مقاله

فروغ؛ روح ناآرام ادبیات

با آنکه «نه» گفتن فروغ به سنت‌ها از آگاهی فلسفی سرچشمه نمی‌گیرد، اما همین عصیان‌گری بعدها در جهان‌بینی فروغ به آگاهی اندیشمندانه می‌رسد

کانت، روشنگری را رهایی از بندهایی می‌داند: انسان، خود برای خود ایجاد کرده و به‌همین سبب او را دعوت به استفاده از «خِرَدِ خویش» می‌کند.
اروپا در آغاز قرن هجدهم هنوز تحت سلطۀ مطلقۀ کلیسا بود و کلیسا تا حدود زیادی بر افکار عام تسلط داشت، همان‌‌‌طور که در انجیل آمده «به انسان حکم می‌کرد که «مانند طفل» به آن باور داشته باشد.»
این‌‌گونه اندیشه‌ها در طول سالیان متمادی باعث ایجاد قوانین نوشته‌ناشده کوچک و بزرگِ دیگر می‌شوند که رفته‌‌رفته سنت‌های آهنین و تعویض‌ناپذیر اجتماعی را می‌سازند و در ذهن تعداد کثیری از آدم‌ها نسل به نسل به عادت مبدل می‌گردند تا جایی‌‌که دیگر حتی زیر سوال بردن سنت‌ها بی‌احترامی به مقدسات مردم به‌حساب می‌آید، زیرا «شک کردن» خواب راحت دسته‌جمعی را بر هم می‌زند و لرزه بر ستون پایه‌های فرسوده و پوکِ کاخ سنت‌ها می‌اندازد.
کانت، اما همین خواب راحت دسته‌جمعی و مطیع بودن بی‌چون و چرای آدمی را گناه خودش می‌داند، زیرا قبول کرده، دیگران برایش بیندیشند. او راه نجات آدمی را از زندان خودساخته در اتکا به خِرَد می‌بیند.
حالا با آنچه فشرده مطرح کردیم، ببینیم که فروغ فرخزاد، یکی از مهم‌ترین چهره‌های ادبیات معاصر فارسی که در جامعۀ سنتی، اما عصر پرتحرک از نگاه تصادم اندیشه‌های مدرن و کهنه زندگی می‌کرد، چه نوع برخورد و مناسبتی با خرد و خردورزی داشته و عنصر خرد تا چه حد در تفکر و طرز زندگی‌اش نمایان گردیده است.
تا آنجا که زندگی و هنر فروغ برای ما روشن است، در نخستین آشنایی، با روح ناآرام و سرکشی روبه‌رو می‌شویم که خواسته یا ناخواسته توجه ما را به‌خود جلب می‌کند.
آغاز آشنایی ما با فروغ در کشمکش ازدواج او با پرویز شاپور اتفاق می‌افتد. این ازدواج که در سال ۱۳۲۹ (۱۹۵۱) در ایرانِ آن روز صورت می‌گیرد، به هیچ وجه یک اتفاق معمولی نیست.
پرویز شاپور ۱۵سال نسبت به فروغ سالمندتر است و فروغ شانزده سال دارد. واضح است که نه جامعه و از همه مهم‌تر، نه هم پدر فروغ جانب‌دار چنین وصلتی هستند.
وصلتی که برخلاف میل پدر صورت می‌گیرد، وصلتی که بر اساس تصمیم‌گیری دختر شانزده ساله در جامعه تا گلو غرق در سنت‌های مردسالار اتفاق می‌افتد، بنیاد معیار‌های اخلاقی چند صد‌ساله را به لرزه می‌اندازد. فروغِ شانزده ساله، اما پا به زمین می‌کوبد. خودش را در اتاقش حبس می‌کند. دست به اعتصاب غذایی می‌زند. با پدر و مادرش به بحث می‌نشیند. دلایلش را مطرح می‌کند تا سرانجام به هدفش می‌رسد.
یقین دارم که پشت پا زدن فروغ به معیارهای اخلاقی جامعه و سنت‌های قبول شده، از روی آگاهی بر اساس دانش نبوده، اما جوان شانزده ساله‌ را می‌بینیم که نمی‌خواهد اجازه بدهد تا دیگران برایش تصمیم بگیرند. دختر شانزده ساله‌ را می‌بینیم که به‌طور ناخودآگاه برای خودش به‌عنوان فرد (اِندیویدووم) ارزش قایل می‌شود و در مقابل سلطۀ مقدس پدر و سنت‌های آهنین جامعه آن زمان و مفاهیمی مانند نام، نشان، حیثیت و آبروی فامیل قد علم می‌کند و «نه» می‌گوید: به‌قول مالکم ایکس: «حق همیشه با کسی‌ست که صدایش از همه بلندتر است.»
