جلریز؛ درهیی در اعماق جهنم
رسول شهزاد
روز چهارشنبه است، از دفتر برآمدهام و بااستفاده از تعطیلات عید قربان تصمیم بامیان رفتن دارم (روز پنجشنبه نیز رخصتی رسمی است) باید عجله میکردم، زیرا تعلل گران تمام میشد.
بازار رانندگان خط کابل- بامیان در ایام تعطیل و مناسبتهای ویژه فوقالعاده گرم است؛ مردم در تعطیلات به تفریح، مسافرت یا دیدار بستگانشان میروند.
اگر منتظر فردا باشم هیچ موتری برای بامیان رفتن پیدا نمیشود، اگر هم پیدا شود باید کرایه «شاهانه» بپردازم.
ساعت دقیق را به یاد ندارم، شاید حوالی ۱۲ظهر بود که به گولایی دواخانه رسیدم و با یک راننده برای رفتن به بامیان گپ زدم.
وسایل کار پیشم بود. لبتاب، کارت خبرنگاری، مودیم و از همه مهمتر، «سیمکارت سلام» که گروه طالبان حساسیت عجیبی با آن دارد.
برحسب معمول درباره مسیر پرسیدم، راننده نیز با حالتی بسیار معمولی گفت: طالبان در مسیر «چکپاینت» دارند. شاید در هیچ جای جهان چنین نباشد که در آغاز سفر از راننده درباره امنیت مسیر راه پرسیده شود و او نیز کاملا با بیتفاوتی بگوید گروههای مسلح تروریستی در مسیر راه «چکپاینت» دارند.
راننده گفت: اگر کارت یا سندی داری بده پنهان کنم.
گفتم: لبتاب دارم.
از شانس من یکی دو تا از مسافران، زن بودند. لبتابم را کشیدم و به خانمی که پیش روی (سیت بغلدست راننده) نشسته بود تسلیم کردم.
با نزدیک شدن به میدانشهر کمکم واهمه عجیبی در دل آدم پیدا میشود، وقتی از میدانشهر که سرآغاز وحشت است گذشتیم، ترس همه وجودم را فرا گرفت. عرق سردی بر پیشانیم نشسته و از هراس دهانم خشکیده بود.
هرلحظه تصور میکردم با چکپاینت طالبان مواجه میشویم.
هرچه به «جلریز» یا همان «دره مرگ» و وحشت نزدیک میشدیم، این ترس بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه واقعا مقابلمان جهنم پیدا شد.
ایست!
طالبی با لباس نظامی، کلاهی که فقط چشم و دهانش باز است و یک سربند که بر آن «اللهاکبر» نوشته شده، به موتر ما نزدیک شد و با اشاره مستقیم به من گفت: پایین شو!
«پایین شو» همچون گلولهیی بر شقیقهام فرود آمد. بدنم سست شد و دهانم خشکید. پاهایم دیگر یاری نمیکرد. چشمم به درختی در پایین جاده افتاد.
حدود شش تا هفت جوان که همه همسنوسال خودم به نظر میآمدند را به درختی بسته بودند. با دیدن آنها دیگر امیدی برای زنده ماندن نداشتم.
حس خیلی بدی داشتم. از شدت ترس میلرزیدم و عرق کرده بودم.
پایین شدم!
همینکه پایم ارتفاع کف موتر و زمین را پیمود طالب گفت: در کدام ارگان هستی؟
نمیدانستم چه بگویم. کلمات در دهانم خشکیده و توان ادای آن از من گرفته شده بود. به خود جرات دادم و گفتم: ارگان چیست؟
– در کدام اداره دولتی کارمند هستی؟
– من بیسوادم و دکاندار هستم!
– در کجا دکان داری؟
– در بامیان
– دکان چی؟
– لباسفروشی
– لباس زنانه یا مردانه؟
– مردانه
شاید این دیالوگ حاکم و محکوم کمتر از ۶۰ثانیه طول کشید؛ ولی برای من ثانیهها بهکندی قرون و اعصار میگذشت. گویی از لج من، سر گذشتن نداشتند.
در جریان این بازجویی کوتاه دستهایی تمام بدنم را لمس میکرد. شاید دنبال چیزی بود که مجوز «اعدام» من باشد. شاید حتی کارت بانک حکم قتلم را صادر میکرد.
