی آدمیزاد آن‌قدر کسی را دوست دارد که جانش را به او می‌بخشد و هربار که او ترکش کند جان آدمی به درد می‌آید.

القصه آن‌که آدمیزاد می‌تواند به هزارگونه متحمل درد جانش شود و من همچنان برای تو آرزو می‌کنم که هرگز سبب درد کسی نشوی. ظالم‌ترین ِما در دنیا کسانی هستند که جان دیگران را به درد می‌آورند.

تو این را بدان که زندگی در این سیاره خاکی ناخواسته آغاز می‌شود ولی ادامه‌دادنش هنر توست؛ زیرا هر زنده‌ماندنی «زندگی» نیست و هر رهگذری «جان» نیست.

زندگی کردن درواقع یک هنر است؛ پس آن‌ که بداند مفهوم زندگی چیست هنرمند است، ولی متاسفانه تعداد هنرمندان در این دنیا انگشت‌شمارند.

زندگی کردن فرمول پیچیده‌یی ندارد؛ یعنی بتوانی برای فرداهایت چیزی پس‌انداز کنی؛ یک مهربانی، یک عشق، یک دعا و یا حتی یک لبخند!

تو باید بدانی که زندگی مثل یک رنگین‌کمان هفت‌رنگ طیف‌های رنگی مختلفی دارد؛ شادی، اندوه، لبخند، اشک، ولی واقعیت آن است که رنگ‌های مختلف در کنار هم‌ معنا می‌یابند. اگر غم را مزه‌مزه نکنی، هرگز نخواهی توانست حلاوت شادی را تجربه کنی. این قانونی نانوشته است که پس از هر اندوهی، شادی فرامی‌رسد؛ پس هربار که چیزی تو را در جهان سخت اندوهگین کرد لبخند بزن و منتظر روزهای خوب باقی بمان.

پس از هر باران منتظر آفتاب بنشین و بعد از هر برف و سرما به انتظار خورشید گرم باش. هرگز اتفاق نیفتاده است که خورشید، طلوع کردن را از یاد ببرد.

تا زمانی که زنده‌ایم موظف به زندگی کردن هستیم، حالا می‌توانی خودت را محکوم به آن کنی یا می‌توانی خودت را از داشتن نعمت زندگانی، خوش‌شانس بدانی.

فرزندم!

همه‌چیز به نوع نگاه تو بستگی خواهد داشت. بدان آن چیزی که امروز برایش اشک می‌ریزی شاید فردا به یاد نیاوری و آنچه امروز تو را به خنده وا‌می‌دارد شاید فردا وجود نداشته باشد؛ پس به‌اندازه‌یی که دور می‌شوی بازگرد، به اندازه‌یی که اشک می‌ریزی بخند و به اندازه‌یی که متنفر می‌شوی و یا حتی بیشتر، عاشق شو!

اگر بازهم فرصتی فراهم شود و این غلظت غم‌اندود تابستانی مرا مجال دهد برایت خواهم نوشت. تو نیز هرکجا هستی و زیر هر آسمانی که نشسته‌یی با خواندن این نوشته لبخند بزن تا من احساس کنم که توانسته‌ام به اندازه سرسوزنی چیزی را برای کسی به یادگار بگذارم؛ حتی اگر چند خط باشد!

برسد به دست کودکی که نمی‌شناسمش!

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا