تاریخگرایی نو در روایتی از جغرافیای هیرمند
استاد گلاحمد یما؛ پژوهشگر
تاریخگرایی جدید، نوعی تحلیل متن است که بهنزدیکی ادبیات و تاریخ و سایر جلوههای فرهنگ میپردازد و بازنمایی واقعیت را در پهلوی انعکاس بهعهده میگیرد. بنابر همین دید است که داستان «هیرمند» نجیبالله توروایانا، ازنگاه تاریخگرایی نو اهمیت مییابد.
دریای هیرمند، قهرمان یا شخصیت مرکزی این داستان است و خشمناکی دریا گفتمانیست که در این داستان، کاویده میشود. برای این که هیرمند شناخته شود، نویسنده به سرچشمۀ آن که کوه هندوکش است، میپردازد. این کوه در داستان همچو مادری زخمخورده نمودار میشود و آبهای هیرمند به شیر آن مادر تشبیه میشود و بدین صورت جغرافیایی که تاریخی دردناک دارد، در همان آغاز ترسیم میگردد.
حتی برفها و یخچالهای کوه شبیه اژدها بازنمایی میگردد تا فشاری که بالای کوه است بهتر درک شود و توسط آن غریو هیبتناک وغضب هیرمند که گفتمان اصلی در داستان است، مقدمه و پیشینه ادبی و جغرافیایی بیابد و از همان آغاز داستان، حملۀ تیمور و قبل از آن حملۀ جنگیز، با اثرات مخرب آن بهتصور آید.
درین داستان، اطلاعات تاریخی، جغرافیایی و اقعیتهایی است که دربارۀ آن توجه صورت میگیرد؛ اما این اطلاعات بهگونهیی پرداخت نمیشود که ما از تاریخ انتظارداریم یا از جغرافیا؛ بل نمود آنها انعکاس واقعیت را در خود دارد و متوجه اراده و عاطفۀ خواننده است.
داستان از هندوکش بهعنوان منبع آب برای تشکیل دریاها، رودها و بهوجودآورندۀ مکانها برای حیات بشر و زمینه برای گهوارههای تمدن، زراعت، عمرانات و فرهنگ معنوی مخصوصا شعر یاد میشود و از دورههای قدیم ویدی، زردشت و شاعران بلندپایۀ دورۀ اسلامی چون دقیقی، عنصری، سنایی و مولانا یاد میکند تا نشان بدهد همۀ اینها مظهر فرهنگی است که هندوکش مادر آن بوده است.
مسیری را که هیرمند، دختر هندوکش طی میکند و تا ریگستآنها میرسد، داستانیست از مدنیت هیرمند، یکی ازبهترین تمدنها در دورۀ پیش و بعد از اسلام. در دورۀ اسلامی این مدنیت ازقرن سوم هجری آغاز شد و تا قرن هشتم در حال پیشرفت بود. این تمدن با حملۀ تیمورسقوط کرد که نتایج بسیار اسفباری در این بخش کشور گذاشته است.
مناطقی که زمانی از نظر مادی و معنوی در کانون توجه قرار داشت، امروز جز ریگ و رویش گز، چیزی در آن دیده نمیشود. در این داستان، تاکید بر روایت از زبان هیرمند، در حقیقت بر اثرگذاری و اسطورهییشدن آن دارد.
تاریخگرایی جدید، مرز میان داستان و ناداستان را میشکند تا به خوانندۀ امروزی، در برابر واقعیتهای کنونی حیات و برانگیزندگی به آنها احساسی بدهد.
روایت داستان در دو بخش اول، از زبان سوم شخص و تا اندازهیی بهگونۀ ناداستانی از سوی دانای کل بهبیان میآید؛ اما در سه بخش دیگر راوی خود ظاهر میشود و با کودک، افراد تاریخی و ادبیات، از جمله فرخی شاعر و در مرکز، با خود ِ دریا یکجا شده، داستان را عمق و پهنا بخشیده، بیشتر رنگ روایتی میدهند.
روششناسی تاریخگرایی جدید بر فرهنگ تمرکز دارد و طبعا در میان فرهنگ، ادبیات جایگاه ویژهیی دارد. یکی از دردناکترین نکتهها از نظر فرهنگی، حرکت قهقرایی اجتماع جنگزدهها و رفتن از مدنیت، علم و دانش و تکنالوژی است بهسوی بیعلمی و حتی ضد علم شدن؛ بیرونشدن از شهرنشینی و رفتن به غژدینشینی وکوچیگری.
روال داستان تاکید دارد بهوسیلۀ ادبیات و فرهنگ میتوان در برابر این گرایش قهقرایی ایستاد و تحرکی را ایجاد کرد.
