«حوا، مریم و عایشه»؛ روایت روزگار زن افغان
سعادت شاه موسوی
روز جمعه 29 سنبله در واقع پایان یک انتظار بود. خیلی منتظر اکران فلم «حوا، مریم و عایشه» بودیم و در نهایت با جمعی از دوستان، تولید سینمای افغانستان را در سینمای «نما رسانه» در غرب کابل تماشا کردیم. برای فلم مزبور تبلیغات زیادی صورت گرفته بود و کارگردان آن بانو «صحرا کریمی» بهعنوان یک فلمساز حرفهیی و مبتکر، باعث شده بود که پایان انتظار را شیرین تصور کنیم و چنین هم شد.
فلم «حوا، مریم و عایشه» زندگی «زنِ» افغانستان را روایت میکند. زنی که در جامعه مردسالار با هزارویک مساله روبرو میشود.
«مسالۀ» جدی بانو صحرا کریمی زن است، او در یک مصاحبهاش گفته بود که جهان و ذهن مرد افغان برایم تاریک و وحشتناک است. یعنی دغدغۀ اصلی این کارگردان جوان، زن است و دال مرکزی کارهایش بیتردید بر محور «زن» میچرخند. این فلم هم این ادعا را ثابت میکند. من بهعنوان یک بیننده فلم و علاقهمند جدی سینما، فهم و دریافتم را از این فلم مینویسم، نه بهعنوان یک منتقد حرفهیی سینما.
فلم سه شخصیت اصلی دارد و در سه مرحله تلاش میکند که زندگی رنجآلود زنان در افغانستان را به نمایش بگذارد. البته در بخش پایانی فلم، پسری در نقشی فرعی وارد میشود و خوب هم میدرخشد.
در قسمت اول فلم، «حوا» با بازیگری آرزو آریاپور، قسمت دوم، «مریم» به بازیگری فرشته افشار و بخش سوم «عایشه» به بازیگری حسیبا ابراهیمی حضور دارند. یک فلم ساختارمند که بانو کریمی سعی کرده از تصویر تا رنگ و صدا، همهچیز همآهنگ و حالت یکدست و شسته و رفته داشته باشد.
تصاویرِ شگفتانگیزش مرا به یاد فلم «سلام بمبئی» انداخت، تصویر شفاف و معیاری. فرم و ساختار فلم حرف ندارد و چیزی است که در سینمای افغانستان کمتر اتفاق افتاده است. از جهتی، فلم «حوا، مریم و عایشه» برای من یک فلم نبود، بل سه فلم کوتاه بود. بخشهای فلم طوری ساخته شده که پیوند ارگانیک باهم ندارند، یا اینکه من نتوانستم آن پیوند را کشف کنم. بررسی اجمالی فلم در سه مرحله این مساله را روشنتر میکند.
حوا (آرزو آریاپور)، نمادی از مظلومیت و شکیبایی
حوا درواقع زنی است که بهساختار نظام مردسالار تن داده و قبول کرده است که با همین سبک و سیاق باید بهزیستن ادامه داد. شکمش بالا آمده و یک شوهر بهشدت بیاحساس و بیپروا دارد. وقتی با تن سنگین در تاریکی شب زمین میخورد، همسرش دستش را نمیگیرد، وقتی درد میکشد و از بیتابی خود میگوید، او را پیش داکتر نمیبرد. شوهرش مشغول رفیقبازی و غیرتداریهای خودش است و جایگاه زنش را در حد یک کنیز و آشپز فرو کاسته است. شوهر حوا نمایندۀ مردان افغانستان است. یک مرد نیست، تبلوری از مردهاست. هر مردی که در این موطن ویرانگران زیسته باشد، جاهایی با شوهر حوا همدوش و همصدا میشود. مادر شوهرش بیمار و در سکوتِ مرگبار خفته و خسرش یک پیرمرد پرندهباز و غربزن که فقط به (نصوار، تفدانی، پرنده و شکم) فکر میکند. آری او مردی است که مشتش را از نصوار پُر میکند و بهزیر زبان میاندازد و شروع میکند به بازی با پرندههایش و در این هیاهو گاهی برای زن بیمارش آرزوی مرگ میکند و میگوید کاش از دست این بیمار که جز دردسر حاصلی ندارد، خلاص شویم.