با آنکه «نه» گفتن فروغ در برابر سنت‌ها از آگاهی فلسفی و نتیجه‌گیری عقلانی سرچشمه نمی‌گیرد، اما همین عصیان‌گری می‌تواند نشان‌دهنده تکامل بعدیِ باشد که در جهان‌بینی فروغ به آگاهی اندیشمندانه می‌رسد.
بیدل می‌گوید: اولین جوش بهار عشق می‌باشد هوس/ بی‌خس و خاشاک نتوان رنگِ آتش‌خانه ریخت
در نخستین آشنایی با فروغ متوجه می‌شویم که با جوان عصیان‌گری روبه‌رو هستیم، اما آیا تنها عصیان‌، می‌تواند راه نجات آدمی از بندهای تحمیل شده باشد؟ آیا عصیان بدون تفکر می‌تواند، برای انسان نتیجۀ مثبت و مطلوب داشته باشد؟
برهم‌خوردن زندگی مشترک فروغ با پرویز شاپور، دور شدن از یگانه فرزندش، بیرون شدنش از اهواز و مسکن‌ گزیدن به تهران نیز می‌تواند نمایان‌گر روح ناآرام و سرکش فروغ باشد.
با وجودی‌ که شوهرش او را در شاعری پشتیبانی می‌کند و خودش طنزنویس و کاریکاتوریست است، اما فروغ عرصه را برای خود تنگ می‌بیند. فروغ یک‌بار دیگر به سنت‌های اجتماعی پشت پا می‌زند و حتی از یگانه فرزندش می‌گذرد؛ زیرا می‌خواهد فقط با هنرش و برای هنرش زندگی کند. شاید هم فروغِ بیست ساله نتوانسته با وضعیت یکنواختِ زندگی فامیلی کنار بیاید و آرام بگیرد.
شاید هم نتوانسته از عهدۀ مسوولیت‌هایی بربیاید که واقعیت‌های خسته‌کنندۀ روزمره یا «روزمرگی» را تشکیل می‌دهند؛ مانند مادر بودن، همسر بودن، در شرایط خانوادگی به سر بردن و غیره که همۀ این‌ها دربرگیرندۀ رابطه‌ها و ضابطه‌های معیینی‌‌اند و با جذبه‌ها، دید و وادید‌های دزدانه پرهیجان و نامه‌نویسی‌های عاشقانه در محیطی که عشق حرام است، هیچ ربطی ندارند و ناگهان متوجه می‌شود که همین است و دیگر هیچ. متوجه می‌شود که هر روز تکرار دیروز است و فردا تکرار امروز.
فروغ اما شاید بر اساس روح ناآرام و احساس خودمحور که در هر هنرمند، کم یا زیاد وجود دارد، نمی‌توانست یا نمی‌خواست خودش را و وقتش را جز برای هنرش، صرفِ دیگران کند، حتی اگر این دیگران، فرزندش باشد.
شاید هم بر مصداق: «در اندرونِ منی خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در خروش و در غوغاست» او در جستجوی چیزی بوده که برای دست‌یافتن به آن، در جایی پابند نمی‌شد، به رهایی و آسمان فراخ برای پر کشیدن نیاز داشت!؟ به باور من، روح هنرمند همین است، با خوب بودن و بد بودنش هم کاری ندارم.

فروغ ۱۷سال دارد که به سرودن شعر به‌طور جدی می‌پردازد. او از همان آغاز کارش برداشت مشخصی از هنر دارد و خود را مانند پرنده‌ در آسمان هنر می‌بیند. در نامه‌‌یی که برای یکی از مجلات ایرانی در سن ۱۸سالگی می‌نویسد، به برداشتش از هنر اشاره می‌کند: «من عقیده دارم که هر احساسی را بدون قید و شرط باید بیان کرد. اصولا برای هنر نمی‌شود حدی قایل شد و اگر جز این باشد، هنر روح اصلی خود را از دست می‌دهد. روی همین طرز فکر شعر می‌گویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است که بتوانم در این محیط فاسد در عین حال روحیۀ خودم را حفظ کنم. من زندگی خود را وقف هنرم و حتی می‌توانم بگویم که فدای هنرم کرده‌ام.
