پس از یکصدویکسال استقلال
هادی میران
یکصدویکسال قبل، افغانستان براثر تلاشهای شاه امانالله غازی به استقلال دست یافت و بهعنوان کشوری مستقل وارد جغرافیای بینالمللی شد.
از آن زمان یکصدویکسال میگذرد، افغانستان اما هنوز در گرداب آشوب و پریشانی دستوپا زده و میان وابستگی و استقلال نفس میکشد.
سال گذشته که یکصدسالگی استقلال گرامی داشته شد، حرفوحدیث فراوانی درباره استقلال و عدم استقلال کشور بر زبانها رفت.
در میان این حرفوحدیثها تعدادی نوشتند که استقلال افغانستان هنوز به یک استعاره میماند که بر زبان میآید و نمادهای پرکتیکی آن با اماواگر فراوان مواجه است.
فرازوفرودی را که افغانستان پس از استقلال و طی یک قرن تجربه کرده، بسیار سنگین و پرهزینه بوده و در سه دهه پایانی قرن، پای دو ابرقدرت جهان به کشور کشیده شده است.
اما باتوجه به شاخصههای استقلال هر جغرافیای سیاسی، بهحکم اعتقاد غالب، افغانستان کشوری مستقل است و این استقلال، یکصد سال قبل تحت زعامت شاه امانالله خان به دست آمد و پسازآن افغانستان با خارج شدن از چنبره تحتالحمایگی، صاحب اراده مستقل سیاسی شد.
یکی از شاخصهها و شناسههای استقلال یک کشور، قانون اساسی آن است که چارچوب وجایب و الزامات خارجی و داخلی دولت برسر اقتدار آن را تعریف میکند. نخستین قانون اساسی افغانستان در حاکمیت امانالله خان تدوین و تصویب شد.
اما اینکه این استقلال چرا زمینهساز استقرار حاکمیت و مشارکت ملی نشد و چرا مردم افغانستان یک قرن در پریشانی و سیاهبختی زیستهاند، بحث و پرسش دیگری است که نه در سایه استقلال، بل در سایه ظرفیت خرد و عقلانیت حاکمان سیاسی و ظرفیت فرهنگی و خرد جمعی مردم قابل تحلیل و تفسیر است.
اقدامات شاه امانالله که وارث یک نظام ظالم و ستمگر بود، گسست رادیکال در روایت از حاکمیت سیاسی در افغانستان شمرده میشود که اگر این گسست با ظرافتسنجی و هوش سیاسی همراهی میشد، خرد جمعی نیز در این سرزمین در آستانه بلوغ و شکوفایی قرار میگرفت و مصیبتهای پسازآن شامل حال این مرزوبوم نمیشد.
فقدان سنجش سیاسی و فهم مناسبات غالب اجتماعی و درنهایت عواطف دینی مردم، دست در دست هم داده و زمینههای شکست حکومت امانی را فراهم کرد و برنامههای شاه اصلاحطلب بهسادگی نقشبرآب شد.
شعلههای احساسات و عواطف دینی مردم چنان زبانه کشید که ارگ قدرت بر سر شاه جهنم شد و مردم چیزی کمتر از سوختن شاه در آن جهنم را نمیخواستند.
دقت در رخدادهای تاریخی افغانستان این واقعیت را برجسته میکند که پس از گرویدن مردم به دین اسلام، «جهاد» و «شهادت» بهعنوان نماد دو فضیلت اعتقادی، غالبترین روایتی است که هم حاکمان سیاسی و هم سازمانهای استخباراتی بهمنظور دسترسی به اهداف مورد نظر، از آن بهره جسته و به استمرار آن کمک کردهاند.
این روایت تا آنجا در ذهن و ضمیر ناخودآگاه مردم جا خوش کرده که بر تمام ساختار و سنجیدارهای عقلی آنها اثر گذاشته و فرایند سنجش عقلی مردم را فراتر از حوزه جنگ و جهاد مختل کرده است.
تامل در تاریخ افغانستان بهخوبی نشان میدهد که لشکرکشیهایی که بهفرمان حاکمان آن چه در خارج از افغانستان و چه بهمنظور سرکوب شورشهای داخلی صورت گرفته نیز از مجرای فضیلتهای جهاد و شهادت قابل تفسیر است.
