موریانهها
سالهای متمادیست که در روستاها به سر میبریم و از عنعنات و راهوروش زندگی روستایی برخوردار هستیم.
شبها را با جمعی از خانواده، روی بام و زیر هالۀ ماه، داستان تعریف میکنیم، از زندگی و از خود میگوییم و قصه روی هم میگذاریم.
حتا گاهی به تلویزیون و خبر ناخوشآیندی که تکانمان میدهد مینگریم؛ به خبری از کابل، به کشتهشدن هزار تن، به فریاد کودک معصوم در خیابان، به ناله و آه مادر بیدستوپا.
صبحها را با بوی نان گرم “تنوری” و قلقل آب روی آتش آغاز میکنیم و بعد صرف صبحانهیی معمولی، طبق عادت همه سرگرم کارهایشان میشوند.
عمه با رمهیی از گاو و گوسفندهایش به دره میرود و عصر به خانه برمیگردد و ماست درست میکند، مسکه برمیدارد و لبنیات زیادی را تهیه میکند.
پدرم زیر تابش خورشید عرق میریزد و زحمت میکشد. برادرم پی درس و مشقش را میگیرد و خواهرم همبازی عروسکهایش میشود، ولی من با آخرین گیلاس چایی از روی سفره بلند میشوم و به اتاق کوچکم میروم که رو به دریا پنجرههایش باز شده و پردههایش را باد ملایمی به رقص میآورد.
به تابلوی نقاشی مادر که هر صبح به من مینگرد و هر شب با چشمان خستهاش لالایی میخواند و به آن تحریری کوچکم با گلدانی از یاس و الماری که پر از دوستانم (کتاب) هست پناه میبرم. و به مولانا، به حافظ، به شعرهای سپیدی که در من رجوع میکنند، به داستانهایی که با خوانششان خفقان میگیرم، به قلم و کاغذی که همسفر من هستند و دردی از من را حل میکنند، به آزادی قناریهایی که بالهایشان را بستهاند و آنها را از آزادی محروم کردهاند.
به دخترکانی که روز را قاهقاه میخندند و شب را روی بستر تنگ و تاریکشان به سپیدهدم تسلیم میکنند.
به آنهایی که به کلمه “نباید” عادت کردهاند و معنای مکتب را فقط با دیدن دخترکان مکتبرو در فلم میفهمند و مفهوم سواد را از گنگی کتابها، مجلهها، نامهها و سیاهی حکشده روی کاغذ سفید که با آنها حرف نمیزند، میدانند.
آرزوهایشان را شب بیدار میکنند و اول صبح با تلوتلو خورشید آنها را به خواب میفرستند تا مبادا سرکوب شوند و شبهایشان را بیهیچ رویایی به سر ببرند.
به رویاهایی که در ذهنشان جوانه میزند، قد میکشد، برگ میگیرد و دوباره شاخهچین میشود؛ آنهایی که صدایشان مهر هلاکت خورده است و لال شدهاند، برای زندگیشان تصمیمی ندارند.
یک شبه عقد میشوند و به نکاح کسی در میآیند که ندیدهاند، نمیشناسند و حتا از علایق، خواستهها، خواهشها و آرزوهای او بیخبر هستند.
یکشبه نعش آرزوهایشان را به گور میبرند و برای زندگی کمر میبندند. یکشبه با ریختن اولین قطرۀ خون روی پارچهیی سفید، پیشوند زن را میگیرند و فردای آن روز مادر را.
یاد میگیرند دلبری کنند، لالایی بخوانند، با یک دست گهواره و با دست دیگرشان دنیا را تکان بدهند.
با قدمگذشتن به خانه جدید، یاد میگیرند دلبر شوند، مادر شوند و عروس خوبی باشند.
آرزوهایشان را سرکوب میکنند و برای آخرین بار شاعر! حرفهایشان را در خواب مینویسند و از دردهایشان سخن میگویند و میشوند آخرین نویسنده، آخرین معشوقه، آخرین دلبر، برای رویاهای ازدسترفته، برای نعشهای بوگرفته، برای علایق و خواستههایشان، برای شکستهشدن بالهایشان، برای پرواز نکردنشان، برای آخرین لبخندشان و برای آخرین دعایشان.
برای شنیدن آخرین کلمه بهنام آرزو که گنگشان میکند. آخرین قطرۀ اشکشان را با پلکزدن به بهانه گردوغبار پنهان میکنند، تا مبادا اعتقاداتشان زیر بار هوس برود و سجادۀ پدرشان خاکآلود شود.
پدرشان بیغیرت و مادرشان بیحرمت؛ چینی احساسشان میشکند و پر از آشوب میشود و پر از دلهره.
روحشان میمیرد، جسمشان برای زندگیکردن مقاومت میکند، رژ لبشان خشک میشود و لاک ناخنشان میریزد. لبهایشان رنگ خاکستری میگیرد و زندگیشان رنگ بیعلاقگی و کدر. آخرین موسیقی میشود مرثیه برای روح مردهشان و آخرین لبخندشان میشود آیینه.
آیینهیی که انعکاس میدهد آن دختر هفده سالهیی را که برای خودش رویا داشت و کولهباری از آرزو؛ اما مغلوبش میکند و دوباره برمیگردد با همان زنی که میلی به آرایش ندارد، موهایش سپید شده و قشنگترین کتدامنش پوسیده و کتاب قصهها و آرزوهایش را موریانه خورده است.
هدا خموش