با لحن خاصی گفت ما میفهمیم که دولتی هستی، به زور هم که شده اقرار میگیریم؛ ولی جرمت زیاد میشود.
– ولو که مرا بکشید هم، من بیسواد هستم!
دستش به جیب پتلونم خورد و تلفنم را کشید. گفت شماره «سلام» داری؟
گفتم: نی!
تلفنم را بالا گرفت تا آنتن بدهد، ولی خوشبختانه موفق نشد.
بعد از چند دقیقه مرا بهطرف درختی برد که در آن چند تن دیگر را بسته بودند. اکنون دیگر همه زندگیم را ازدسترفته پنداشتم و امیدی برای زنده ماندن نداشتم. با خود گفتم همهچیز به همین راحتی تمام شد!
به این فکر میکردم که چگونه برای گرفتن اعتراف شکنجهام خواهند کرد. میگفتم کاش همین حالا با شلیک یک گلوله بر سر، خلاصم کنند. وحشت مردن به فجیعترین شکل، همهوهمه مرا فراگرفته بود و نمیتوانستم حتی درست فکر کنم.
چشم آن چند نفر دیگر را بسته بودند و هرکسی تکانی میخورد با قنداق به سروصورتش میزدند.
بعدازآن که مرا زیر آن درخت بردند، بازجویم تبدیل شد و قبلی برای بازرسی سایر موترها بازگشت.
مردی که پیش گروگانها بود خشنتر، وحشیتر بود و فارسی را بهسختی صحبت میکرد. اولین برخوردش با من لگدی بود که حوالهام کرد و گفت: گوشه ایستاد شو.
من هم نزدیک درخت رفتم و کنار دیگران ایستادم. او همان سوالات قبلی را پرسید ولی این بار با لهجه پشتو.
– نام ارگانتان چیست؟
– دکاندار هستم!
باز خشنتر و جدیتر پرسید:
– میخواهی به زور شلاق اقرارت را بگیریم؟
– حتی اگر گردنم را هم بزنید من دولتی و کارمند دولت نیستم و هیچ ربطی به دولت ندارم، دکاندار ساده و آدم بیسواد هستم.
در همین لحظه آن پیرزن که در موتر بود و لبتابم را گرفته بود، از موتر پایین شد و با همان طالب که سر سرک بود چیزی گفت؛ هرچند صدایش را نمیشنیدم ولی به نظرم میآمد که برای آزادی من عذر و زاری میکند.
درنهایت طالب اولی به آن طالب دیگر اشاره کرد و گفت: بچه کوبایپوش (کسی که پتلون کوبای پوشیده) را بان بیاید.
اولین بار نبود با چکپاینت طالبان برمیخوردم، ولی این بار خیلی وحشتناک بود، خیلی جدی تلاشی کردند و خشن بودند. مرگ را به چشم سرم دیدم.
راننده ما بعدا قصه کرد که یک بچه را به این علت که جوراب سفید نیمه در پای داشته سیلیکاری کردهاند که چرا جوراب سفید پوشیده و به پرچم امارت اسلامی توهین کرده است!
ادامه دارد …
جلریز واقعأ دره مرگ است از اعماق جهنم
هر بار که یادم میاید باور نمیشود که هنوز نفس میکشم چون هیچ امیدی هیچ دلیلی برای رهایی از دست آن جلادان تاریخ نداشتم ولی انگار معجزه شد و من زنده هستم
این نوشته شاید دهها تن از مسافران بیچاره را به کام مرگ بکشد؛ چون بالاخره طالبی این مطلب را میخواند و بعد شاید حتا یک دکاندار بیسواد را هم مجرم انگاشته با مرگ همبستر سازد!!! وحشی وحشی است، بهتر است که اینقدر تبلیغ شان نکنیم.
برادر عزیز با اینکه اوضاع را خوب میدانی چه ضرورت به تفریح ومیله دوم اینکه در اون مسیر چرا با شلوار کوبایی خوب مثل بقیه از پیراهن تنبان وطنی استفاده کنید کاملاً عادی پیش از سفر موارد امنیتی را باید خوب در نظر گرفت .خوب است که به سلامتی نجات پیدا کردید .این وضعیت بد تر خواهد شد احتمالاً .خدا کمک کند .