حوا در برابر این فضای سخیف و ملالآور، شکیبایی پیشه میکند و شدیدترین اعتراضی که میکند، همان نگاه نیمهاخمآلودش است که در برابر خسرش نشان میهد. اعتراضی که در سطح حرکاتِ ابرو، چشم و سکوت باقی میماند. بهصورت خیلی خفیف در این بخش فلم احساس کردم که بعضی از رفتارهای حوا تصنعی است. چون من بهعنوان کسی که ستم پدر را بر مادر دیده است و زندگی خیلی از زنان دیگر را نیز شاهد بودهام؛ میدانم عاجزترین زن و صبورترین مادر، یکجاهایی اعتراض میکند. یک جاهایی خودش را تکان میدهد و ظلم را محکوم میکند. قصهنویس و کارگردان این فلم وارد ذهن شخصیت داستان نمیشوند. چیزی که به نظر من خیلی اهمیت دارد و وضع حوا نیز ایجابگر این بوده که ذهنش کمی باز شود. دوست داشتم بدانم وقتی حوا احساس خفگی و بیکسی داشت؛ در ذهنش چه میگذشت؟ میخواستم اعتراضش را در تنهایی دستکم باخودش بکند و به در و پنجره بگویید که پدر، شوهر و در نهایت این جنس مرد از جان ما زنها چه میخواهد؟
همه وقایع برای حوا در یک خانۀ مخروبه رخ میدهند، همۀ فضای گشتوگذارش از حویلی تا سر بام و کنج آشپزخانه است. یکی از شگردهای کار اصغر فرهادی هم همین است که فلمهایش را در داخل خانه و آپارتمانها میسازد. ماجراهایی زیر سقف خانه میسازد و اهمیت خانه را بهتصویر میکشد، بخش اول این فلم هم مرا به فضای فلم «فروشنده» فرهادی پرتاب کرد. فلمی که وقایعش داخل آپارتمانها رخ میدهند و یا ساخته و پرداخته میشوند. اما اهمیت این خانۀ مخروبه که فرم زندگی آدمهای درونش کلاسیک است را نفهمیدم. زندگی سنتی زیاد زیر سقف محور نیست، خلاف زندگی مدرن.
مریم (فرشته افشار) نمادی از اعتراض
بخش دوم فلم را زنی اشغال کرده است که اهل رسانه و اجتماع است. زنی که لباس شیک، خوشرنگ و رخ میپوشد و در یک تلویزیون گوینده خبر است و زیاد زیر بار هنجارهای جامعه نمیرود. هر جا که خلاف میل و اصولش به او پیشنهادی میکنند، جدی و بیپروا جواب میگوید و به راه خود ادامه میدهد. از مدیرمسوول تلویزیون تا راننده و همینطور همسر، همه را یکجاهایی مخاطب قرار میدهد و با لحن شدید، میگوید که چیزی را که دوست ندارم و شخصیت مرا زیر سوال میبرد، قبول نمیکنم و زیر بار این نظام مردسالار هم نمیروم.
زندگی مریم بر محور تصمیمگیری، اشتباه کردن و اعتراض میچرخد. این یک امر مسلم است، کسی که تصمیم میگیرد، کسی که فکر میکند و کسی که به رفتن ادامه میدهد، حتما اشتباه هم میکند. آنها که فعالیت ندارند و اجازه میدهند بقیه برایشان تصمیم بگیرند، زیاد مسالهدار نیستند. مریم یک زن مسالهدار است و شجاعت آن را دارد که دست پسری را بگیرد و در برابر کاکایش ایستاد شود و بگوید که پسر شما را دوست ندارم و این است مرد زندگی من! این یک رفتار هنجارشکنانه است و خلاف رویه زشت و حاکم جامعه. اما مریم اهل خطر کردن است، اهل گشتوگذار از پلههای تاریک و ناپایدار. اما به بنبست میخورد، مردی که با او ازدواج میکند؛ اهل خیانت است و او را در مضیقه قرار میدهد. خیانت شوهر، همانچیزی است که زن را زمینگیر میکند و برای او نه پایی برای رفتن میماند و نه قلبی برای ماندن.
مریم اعتراف میکند که اشتباه کرده است و به شوهرش پشت میکند و خیانت او را نمیبخشد. در برابر تماسهای مکرر شوهرش که هی روی اعصابش میرود، فقط یک جواب دارد: «همهچیز میان من و تو تمام شده است، آری تمام شده است. آن «ما» که وجود داشت؛ به قتل رسید. با خواستهای بیپایان زهرآلودت….» مریم با لحن خشمآلود به همسرش میگوید: «آدمهایی که زود پشیمان میشوند، آدمهای جدی نیستند… تو به من یاد دادی که در این شهر تنها هم میشود زندگی کرد….» عصبانی است و تلیفون را بهزمین میزند و برای خودش شعر و سگرت تعارف میکند، شعری که این بندش مرا گرفت «عشق برهنه مادرزاد است.»