در داستان هیرمند، باربار گفتن درباره گذشته و یادکردن از غضب دریا به همین نکتۀ فرهنگی و اجتماعی نظر دارد.
با درنظرداشت همین نکات میتوان این داستان را در چهارچوب تاریخگرایی نو، از نظر ارزشهای فرهنگی پراهمیت دانست و قبل از مطالعۀ آن، به برخی از عناصر داستانی آن پرداخت.
فضا، شخصیت و راوی، عناصر اصلی در داستانپردازی این روایت است که در همهجا فرهنگ مرتبط با هیرمند را بهعنوان بخشی از فرهنگ این سرزمین به کاوش میگیرد. فضای روایت هیرمند، فضای غضب است که تا پایان داستان حفظ میشود و با موتیفها از زبان کودک و راوی در متن تاریخ و در خلال شرح حوادث نمایان میشود؛ اما این فضا یک نواخت نیست؛ بل همسان با شخصیت مرکزی، «دریای هیرمند» تکامل میکند.
یکی از خصوصیات داستانپردازی، شناخت ابعاد گوناگون شخصیت مرکزی و تکامل آن در سیر حوادث داستان است. آنجا که هیرمند مستقیماً روایتگری میکند؛ بهجای غضبناکی، مشاهدات خود را شرح میدهد و بهجای نشاندادن غضب درددل مینماید و شکایت خود را با حکایت توام میسازد؛ تمام ارزشهای فرهنگی که در گذشته داشته را به بیان میگیرد.
چنانکه گفته شد، راوی یکبار در بخشهای آغازین بهعنوان دانای کل کلاسیک ظهور میکند؛ بار دگر در بخشهای آخر بهعنوان یک محقق و سیاح عرض اندام مینماید. وی با محور سیاحت در شهر بُست و سیاحت در زرنج در مسیردریای هیرمند به یکی از تمدنهای فراموششده و مدفون در کنارههای هیرمند میپردازد که یادآوری آن برانگیزندۀ خشم و غضب است. این غضب به نوحهگری نمیانجامد؛ بل همواره با چشم عبرتبین همراه است.
بیان تأثری که در لایۀ درونی داستان هیرمند هستی دارد، شبیۀ دو قصیدۀ معروف ادبیات کلاسیک دری – قصیده فرخی در مرثیۀ محمود که در آن از عظمت و بزرگی محمود غزنه یادآوری میشود با مطلع: «شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار» و قصیدۀ معروف خاقانی بهنام «ایوان مداین» که از نگاه محتوا و بیان تاثر، شبیه کار توروایانا است با تفاوت زمانی و موضوع، با مطلع «هان ای دل عبرت بین بر دیده نظرها کن» است.- قصیدۀ فرخی با آنکه از نظر محتوا و مضمون در تضاد با داستان هیرمند است از نظر بیان تأثر شبیه آن میباشد، اما قصیده خاقانی از نظر فضاسازی و بیان تاثر با داستان هیرمند قابل مقایسه است.
در داستان هیرمند همهجا، در عقب روایت، یک انسان معاصر با قوت رستم اساطیری و یعقوب لیث صفار دیده میشود که با یادآوری از شخصیتهای قهرمان ِ دورههای مختلف تاریخ افغانستان، میخواهد نیروی حیاتبخش به خواننده انتقال دهد.
پایان این روایت بسیار جالب است. توگویی راوی فقط به سیاحت پرداخته؛ برخی اوقات ساده گرفتن قضایا، به عمق قضایا رهنمون شدن است. این پایان همانگونه است. راوی در پایان روایت میگوید: «من هم مانند دیگران بایستی از این سرزمین کهن، رخت میبستم و رهسپار دیار دیگر میگردیدم.»
در هیرمند با چندگانگی راویان از جمله راوی سوم – شخص دانای کل- راوی اول شخص، روایت توسط خود هیرمند بهعنوان شخصیت مرکزی و تنوع بسیار، داستانپردازی به شیوۀ نو را با تاکید بر تنوع راوی، جالب ساخته است. داستان با زبان سوم شخص و با توصیف هندوکش آغاز میشود.
هندوکش کهنسال، مغرور ایستاده بود. قلۀ بلندش رو به آسمان نیلی با نخوت نمودار میشد. از کنارههایش آب غریونده جریان داشت. نگاه که میکردی مادرکهن سال زخم خوردهیی را میمانست که بهجای خون، آب نقرهفام از کنارش جریان داشت و به دامنش میریخت. یخچالها و برفهای دایمی چون ثروت عظیم به قدرت هندوکوه میفزود. گاهی آبهای جاری، برفها و یخچالها از دور چون اژدهای نقرهگون بهنظر میرسیدند که خون کوه را از اعماق قلبش میمکند و به اطراف میپراگنند.