شاه اصلاحطلب و همراهان او که متاسفانه با ماهیت این روایت بیگانه بودند، به اقداماتی دست زدند که مخالفان آن با ارجاع به همین روایت، بهسادگی امکان براندازی حکومت او را فراهم کردند.
این روایت نهتنها در عصر امانی؛ بل بهعنوان یک رویکرد رستگاریجویانه دنیا و آخرت، دستکم در یکصدوپنجاه سال اخیر بهعنوان نیرومندترین وسیله سرکوب در دست نظام سیاسی و بازیگران داخلی و خارجی سیاست در این کشور قرار داشته است و حتی در عصر ما نیز چاشنی و انگیزه نیرومند برای بسیاری از نزاعهای خونین قرار دارد.
باتوجه به این واقعیات، دلیل تلخکامیها و پریشانیهایی که مردم افغانستان پس از کسب استقلال تا حال تجربه کردهاند، نداشتن استقلال یا تزلزل در استقلال سیاسی این کشور نیست، بل نابسامانی و نشکفتگی خرد جمعی و فرهنگ سیاسی در این سرزمین است که مانع تشکیل نظام یا ساختار کارآمد سیاسی میشود.
پس از امانالله خان کودتای هفت ثور۱۳۵۷ دومین گسست سیاسی در افغانستان تعبیر میشود که رهبران این نظام نیز به دلیل بیتوجهی به روایت نیرومند جهاد و شهادت، با اعتقادات و باورهای دینی مردم در تضاد واقعشده و سرانجام به کمک همین روایت سرنگون شدند.
هنجارهای بسته دینی که بر سیطره و جغرافیای روان اکثریت جامعه سایه افکنده است، خود بهعنوان نیرومندترین روایت سیاسی نیز عمل میکند که در اشکال و ابعاد مختلف ابزار دست سیاستگران توتالیتر قرار گرفته و از آن بهعنوان سنگر محافظت از منفعت خود سود جستهاند.
ابزاروارگی عقاید دینی درواقع بزرگترین عامل نابسامانی جامعه و نشکفتگی فرهنگ سیاسی در کشور دانسته میشود که سیر تکاملی آن از فرایند اهلی شدن سیاست و تبدیل کردن آن بهعنوان وسیله توسعه و شکوفایی جلوگیری کرده است. بنابراین رابطه حقوقی دین با سیاست را میتوان بزرگترین عامل تنش و مهمترین مانع استقرار صلح و امنیت مثبت در این کشور دانست که رخدادهای صد سال اخیر در همین بستر قابل تعریف است.
اما به این واقعیت نیز باید توجه کرد که مفهوم استقلال در یکصد سال اخیر دچار دگردیسی فراوان شده است و در عصر ما این مفهوم دیگر حامل آن معنی کلاسیک نیست.
در جهــان امـروز، استقلال (Independence) نـه به معنی و مفهوم کلاسیک آن، بل به معنای نوعی از وابستگی متقابل (Interdependency) تفسیر میشود و ثبات و قوام آن نیز به سلسلهیی از عوامل بینالمللی و داخلی بستگی دارد که هرکدام بهنوبه خود در رشد و تضعیف آن نقش بازی میکنند.
در وضعیت معاصر دولتها ضمن تاکید بر حفظ استقلال خود هرچه بیشتر بهسوی همکاری مشترک و وابستگی متقابل کشیده میشوند که همین فرایند درواقع سبب ایجاد محدودیت بر صلاحیتهای حاکمیت میشود.
از همین رو در جهان معاصر – که فرایند جهانیشدن بر تمام مناسبات سایه افکنده – معنی و مفهوم استقلال را در سایه تعامل چندوجهی میان دولتها میتوان تحلیل و تفسیر کرد.
اما از اینکه استقلالطلبی یا داعیه استقلال ما در صد سال اخیر سبب فقر، عقبماندگی و تنشهای فرساینده شده، عوامل و دلایل آن از یکطرف در نگرش حاکمیت نسبت به قدرت و از طرف دیگر در ماهیت فرهنگ و سنتهای حاکم بر مناسبات جامعه قابل جستجوست که درواقع بستر آموزش و پرورش این حاکمان قرار داشته است.
افغانستان پس از یکصدویک سال استقلال هنوز با موانع جدی در مسیر ثمربخشی مزیتهای استقلال مواجه میباشد که گرمجوشی دین و سیاست، فرصت بازشناسی و برچیدن این موانع را سلب کرده است.