مریم در برابر همه اعتراض میکند (علیه ساختار و فرهنگ مذکر)، در برابر کاکا ایستادگی میکنند، به شوهر «نه» میگوید، به راننده پرخاش میکند و در برابر مدیرمسوول تلویزیون صدایش را بالا میبرد. این همه اعتراض، شرافتمندانه، حقخواهانه و با شکوه است. اما من بهعنوان تماشاگر دوست داشتم این اعتراضها بیشتر حال موجگونه داشت و فقط اعتراض، همهچیز و هستۀ این بخش از فلم نمیبود. مریم نمایندۀ یک قشر کوچک است که اهل شهامت و جسارتند. نمایندۀ نسلی که طلاق و جدایی را شرم و بیعزتی نمیدانند و در پی آن هستند که آزادی، رهایی و اصالت خود را گرامی بدارند. در فلم «حوا، مریم و عایشه»، مریم خیلی موفق بازی کرده است. من از بخش دوم فلم بیشترین لذت را بُردم.
عایشه (حسیبا ابراهیمی)، نگران و سرگردان
بخش پایانی فلم، در تناسب به دو بخش اولی ضعیفتر است. عایشه همیشه و همهجا نگران است، نگاهش طوری است که انگار ته دلش آتشفشانی روشن است. دوستپسر و یا نامزدِ قبلیاش زیر قولش زده و او را در یک گودالِ مهیب رها کرده است. وقتی فهمیده میشود که از دوستپسرش حامله است، نگرانیاش قابل درک میشود. هر تماسی که که از طرف او میآید با اشک و نفرت و انزجار تمام میشود. کار تمام شده است و با پسر عمهاش رسماً نامزد میشود. مرضیه دوستش تنها کسی است که میداند قصه چیست. طلاها و پولهای دریافت شده از نامزدیاش را جمع میکند تا خرج عملیات داکتر کند، قرار است طفل سقط شود و پردهیی بکارتش دوخته شود و حیثیت و آبرویش حفظ گردد. دخترِ داکترِ جراح، وقتی 85هزار افغانی را در ازای عملیات مادرش دریافت میکند، چنان طبیعی حرف میزند که خیلی جالب است، طبیعی حرف زدن دربارۀ مسالهیی که اصلا طبیعی نیست در جامعه افغانستان، و با خونسردی میگوید که نگران نباش عایشه: «مادرم بسیار خوب میدوزد، خطر ندارد، نترس….» این بخش یک سکانس جالب و دیدنی بود.
روایتی که عایشه بیان میکند، حقیقت جامعه کنونی است. از این دست اتفاقها هر روز در کابل و دیگر جاهای کشور رخ میدهند. اما ظاهرا هنر دنبال بیان حقیقت نیست. یعنی هنر در بند ارایه استدلالمندانه واقعیت نیست. آنچه در ساحتِ هنر مهم است نوع نگاه و چگونگی نگرش و پردازش به امر واقع است. در بخش سوم فلم «حوا، مریم و عایشه» این مساله زیاد رعایت نشده و من بهعنوان تماشاگر در برابر یک حقیقت برهنه خودم را یافتم. حقیقتی که هنری و درونی نشده بود.
سلیمان (فیصل نوری)، قربانی بیخیر
در میان مردان فلم «حوا، مریم و عایشه» به قول خود کارگردان که مردان افغانستان ذهن تاریک و وحشتناک دارند، سلیمان خلاف این ادعا با مهربانی وارد فلم میشود و مهرورزانه و صادقانه به عایشه نگاه میکند. وقتی عایشه در صحن حویلی ظرف میشوید، سلیمان از جیب خود دستمالی سپید را میکشد، دستمالی که چوری لای آن گذاشته و به نامزد خود هدیه میدهد. بعد برایش آب میریزد تا پیالهها را بشوید. در رفتار و مکنونات سلیمان صمیمیت و صداقتی جاری است، ولی ذهن درگیر عایشه را نمیتواند بهطرف خود جلب کند. عایشه با خودش درگیر است و به طفلی فکر میکند که در بطنش نفس نفس میزند ولی خبری از پدرش نیست.