هیرمند، خاموش بههر سو میدید. ملیونها سال بود که همانند زمین و خورشید در موقعیتش قرار داشت. سیر تاریخ را مشاهده کرده بود. حادثههای زیادی را بهیاد داشت. همه چون رازهای نگفته در میان دلش انبوه شده بودند. این رازها بود که گاهی او را همچون مجسمۀ بزرگی و عظمت جلوه میداد؛ گاهی هم چون پیکر خاموشی و اندوه. این راز از لب بسته و چهرۀ درهم کشیدهاش نمایان بود. قرنها بود که روزوشب را میدید که بهنوبت میآیند و میروند. سیر تاریخ، رویدادهای بیشماری را برایش نشان داده بود.
تاریخ طبیعی، جریان تشکل دریاها و نهرها را که از آبهایش ریشه میگرفت، بهعنوان رویدادهای مهم حیاتش ثبت میکرد. او بارها دیده بود که از گوشههای شگاف خوردۀ آغوش پرمهرش، آبهایی چند فواره میکرد و به دامانش میریخت. در آنجا گردهم میآمدند و حوضهایی را میساختند. این حوضهای طبیعی بهزودی لبالب میشدند، بهزیر میریختند، راهی دشتها و بیابانها میشدند و وادیها را سرسبز و شاداب میساختند. هندوکوه میدید که این مکانهای دور و نزدیک و کنارههای دریاها، کانونهای اولیه حیات و مدنیت گردیدند.
دو گوشه شرقی و غربی سلسله کوههای مرکزی، هندوکش در شرق و پاروپامیزاد در غرب، در بلندای خود آبهای فراوانی با یخچالها و برفها داشتند که بعد از جریان و آمیختگی با سنگریزهها و خاکها و غلتیدن به دامنهها و دشتها، دریاها و نهرهای خروشان را بهوجود آوردند.
در چنین محیط طبیعی، زمینه برای زندگی بشر و فعالیتهای طبیعی و مدنی آماده شد. دورۀ جمعآوری غذا و مالداری در اقتصاد پیریزی گردیده بود و آبیاری منظم به آغاز تولید زراعتی انجامید. رسیدن به این مرحلۀ حیات مدنی، دهقانان قوی را به شخم و وزرع گمارید و معماران بزرگ را به ساختن شهرها و خانهها واداشت.
زندگی مدنی زمینه را برای خلاقیت فرهنگی مساعد ساخت و شاعران را بهوجود آورد. شاعران شعر گفتند و مکنونات قلبی خود را حین تماس با تجلیات حسن و جمال آفرینش ابراز نمودند. در ستایش خدا سرودند و مناجاتها را بهوجود آوردند.
زبان هندوکش بسته است. زمانی این زبان، نخستینبار گویا شد که نغمهسرایان و چکامه انشادکنندگان آثار خود را بهوجود آوردند. راز درون پاروپامیزاد، زمانی آشکار شد که آتش عشق دردل پسران این سامان، شعلهور گردیده، سوز ناله از دل صاحبدلان بیرون آمد.
بیانکنندۀ راز دیرینه و کاشف اسرار قلبی هندوکوه، شاعران و نویسندگان استند که از زمانهای باستان تا امروز به سرودن اشعار و قطعات زیبا همت گماشتند و نام خود را جاویدان کردند. در حقیقت سرایندگان ویدا، زردشت و همه شاعران پیشین چون دقیقی،عنصری، فرخی، سنایی و جلالالدین بلخی بیانکنندگان راز درون این خطه و نمایندگان درد مشترک این سرزمین بلاکشیدهاند.
بعد از ختم وصف هندوکش، راوی به معرفی هیرمند میپردازد و اهمیت آن را از نظر فرهنگی و مدنی که از منظر تاریخگرایی نو مهم است، برجسته نموده و ضعیت کنونی تمدن هیرمند را بیان میدارد.
هیرمند از هندوکش سرچشمه گرفته، کوهها و وادیها را پیموده تا به ریگستان سیستان رسیده است. آبهای این دریا خروشان است و نیروی حیاتبخش آن چشمگیر. درکنارههای آن زابلستان و سیستان ایجاد شده است. این دو شهر مهد تمدنهای بزرگ در تاریخند. شبانگاهان غریو هیرمند را کاروانیان صحرانورد میشنوند. این غریو ریشه در آبهای سرد و یخچالی هندوکش دارد. دهنش کف کرده و صدایش مهیب است. هیچگاه خشم و غضبش پایان نمیگیرد و کینهاش فرو نمینشیند.
