سرگم؛ غیابی که بهانۀ روایت روابط است
معرفی تازهترین اثر خانم بتول سیدحیدری
معصومه امیری
بتول سید حیدری که پیش از این دو مجموعه داستان با نامهای «صادق هدایت را من کشتم» و «سربداران» را منتشر کرده بود، این بار با انتشار سرگم، رمان (شاید بهتر است بگوییم داستان بلند) را هم به لیست آثارش افزود.
سرگم را انتشارات تاک با همکاری انتشارات مقصودی در بهار۱۳۹۹ در کابل چاپ کرده است. کتاب با ویراستاری صادق دهقان و صفحهآرایی حسین سینا در پنجصد نسخه و صد صفحه منتشر شده است.
هاجر گم شده است. درست یک هفته پس از پیدا شدن برادرش غلام دیوانه. امروز سه روز است که سرگم است. دیشب خبر آوردند، جنازۀ یک دختر سیزده ساله پیدا شده.
سرگم، به بهانۀ میان یک پیداشدن و یک گمشدن روایت میشود اما این بهانههای بیرمق با خردهروایتها و تصویرهایی که نویسنده در خلال داستانش جا داده، سرزندهتر شده است.
«پدر کلان نقل میکرد وقتی نادرشاه با لشکرش نزدیک ولایت کرمان برای استراحت اتراق کرده بود، سرنان خوردن میبیند که انگشترش نیست… عسکرهایش چند روز خاک بیابان را غربیل/غربال میکنند، ولی انگشتر پیدا نمیشود. کاروانی از نزدیک اردوگاه شاه میگذشت. قافلهسالار را پیش شاه میآورند… میگوید: من آدم خوشچانسی هستم که زیره به کرمان بردن برایم سود دارد… او پیش روی شاه دست به خاک نرم میزند و مشتش را از خاک پر میکند. وقتی دستش را باز میکند، نگین زرد انگشتر نادر شاه هم میان خاک درون دستش دیده میشود… با همین انگشتر در دست، لشکرکشیها کرده و با همین دست الماس درخشان تاج محمدشاه هندی را از سرش گرفته و گفته که این کوهی از نور است که به خراسان زمینیان میزیبد. حال شیخ شاه آن انگشتر را در دست داشت.»
این کتاب شاید برای کسانی که دنبال ماجرا هستند ناامیدکننده باشد اما، اگر کنجکاوی شما کمی جزییتر و برای دیدن روابط آدمها و باورهایشان باشد، میتوانید این کتاب را بخوانید.
سیدحیدری از داستانهایی که مخاطب داستان افغانستان به آن عادت کرده که خشونتی عجیب و سیاهتر از سیاه را روایت میکنند، فاصله گرفته و قدری به آنچیزی که ملموستر است، نزدیک شده. این خبر خوبی برای ادبیات داستانی ماست اما امیدواریم این اتفاق به سوی نزدیکتر شدن به درون شخصیتها پیش برود و خواننده نه به یک بینندۀ صرف که به همراهی تبدیل شود که توانسته است روح شخصیتها را لمس کند.