در ذهن سلیمان فریب و حیله نمیچرخد و ته دلش روشن است و به زندگی میاندیشد که قرار است با عایشه آغاز کند. اما گر بفهمد که در بطن نامزدش، پسری از مرد دیگر نفس میکشد، چه خواهد کرد؟ سلیمان نمیداند که عایشه مرموزتر و پیچیدهتر از آن است که او فکر میکند. عایشه شجاعت اعتراف را ندارد که بگوید اشتباه کرده است. میترسد که اعتراف او شاید مرگ را در پی داشته باشد و یا سرنوشتی تاریکتر و پرماجراتر. تمام اهتمامش این است که کلک قضیه را بکند و خودش را از شر طفل خلاصی ببخشد. ولی پیش از پایانبخشی و جبران اشتباه اول، اشتباه دوم را شروع کرده است. همین که سلیمان را فریب میدهد و او را به آینده باهمیشان امیدوار میکند، اشتباه بدتر است و ایجادگر پرسشها و چالشهای دیگری که معلوم نیست به کجا ختم میشوند.
سلیمان و عایشه، نمایندۀ نسلجوان هستند. عایشه کسی است که فریب میدهد و فریب میخورد. او از یک مرد فریب خورده است، او با دستان یک مرد در گودال و مخمصه قرار گرفته است که تلاش میکند رها شود. آیا میخواهد انتقامش را از مرد دیگر بگیرد؟ او ناخواسته بهفضایی پرتاب شده است که از یک جهت، زخم مرد اولی بر قلبش، عذابش میدهد و در آینده زخمی را بر قلب مرد دیگر مینشاند. او یاد گرفته است که فریب بدهد، با شتاب بهپیش برود، سکون را نشناسد و بکارتش را نیز بخیه بزند. ولی او هنوز یاد نگرفته است که قلبهای پارهشده را نمیشود بخیه زد. شتاب در مدرنیزه کردن هر جامعه، از یک طرف اگر آباد نماید، از طرف دیگر ویران میکند. عایشه نمایندۀ نسل سرگردان و شتابزده است که گاهی میشکند و گاهی میشکناند. سلیمان پسری که هنوز به رمز و راز و پیچیدگیهای جهان معاصر پی نبرده است. او هنوز نمیداند که قلب یک روستاییمآب ساده، به درد عایشهها نمیخورد، عایشههایی که دارند در قلب آشوب و اضطراب زندگی میکنند.
با اوصاف مزبور، من به این نتیجه رسیدم که سه فلم کوتاه کنار هم قرار گرفتهاند. سه رویکرد مجزا و متفاوت. اگر بانو صحرا کریمی، بهجای سه شخصیت اصلی، یک شخصیت اصلی میداشت بهتر نبود؟ سه مسالۀ زن افغانستان «مظلومیت»، «اعتراض» و «سرگردانی و اضطراب» را در یک زن هم میشود حل کرد. بهپندار من اگر شخصیتی پویا در نظر میگرفت و با جزییات بیشتر و ریزهکاریهای افزونتر فلم را میساخت، قشنگتر بود. هر چه در صنعت فلم و کار هنر، ریزهکاری و جزییاتنگری بیشتر باشد، حلاوت و اثرمندی اثر بیشتر است.
به هر حال، این برداشت یک تماشاگر بود که پس از انتظاری طولانی، با اشتیاق تمام به فلم نگاه کرد و لذت فراوان هم بُرد. مسایلی که ذکر کردم میتوانند نادرست و فهم سطحی و غیر حرفهیی باشند. اما در کنار این صادقانه عرض کنم که هنوز فلمی با این ظرافت و صلابت از نشانی سینمای افغانستان ندیده بودم. فلمی که تصویر و صدای معیاری دارد، ساختارمند است و فرم تخصصیگرایانه دارد. در سینمای نمارسانه دو نوع لذت نصیب من شد، یکی حضور شکوهمندانه مردم که بالاتر از ظرفیت سالون سینما بود و برای من مایۀ امیدواری و دلگرمکننده. لذت دوم اینکه از نشانی سینمای افغانستان، فلمی به این زیبایی و اعتبار ساخته شده و راهی جشنوارههای بزرگ جهان میشود. این یک اتفاق مبارک و میمون است برای همه اهالی هنر و سینمای افغانستان. دست بانو صحرا کریمی و عوامل فلم درد نکند، برای همهشان آرزوی موفقیت و بختیاری دارم.