بدخشانم آرزوست
سید امین بهراد؛ روزنامهنگار
روز گذشته در مسیر ده افغانان و کوتهسنگی، در یک تاکسی شهری (سراچه) با چهارتن دیگر سوار شدیم. در ده افغانان دو خانم میانسال و یک دختر خانم جوان به راننده دست دادند/ اشاره توقف. راننده گفت: کوتهسنگی میروم و جای ندارم. یکی از خانمها به لهجهیی که خیلی شبیه تاجکستانیها بود، گفت: «بیادر ما را در همین دالهات/غرفه عقب موتر ببر.» راننده که از خدایش بود، فورا داله موترش را باز کرد. آن خانمها در مسیر راه با لهجه غلیظ بدخشی شروع کردند به صحبتکردن، بذلهگویی و خوشمشربی. با آنکه همه متوجه خندههای بلند و شوخیهای آنان بودند، هیچکس چیزی نمیگفت.
یکی از آنها سوالی پرسید. کسی پاسخ نداد. بعد گفت: بیادرا شما را میگم. دوباره کسی پاسخ نداد. تا اینکه پشت کله یک نفر که در کنار من نشسته بود دکهیی داد و گفت: «توره میگم هی. چرا گپ نمیزنین، «خیدا» شما کابلیها را بزند که همهتان گرفتگیواریستین.»
قصه کوتاه این خانمها خیلی آزاد و راحت با هم صحبت کرده، سر کابلیها بذله گفتند و گاهی ما را مخاطب قرار داده و مسخرگی کردند. رفقای من شروع کردند به پیسپیسک و در میانشان قضاوتها شروع شدند. اما آنها فارغ و بیخبر از قضاوتهای مردانه همچنان با آزادی کامل به رفتارشان ادامه دادند.
من در ابتدا فکر کردم اهل تاجکستان باشند، بعد متوجه شدم که اهل بدخشانند و لباسها، طرز پوشش و ظاهرشان با معیارهای عرف افغانی ما برابر بودند.
معلوم بود اولینبارشان است که از یکی از روستاهای بدخشان آمدهاند، روستایی که بطن و متن فرهنگیاش ریشه در مدنیتهای قدیمی این سرزمین دارد و دستکم زنان آزادیهای اساسی و انسانی خود را براساس همان ریشههای فرهنگ تاریخی هنوز دارند.
آنها چه میدانستند فرهنگ کابلی چقدر ذلیل و مردسالار شده و آفتهای اخلاقی تا چه میزان این پایتخت مافیازده را نابوده کرده است که حتا خنده زنی موجب قضاوت نادرست میشود. آنان بیخبر از این هنجارهای کابلی خود را آزاد حس میکردند.
اما من بهعنوان یک مرد ساکن کابل، که گاهی اکت و ادای فرهنگی و روزنامهنگار را نیز یدک میکشم، میزان حقارت این بدفرهنگی و زنستیزی را در برابر شکوه آن فرهنگ روستایی اصیل تا مغز استخوانم حس کردم.
به فکر فرو رفتم. ما چقدر زنستیز هستیم، زنان ما در داله موتر رفت و آمد میکنند و پذیرفتهاند که داله جایشان است، یا شاید به دلیل درآمد پایین ویا وابستگی مالیشان به ما مردان زنستیز است که ناگزیرند به داله موتر قانع باشند.
در این ملک تنها در اسارتگرفتن زن کافی نیست، اگر آنها میان خودشان خندیدند و حس راحتی داشتند، یا دستکم نیمی از آزادیهای ما مردان را تمثیل کردند، مورد گمانهای زشت و قضاوتهای ناگوار قرار میگیرند.
در همین روزها کتاب «سرگذشت و چشمدیدها» از اسماعیل اکبر را میخوانم، کسیکه چیزی در حدود دهسال در بدخشان، تخار، بلخ، جوزجان و… فعالیتهای سیاسی انجام داده بود.
آقای اکبر در مورد زیباییهای طبیعی بدخشان، مهماننوازی بدخشیها، رسم و عنعنات بدخشان و فرهنگ بدخشان، در این کتاب گزارشهای زیبایی نوشته است. برای اولینبار با خواندن این گزارشها تصمیم گرفتم سر فرصت یکبار بدخشان بروم و اگر بتوانم اکثر ولسوالیهای این ولایت را با چشم خودم ببینم.
بعد مطابق این گزارشهای آقای اکبر، به یاد بدخشانی افتادم که اکنون در هجوم بیامان تروریزم بیرمق شدهاند. حالا بدخشان با یک چنین فرهنگ غنی؛ پناهگاه امنی برای تروریستان از آسیای میانه گرفته تا وهابیان پاکستانی و عربی و آیغورهای تندور چینایی شده است.
در روزهای اخیر یک انجنیر که در بدخشان وظیفه دارد به من قصه کرد که در آخرین درگیریها میان طالبان محلی و نیروهای امنیتی کشور، بیش از سهصد جوان این دره زیر بیرق طالبان کشته شدند. به گفته او عربها، اوزبیکهای آسیای میانه، چیچنیها، تاجکهای تندرو تاجکستان، پاکستانیها افراطگرا و آیغورهای سلفی در بدخشان آزادانه زندگی میکنند و از آنان با حرمت تمام بهنام برادران مهاجر یاد میشود. آن تروریستان سیاهدل نه تنها امنیت را خراب میکنند که زیرساختهای اقتصادی بدخشان را منهدم میسازند و بدتر از همه فرهنگ و عرف فرهنگی آن دیار که ریشه در عمق تاریخ دارد را از بین میبرند.
اقای اکبر در یادداشتهایش از فعالیتهای گسترده «نهضت جوانان مسلمان» در دهههای چهل و پنجاه به رهبری برهانالدین ربانی نوشته شده است. به دلم گفتم خدا نیامرزد نهضت جوانان مسلمان را که سرزمین زیبای فرهنگی و طبیعی را اینگونه گرفتار آتش تروریسم کرده است.
نهضت جوانان مسلمان بود که پای وهابیت و سلفیگری را در بدخشان باز کرد. سرزمینی که پتانسیل تبدیلشدن به یک قطب اقتصادی و فرهنگی کشور و منطقه را دارد، اکنون با فتواهای دروغین ملابرادر، ملا هیبتالله، ملا منصور، طاهر یولداش و دهها تروریست کوردل دیگر، خانه خود را خراب میکند و در خون خود غوطه میزند.
اگر این وضعیت ادامه یابد، پس از دهسال و بزرگشدن یک نسل جدید سلفی و احمق، خبری از این زیباییهای فرهنگی بدخشان خواهد ماند؟ آیا نسلی که اکنون در زیر ساطور تروریسم و سلفیت در حال رشدند، بازهم به خواهر و مادر خود اجازه این حد آزادی را خواهند داد؟ آیا آنان از فرهنگ تاریخی بدخشان چیزی بهخاطر خواهند داشت؟
و دهها سوال دیگر که گلوی آدم را بغض میگیرد.
بگذار بهار شود، میرویم یک چکر بدخشان. کتاب اکبر هم چهها که با تو نکند.
بدخشان بهشت است که مردمش همان فریشته های هستندازآنهاصحبت میشود؛بدخشان هرگزناامنی را نپذیرفته ونخواهدپذیرفت مابه آزادی وآزادانه گی ایمان داریم نسل جدیدمانسل پرقدرت وقوی است تحول درریش آن اشخاص بادوسوره ای که درپاکستان یادگرفتن وجهادمیکنندنخواهدرفت.