نیروی حیاتبخش هیرمند زمانی تمدنهای بزرگی را بهوجود آورده بود؛ اما امروز آن تمدنها دیگر وجود خارجی ندارند. جز مردمان چند روستا و آبادی کوچک، دیگر کسی از آب هیرمند استفاده نمیکند. درک این وضعیت حس خشم ،غضب ، توبیخ و عتاب به هیرمند بخشیده است.
هیرمند غضبناک است. برای این که در کنار خود جز بیابانهای بی آب و علف و ویرانههای ماتمزده نمیبیند. جنبش حیات در آن نزدیکیها نیست. زمانی که نسلهای بیشمارازآب هیرمند استفاده میکردند، گذشته است. ایامی که آبهای این دریا زمینۀ ایجاد تمدن میشد به تاریخ پیوسته. مزارع و بوستانهایی که از آب هیرمند شاداب میگردیدند؛ نابود شدهاند. وقتی بود که تاکستانها از آب آن سرسبز و در تاکها خوشههای انگور چون عقد ثریا میدرخشیدند. حالا فقط خاک همسایهها از برکت آن چون آسمان پرستاره میگردد.
آری هیرمند، خشمگین است؛ زیرا آن زمانهایی که در دل فرزندانش عشق، محبت، سوز، جنبش و تپیدن حس میگردید و در آغوش وی مردان نیرومند پرورده میشد، سپری شده و امروز همه خاموش و در غبار فراموشیاند. دیگر در کنارههایش آواز سم ستوران پهلوانان سکزی و پهلوا بهگوش نمیرسد و برق شمشیر پکتویسهای هرودوت نمیدرخشد.
امروز در کنارش ستارۀ یعقوب صفاری،عمرو لیث، محمود زابلی و مسعود غزنوی در صحنۀ حیات نمیدرخشد؛ چهرۀ آرام و نرم میرویس خان هوتکی و جبین گشاده و مغرورمحمود هوتکی از درخشش حیات برخوردار نیست؛ تاج و تخت احمد شاه ابدالی و برق سنان فتح خان وجود ندارد.
همه رادمردان سیستانی و زابلی، از قدیمترین روزگاران تا امروز، از یعقوب لیث تا وزیر اکبرخان، پروردۀ هیرمندند. هیرمند در دامانش هزاران رادمرد غیرتمند و نابغۀ شمشیر و قلم پروریده. ابوالفتح بستی، فرخی سیستانی، خلف صفاری و حسن میمندی کودکان دبستان وی اند.
زرنج وجوین که زمانی بهحیث مهد مدنیتهای آریایی و کانون مجد و عظمت افغانی نقش داشت، امروز پوشیده از خاکستر مرگ و فراموشی و خانۀ حیوانات وحشی و لانۀ پرندگان است. طاق بست یکی از بناهای تاریخی بست است و ازطریق آن میتوان صحنههای زندگی هزاران ساله را دید.
هیرمند پرغلغله و خشمگین است، چون زرنج و بست را در خاکتودههای ادبار و نکبت، مدفون مینگرد. هیرمند قهرآلود و هیبتناک است؛ بهخاطر اینکه در کنارههای آن گنبدها،مناره ها،مساجد و مدارس دیده نمیشود و در جادههای آن قافلههای پر زر و زیور نمایان نیست. هیرمند در ناله و فغان است؛ زیرا قصرها و دژهای باستانی روی کسی سایه نمی اندازد و جز خاموشی و تنهایی، یار و رفیقی ندارد. تا اینجا داستان هیرمند از زبان سوم شخص «دانای کُل» بیان شد؛ بعد از این راوی مشخص میشود و وقایع مربوط به بُست، از زبان اول شخص روایت میگردد.
در بست بودم؛ در کنار هیرمند. درآنجا به کودکی برخوردم. گفتمش:هیرمند خیلی سروصدا دارد و غلغله میکند. پسرک با چشمان سیاه خود به من نگریست. مثل این که رازی را میگوید تا دیگری نشنود؛ آهسته لب گشود و گفت: هیرمند هر نیمهشب غضبناک شده و غرش آن، چندین بار بزرگتر و مهیبتر میگردد.
او افزود: بزرگان ما میگویند که این دریا، در دل شب مست میشود و امواج آن بهشدت تمام گردن میکشند و با شور وغلیان فوقالعاده میتازند.
بعد کودک مکثی کرد، در صدای خود تغییر آورد و ادامه داد: ما کودکان قریه هیچگاه شب به هیرمند نزدیک نمیشویم؛ اما نعره و فریاد او را در نیمهشب هنگامی که چراغها خاموش و سیاهی همهجا را فرا میگیرد میشنویم.
