جلریز؛ درهیی در اعماق جهنم
رسول شهزاد/ بخش دوم
بعد از سپری کردن تعطیلات عید در کنار خانواده، روز دوشنبه تصمیم گرفتم به کابل بازگردم. صبح زود به طرف مرکز ولسوالی به راه افتادم تا وسیلهیی برای رفتن به کابل بیابم.
امنیت ولایت بامیان خوشایند است؛ گویی در جزیرهیی جدا از افغانستان هستی و دغدغه امنیت از کشور دیگریست. احساس میکنی بامیان عضو این پیکر خونین نیست. تا مرکز بامیان با یکی از دوستانم آمدم.
وقتی به مرکز شهر بامیان رسیدم، پس از چای صبح، بهدنبال رانندهیی بودم که صدا کند «کابل از راه غوربند» ولی متاسفانه هیچ صدایی با این مضمون به گوشم نیامد. هر رانندهیی را که گفتم از غوربند برویم، میگفت:
-نمیشه، راه دور است، باز بهخاطر یک نفر که نمیشود از غوربند رفت!
در حال سروکله زدن با رانندگان خط بامیان – کابل بودم که ناگاه رانندهیی از اهالی روستای خودمان را دیدم که تازه از کابل رسیده بود.
– سلام
– علیکمالسلام!
– راه چطور بود؟
– امروز صبح، ۶تن را در مسیر جلریز پایین کردند.
و هشدار داد از مسیر میدان نرویم.
او گفت که این بار، مثل بارهای قبل نیست. خیلی سخت گرفتهاند. هرکس را که خوششان بیاید از موتر پایین میکنند. چند نفر را هم پایین کردهاند.
با شنیدن هشدارهای او ترسی عمیق جانم را فراگرفت. گویی یکباره دلم فروریخت و بر سر و رویم عرقی سرد نمایان شد. ولی ناچار از رفتن بودم.
بعد از ساعتها انتظار سرانجام با یک موتر «تونس» به توافق رسیدم، چون گفته میشد که موترهای کلان مسافربری را زیاد تلاشی نمیکنند.
ساعت از ۱۰ گذشته بود. هرلحظه به جلریز نزدیکتر میشدیم، اضطرابم نیز بیشتر و بیشتر میشد.
به راننده گفتم:
جمیل (نام مستعار است) اگر چکپاینت باشد چه کار کنیم؟
جمیل با بیخیالی گفت:
– چیزی نمیشود، فقط اسناد نداشته باشی!
راننده در طول مسیر با خیال راحت همه را به صبر و شکیبایی دعوت میکرد و پشتسرهم از عادی بودن راه برایمان میگفت تا اینکه تلیفونش زنگ خورد و با تعجب گفت:
-چی میگی تو؟
نفر پشت گوشی نمیدانم چه گفت، ولی جمیل بسیار وحشتزده شده بود. پس از قطع تلیفون پرسیدم:
-جمیل چه شده، باز کدام نفر را پایین کردهاند؟
-یک دختر را طالبان تیرباران کردهاند!
همه مسافران با تاسف گفتند که این راه بسیار وحشتناک است؛ ولی جمیل گفت که نی، دروغ است. فکر نمیکنم که این خبر حقیقت داشته باشد. تا اینکه سرانجام به سیاهخاک در یکقدمی جلریز رسیدیم. همه مسافران ترسیده بودند و دعا میکردند؛ گویی بهسوی مرگ میروند. سکوت سنگینی موتر را فراگرفته بود و هیچ حرفی بینمان ردوبدل نمیشد.
بهجایی رسیدیم که ترافیک سنگینی ایجاد شده بود، همه فکر کردیم که میان نیروهای دولتی و طالبان جنگ جریان دارد. راننده یکی از موترهایی که ایستاد بود گفت:
-نی، چکپاینت است.
موترمان را متوقف کردند. طالبی که تنها چشم و دهانش دیده میشد، نزدیک دروازه موتر شد و آن را باز کرد.
-همه پایین شوید!
همه مسافران پایین شدند و او تلاشی موتر را شروع کرد و از جیب یکی از مسافران یک کاغذ و از جیب دیگری کارت بانک، تلیفون و … به دست آورد. به سه نفری که آنها را تلاشی کرده بود گفت: بالا شو!
آنها را رها کرد و گفت سوار موتر شوند.
من آخر صف ایستاده بودم. با تمام شدن تلاشی هر کس، ترس و وحشت من بیشتر میشد. دهانم خشک شده بود، عرق کرده بودم و میلرزیدم. پاهایم توان برداشتن وزنم را نداشتند، تا اینکه صدایی گفت:
-پیش بیا!
این صدا مثل بمب اتوم بر مغزم فرود آمد و مرا تکان داد.
– چکاره هستی؟
– دکاندار هستم!
– کجا دکانداری؟
– بامیان
– برای چه به کابل میروی؟
– بهخاطر عید، سودا تمام شده و باید بروم جنس بیاورم.
– اسنادت را کجا پنهان کردی؟
– هیچ سندی ندارم، فقط بیل خرید اجناس دکان پیشم است.
این گفتوگو برای مدت کوتاهی ادامه داشت و بالاخره پایان یافت.
-بالا شو!
وقتی سوار شدیم، همه گفتند:
-جسد را میبینی؟
-کدام جسد؟
یکی از مسافران با دست به سمت پایین جاده اشاره کرد، جسدی را دیدم که خونآلود افتاده بود.
-جمیل تو نگفتی که دروغ است؟
-والله راست بوده، این همان دختر است.
اصلا معلوم نبود که چرا و به چه جرمی او را کشتهاند. بالاخره حرکت کردیم و نفس راحتی کشیدیم و به چکپاینت بعدی رسیدیم. اینبار راحتتر بود، مسافران را پایین نکرد، فقط از پشت شیشههای موتر، داخل را دید میزد و اجازه داد حرکت کنیم.
درنهایت اینبار از دره مرگ بهسلامت گذشتم و با خودم عهد کردم که دیگر به این دره جنهمی بازنگردم. آخرین تصویری که از این جنهمدره در ذهنم مانده، دختریست خونآلود که در کنار جاده افتاده است…