گفتههای این کودک حساس، برمن اثر گذاشت. ازو پرسیدم: علت غضب و توفان هیرمند در نیمهشب چیست؟ کودک ابرو به بالا کشید، خیره خیره به من نگریست و گفت: نمیدانم. سپس راه خود را در پیش گرفته، آهسته از من دور شد. من به عقب او نگاه کردم. بعد به سخنان او بیشتر اندیشیدم. با خود گفتم: او نمیداند. آنگاه به دریا نظر افکندم و بهسوی راهی که آن پسررفته بود، دیدم. این دیدن راه کودک و مسیر آب لحظاتی دوام کرد. پس از آن با خود گفتم: بلی، آن کودک معصوم نمیداند؛ اما هیرمند میداند؛ نهتنها او بل همۀ ما و شما نیز میدانیم.
ذهنم بهسوی دریای هیرمند رفت و از آنجا به تاریخ متوجه شد. فهمیدم که هیرمند حملۀ چنگیز و تیمور را فراموش نکرده است. هیرمند خوب بهیاد دارد که چسان شهرهای زیبای کنارههای آن، بهاثر بیداد این حملۀ خانمانسوز سوختند. آن شب از دیوارهای بلند و کنگرههای کوهپیکر آن شهرها زبانۀ آتش بلند بود. وادیها در دوکنار هیرمند در آن شب وحشت، چون روز معلوم میشدند.
هیرمند بهیاد دارد که در آن شب، آبهای نیلفامش در درخشش آتش چون زر سیال بهنظر میرسید و امواج آن در شورومستی آتش رنگین شده بود. در آن شب،دشتهای سرسبز و زمینهای آباد از خون فرزندانش گلگون شد و درختان، باغها، گلها و بوستانها از تیغ بیدریغ حملهوران نابود گردید.
هیرمند مشاهده کرده بود که مراکز پر جنبوجوش زندگی و تمدن، بیرحمانه از مردمان بخرد و اهالی زحمتکش خالی میشد و از آن به بعد تنها باد بود که در خانههایشان نفیر میکشید و آبادیهای آن را ریگ صحرا تسخیر مینمود.
باخود اندیشیدم که با دیدن چنین جنایات جا دارد که هیرمند غضبناک باشد و خروش او لحظهیی قطع نگردد و دلش اندکی نیاساید.
هیرمند شاهد بود که چگونه آن سرزمین شاداب بهصحرای خشکی تبدیل شد و بازماندههای رادمردان آن دیار به بادیۀ ظلمت و وحشت رهنمون گردیدند.
هیرمند نگاه میکرد که فرزندانش بستیها، میمندیها، صفاریها و فرخیها با یکدیگر درآویختند و با ذلت و خواری به برادرکشی پرداختند. هیرمند میدید که علم و ادب از او دور شد و فرزندانش نهتنها اسم عرفان و دانش را فراموش کردند؛ بل به خاموش کردن هر پرتوی که برای رهنماییشان درخشید، اقدام کردند.
هیرمند میدید که فرزندان آن رادمردان پیشین، ویرانهها را ترک گفته و خانه بهدوش شدند و غژدینشین گردیده، کوچی شدند. بلی، هیرمند شاهد این بدبختیها و فاجعههای انسانی بود. اگر امروز هیرمند از درددل در پیچ وتاب است حق دارد و اگرچون اژدهای مجروح فغانی از دل پردرد میکشد او را میسزد.
آبهای هیرمند در غم واندوه، آواره و بیقرار است و در بیابانها ودشتها در جستجوی آن رادمردان. چون آنها را نمییابد در هامون به خویشتن میپیچد و از سوز دل، محو و نابود میگردد و مبدل بهبخاری شده مانند مقتولان فتنۀ تیمور بهسوی آسمآنها میرود.
پس از این، راوی بهعنوان یک سیاح و محقق تاریخ ظهور مینماید، در شهر زرنج که مرکز یکی از تمدنهای هیرمند است، مشاهده میشود و میگوید که نیمهشب در کنارۀ هیرمند بودم. در آنجا جز خروش دریا، آواز دیگری شنیده نمیشد. اگر گاهی از دور نوایی بلند میشد، خفه شده از میان میرفت. محل اقامتم در نزدیکیهای زرنج بود. درآن نیمهشب میدیدم که مهتاب میدرخشید و ستارگان از پرتو اوخیره شده بودند. ماه بر آبهای هیرمند نورافشانی داشت، گویی بر زخمهای وی مرهم میگذارد. موجها سیمابگون معلوم میشدند و بیابان و تپههای زرنج رنگ ماتمزدۀ خود را ترک کرده بودند. خرابهزار زرنج کمی دور از دریا بهاندازهیی کهنه و به زمین، همواراست که اگر کسی با آن، سابقۀ معرفتی نداشته باشد؛ گمان نمیبرد اصلاً درین گوشه، شهری و مدنیتی بوده باشد.
بخشی از شهر ِ یعقوب لیث را ریگ استیلا کرده و بخش دیگررا گزهای وحشی در زیر سایههای خود پوشانیدهاند؛ تنها چیزی که بهنظر میخورد پشتهیی موسوم به نادعلی است که در سالهای اخیر روی آن قلعهیی که حالا نیمه ویرانه است؛ آباد شده. به یک طرف قلعه، خاکتودههای پیدرپی که بعضاً با ریزههای کاشی و چینی شکسته ممزوج گردیده؛ امتداد دارد. نهتنها گردش دهر، شهر زیبای زرنج را ویران کرده و مردمان نازپروردۀ آن را به دیارعدم فرستاده؛ بل نامی ازو نیز بهجا نگذاشته و حتی اسم آن ویرانه راعوض کرده است. آن خاک پراسرار که خاطرات فراموشناشدنی در حافظه دارد؛ دلم را به تپش آورد ه بود و روانم را آرام نمیگذاشت.
در پرتو ماه روی این خرابهها، چون ارواح گذشتگان زرنج سیر نمودم. بهکنارۀ هیرمند رسیدم؛ به دامان او پناه بردم. تنها او بود که سخن میگفت و جز آه وی از دل گردون آهی و از قلب زمین خروشی برنمیخاست. آن شب ، خرابههای زرنج و صحرای پهناور، بهترین وادی خاموشان بود. اگر شوری در آب هیرمند یا فروغی در ماه نمیبود، تصور میکردم که در صحرای عدم قرار دارم. اشعۀ ماه در شبانگاه و امواج آب در بستر دریا جنبشی داشت. این دو دسته امواج، باهم پیوست و صفحۀ آب را چون آیینۀ سیال گردانید. برخلاف، شعاع در گورستان زرنج راکد و فروغ در آنجا سرد و مرده مینمود. آری هرچه در آغوش خمود و سکون قرار بگیرد بیحرکت میگردد و میمیرد. زندگانی و هستی جز جنبش و حرکت نیست و مرگ و فنا جز سکوت و سکون نمیباشد.
گفتم که در کنارۀ هیرمند پناه آوردم. چشمانم به امواج دریا خیره شده بود. پس از ساعتی به آهنگ وی آشنا شدم. مشاهده کردم که غرش هیرمند تنها نعرۀ غضب و آه وفغان نیست. او میخواهد درددل کند و از مشاهدات خود حکایت و از تطاول روزگار شکایت نماید. اگر گوش شنوا باشد و دیدۀ بینا هنوز از زمزمۀ آبها، غلغلۀ شهرهای پرنفوس کنارههای آن را خواهد شنید و تصویرعمارات شکوهمند و ابنیۀ جسیم را روی آبها خواهد دید.
در این بخش دریای هیرمند خود راوی میشود و روایت را ادامه میدهد و این امر را روایتگری سیاح و محقق، چنین معرفی میکند: افسانه دلچسپ است. گوش فرا دهید و ازین داستانسرای سالخورده بشنوید. سخنان وی گذشتۀ کشور را از زمین داور و رخج تا سیستان مجسم میکند؛ مشاهیر وادی هیرمند را یکایک عرضه و معرفی میدارد. نوای نیهای شبانان پاکنهاد و سرود دهقانان بزرگمنش زابلستان و سجستان را میشنواند و عالم را از نظر ابومعشر، ابوحیان و ابوالفتح مینمایاند.
آن شب هیرمند از قندهار چندین صد ساله و پنجوایی مرکز رخج سخن گفت. از حاصلخیزی آن سرزمین زرخیز. ازقلعههای بلند آن یاد کرد. از میمند گهوارۀ دانشمندان. اوحسن وزیررا تعریف کرد و آن قربانگاه رادمردان را ستود. شهرهای زمین داور؛ درتال، درغش، بغنین و سروان را یکایک شمرد. از سواران مسلح یاد کرد که در پای دیوار درتال و بلدان داور شباروزی به پاسبانی میپرداختند و در سایۀ شمشیر درخشانشان، شاهراههای تجارتی مصون و مطمین بود.
هیرمند با آه و فغان دلگدازی نام «بست» را به زبان آورد و از داشتههای بست یاد کرد؛ از پل بزرگ بست که کشتیها از زیر آن میگذشتند؛ از کشتیهای بادباندار و بیبادبان گفت. بعد به مردم ثروتمند بستی اشاره کرد و البسۀ فاخرۀ آنها که ضربالمثل زمان بود. بازارهای پرامتعه، مسجد نفیس بست و تاکستانها و نخلستانها جداگانه موضوع سخن قرار گرفتند. در میان سخنان، وصف قصر العسکر یا کاخ سلطانی بست که در نیم فرسخی بست اعمار شده بود جلوهگر میشد. هیرمند ابوالفتح بستی را گرامیترین فرزند خود خواند و گفت: او نمایندۀ معنویات آن شهر تاریخی بود. هیرمند گفت: روان ابوالفتح هنوز در شبهای تار، در قلعۀ مخروبۀ بست سیر مینماید و از ویرانههای وی حمایت میکند.
هیرمند بعد ازین یادوارهها، هنگامی که به موضوع ترکتازی تیمور رسید گفت: آن صحنۀ خونین در نگاهم مجسم شد. ترکتاز افواج تباهکار تیمور و چهرۀ غضبآلود وی را با تیغ وسنان خونین گورکانیها در روشنایی شهر آتشگرفتۀ بست دیدم و قتلعام بستیها را تماشا کردم.
هیرمند به اندیشۀ فرو میرود و درباره شهرها، صفات خوب نیمروز و زابلستان و قرنین زادگاه یعقوب لیث میاندیشد. ازشهرهای جانقان رود، بارزان بوق، طاق، سروزاد کرون، جوین، کارکویه، رام شهرستان یاد کرد.
ازمردمان دانشمند و فرزانه، عمرانات مجلل و تاریخی، انهار پرولوله و بوستانهای خرم و زمینهای سرسبز و شاداب زابلستان و نیمروزمخصوصاً از قرنین، زادگاه یعقوب رویگر که دارای مسجد جامع، کانال بزرگ آب و قلعۀ مستحکم بود هم یادکرد. اوگفت که یعقوب را دوست دارد و او را از جمله فرزندان باهمت و تاجدار خود میداند. وی افزود یعقوب بهترین سپاهی است که ازو آیین آزادگی، دلاوری و شهنشاهی را آموخته با وجودی که عمرو را فرزند با شکوه خود میداند؛ ولی یعقوب را ترجیح میدهد.
دید علمی دربارۀ تمدن و بناهای تاریخی تمدن هیرمند با مشاهدۀ اوضاع کنونی این تمدن که جز خرابه و ریگزار چیز دگری در آن دیده نمیشود با استفاده از دانش تاریخی و باستانی سیاح و محقق که در اینجا بهعنوان روایتگر ظاهر میگردد، در ابعاد مختلف فرهنگی روشنی انداخته میشود. او میگوید: شب از نیمه گذشته بود؛ گرفتگی در آواز هیرمند پیدا شد. نمیدانم ناله و افغان او بالا گرفت یا لمحهیی دم فروبرد. ماه بهسوی غروب افول نمود به دامان افق رسید گویی میخواست در دل ریگستان بیاساید. طبیعت، خسته بهنظر میآمد و چنان مینمود که بار طاقتفرسای زمانه او را فرسوده و پیمانۀ صبر او لبریز گردیده.
من نیز لمحهیی بدون حس و حرکت خویشتن را در میان سایر موجودات گم کردم؛ ولی دوباره زمزمۀ هیرمند بیدارم نمود و توجه مرا به خویشتن معطوف کرد. سخنان هیرمند مناظر زرنج را در مخیلهام تصویر نمود و من آن شهر تاریخی و صحنههای زندگانی آن را دیدم.
از ورود مسلمانان تا حملۀ تیمور، پنج قرن فاصله است. درین پنج سده زرنج این کانون تمدن و فرهنگ دورۀ اسلامی یکی از آبادترین و درخشانترین شهرها بود، منظرۀ ویژهیی داشت. فکرکردم که زرنج از قرن سوم با دایرۀ چهار فرسخی دارای چنین نقشهیی بود.
زرنج شامل دو شهر بود: شهر خارجی و شهر داخلی. قبل از آنکه به شهر داخلی کسی میآمد باید از شهر خارجی عبور میکرد. حصارهای شهر خارجی مانع کسانی میشد که قانون برایشان اجازه دخول نمیداد. شهر خارجی سیزده دروازه داشت. بازار پر شور وغلغلۀ عمرو که نیم فرسخ طول داشت؛ در شهر خارجی موقعیت داشت. بیمارستان زرنج با عمارت پرحشمت خویش در کنار بازار آبادشده بود.
مهندسی شهرهای داخلی و خارجی بسیار دقیق بود. عمارات و ساختمانهای شهراز خشت پخته ساخته شده بود. سیستم آبیاری و آب روان در شهر وجود داشت .درهر گوشه و کنار شهر آبهای جاری میدرخشیدند. کشتیرانی در شهرموجود بود. کشتیهایی که از بست میآمدند و یا بهسوی بست میرفتند؛ از طریق سنارود داخل شهر میشدند . تا نظر کار میکرد در خارج شهر بوستآنهای سرسبز و نخلستانهای انبوه افتاده بود.
حصار شهر داخلی با پنج دروازه توسط حصار خارجی و سیزده دروازه محصور بود. سیستم آبیاری شهر داخلی وجود داشت. این سیستم توسط کانال بزرگ و پهناور سنارود امکانپذیر و آب در میان شهر در حال جریان و غلتیدن بود. شهر داخلی و شهر خارجی توسط پنج دروازه فولادین باهم وصل میشدند: بابالعتیق و بابالجدید، دروازههای مهم شهر محسوب میشدند. این دروازهها سپاه بیشمار یعقوب را بهطرف فارس حرکت میداد و بلاد دور دست را به شهر داخلی زرنج وصل میکرد. بابالعتیق، دروازۀ بزرگ شهر بود. مسجد جامع با منارههای بلند در شهر داخلی، نزدیک راه بابالعتیق موقعیت داشت.
قصر مجلل یعقوب در کنار مسجد جامع، مرکز حکومت یعقوب و زندان صفاریان واقع بود. درراه بابالعتیق درختان ناژو، کرکویه، ارگ عمرولیث و خزانه با بناهای باحشمت خود جلب توجه میکرد. قصر یعقوب در قسمت جنوب شهرقرار داشت.
در زمان عمرولیث این قصر که مرکز حکومت عمرو نیز بود با کاهش جلال آن بهحیث محل رهایش آن شهریار استفاده میشد. هوتلها و مهمانخانههای بزرگ در شهر خارجی و شهر داخلی وجود داشت. این هوتلها و مهمانخانهها با بناهای مزین و زیبا، توجه مسافران و دیگر بینندگان را جلب میکرد.
دقایقی با منظرۀ زیبای زرنج در ذهنم مشغول بودم؛ اما دیری نگذشت که جای این منظرۀ زیبای شهر زرنج را منظرۀ دیگر گرفت. منظرۀ ترکتاز تیمور در مقابلم تجسم یافت. فکر کردم که سیزده دروازۀ شهر خارجی و پنج دروازۀ شهر داخلی جلو سپاه تیمور را گرفته نتوانست. به فرمان تیمور جمله ساکنین شهراز دم تیغ مغولان گذشتند و نایرۀ آتش از هر گوشه و کنار بلند گردید. سد هیرمند برداشته شد و باد صحرا وزیدن گرفت. زرنج قشنگ را در آغوش مادرش کشتند و بهزیر ریگ و خاکستر مدفون ساختند.
لشکر تیمور گورکانی چون باد توفانی سیستان گذشت؛ ولی زرنج، این شهر زیبا دوباره سر بر نیاورد و زیرخاکهای سدهها مدفون گردید. جز هیرمند کسی در ماتم وی ناله نمیکند و نوحه سرنمیدهد.
تنها هیرمند است که از زرنج این عروس نیمروز یاد مینماید و لحظهیی اورا فراموش نمیکند. گاه میگرید و زمانی آتش کینخواهی در دلش شعلهور گردیده، نهیب میکشد.
تاریخگرایی جدید در مطالعات ادبی و تاریخی روایتگر، مخصوصا با مطالعۀ اشعار فرخی در پایان این روایت منطق خاص خود را تبارز میدهد و روایت را از حیث نظریۀ تاریخگرایی و داستانپردازی نو برجسته میسازد و میگوید: شب شد. جهان را سیاهی و خاموشی درهم پیچید. ذهنم دربارۀ هیرمند، زرنج و بست و انعکاس آن در ادبیات و تاریخ مشغول بود.
فرخی سیستانی سفر خود را زرنج تا بست در یک قصیدۀ بلند بالا انعکاس داده که همهجا باغ و گل و دریا است و آبادانی و قافلهها در سیر و سفر، شادابی و خرمی و کشتیها در گشت و برگشت میان بست و سیستان. فرخی آنچه را از آبادیهای بست مخصوصا آب هیرمند و کشتیرانی و منظرهیی که از کشتیها و کشتیرانی در بست ارایه میکند؛ تاریخ را اطلاعات نو میدهد. سفر فرخی از سیستان تا بست است و سفر من از بست تا سیستان هردو ادبیات و تاریخ را پیوند میدهد.
همین لحظه بود که صدای غرش دریای هیرمند پیچید و همه مباحث تاریخ و ادبیات را از ذهنم برد. خوابم گرفته بود. خوابیدم. زمانی بیدار شدم که سپیده دمیده بود و ویرانههای سیستان در روشنی خورشید دیده میشدند. شتربانان محمل میبستند و صدای جرس بانگ سفر میزد. من هم مانند دیگران بایستی از آن سرزمین کهن رخت میبستم و رهسپار دیار دیگر میگردیدم.