من زندگی را برای هنرم می‌خواهم. می‌دانم این راهی که می‌روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سروصدا کرده و مخالفان زیادی برای خودم درست کرده‌ام، ولی عقیده دارم بالاخره باید سدها شکسته شوند، یک نفر باید این راه را می‌رفت و من چون در خود این شهامت و گذشت را می‌بینم، پیش‌قدم شدم… من از آن مردم زاهدنما که همه کارها را می‌کنند و باز هم دم از تهذیب اخلاق جامعه می‌زنند، بیزارم.»
در این نامه نیز روح سرکش جوانی را می‌بینیم که نمی‌خواهد قراردادهای حاکم اخلاقی جامعه را بپذیرد و با اعتماد به نفس بسیار قوی در مقابل افکار بسته و «محیط فاسد» قد علم می‌کند.
فروغ در سال‌های ۱۳۳۱ الی ۱۳۳۶(۱۹۵۳ الی ۱۹۵۸) سه مجموعه شعر با نام‌های اسیر، دیوار و عصیان بیرون می‌دهد. در این کتاب‌ها دیده می‌شود که او هنوز جستجو می‌کند و به مقصد مطلوب نرسیده. او هنوز کاملا مشغول با خودش است و بیرون از خودش را کم‌تر متوجه می‌گردد.
این سال‌ها از نگاه سیاسی و اجتماعی سال‌های پرآشوب و مهمی برای ملت ایران است. این زمانی است که مصدق، خلاف میل قدرت‌های غربی، خصوصا انگلیس و امریکا، نفت را ملی اعلام می‌کند و به این طریق می‌خواهد حق ملت را برای ملت واگذار کند.
ملی ساختن نفت اما به مذاق قدرت‌های غربی خوش نمی‌خورد، لذا با برنامه‌ریزی یک کودتاه در سال ۱۳۳۳ (۱۹۵۵) دوکتور مصدق را سرنگون و سرمایۀ ملت ایران دوباره در جیب انگلستان و امریکار می‌ریزد. این سال‌های پرماجرا سال‌های امیدواری‌ها و شکست امیدهای اجتماعی و سیاسی در تاریخ معاصر ایران‌اند.
سال‌هایی که فروغ مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان را به نشر می‌رساند. شعر مشهور «زمستان» از مهدی اخوان ثالث، دقیقا اشاره به جریانات همین دوره دارد. فروغ بعدها ضمن مصاحبه‌ با مجله آرش در رابطه با اشعار این دورانش می‌گوید:
«نمی‌دانم این‌ها شعر بودند یا نه، فقط می‌دانم که خیلی «منِ» آن روزها بودند، صمیمانه بودند و می‌دانم که خیلی هم آسان بودند. من هنوز ساخته نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. در محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می‌گذاریم زندگی خانوادگی.
بعد یک مرتبه از تمام آن حرف‌ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبرا و طبیعتا عوض شد. دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی مایوسانه در میان دو مرحله زندگیست. آخرین نفس‌ها پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحله تفکر می‌رسد.»
این جاست که فروغ دیگر آن جوان احساساتی نیست. او با یک نوع دید فلسفی به هنر، محیط، انسان و رسالت هنرمند می‌نگرد. نگاه فروغ به هنر و انسان، نگاه ایدیالوژیکی «هنر در خدمت مردم» نیست که چند شعار را روی هم بگذارد و تصویری بسازد، سرخ و خون‌آلود و توده‌ها را به انقلاب و از این حرف‌ها دعوت کند، برعکس، هیچ‌گاه هم در بند حرف‌های عام‌پسند نلغزید.
فروغ به این بینش رسیده بود که شعر امروز تنها در بافتن مقداری ایماژ و تعبیر تازه و گنجانیدن آن‌ها در یک قالب نیست، زیرا این‌ نوع شعر «تصویری از زندگی عصبی و بیمار که در کوچه‌ها و خیابان‌ها جریان دارد به دست نمی‌دهد.» او در مقالۀ انتقادی‌اش تحت عنوان «نگرشی بر شعر امروز» در رابطه با محتوای شعر زمانش چنین می‌نگارد:
«آنچه که در مرحلۀ اول در یک اثر هنری به چشم می‌خورد، محتوا و مضمون آن است، محتوای شعر امروز که مهم‌ترین و اصلی‌ترین جنبۀ آن است از یک عمق هوشیارانه تهی است. شاعر با کلمات و تصاویر بازی کودکانه‌یی آغاز کرده. او حرفی برای گفتن ندارد و حاصل کارش حامل پیامی نیست. شعر امروز در گرایش‌های خود به‌سوی مطالب و مسایل اجتماعی کم‌تر صمیمی و صادق بوده. . . تنها در آثار نیما و دو تن دیگر از شعراست که دریافت و احساس عمیقی از وضع کنونی اجتماع وجود دارد.»
فروغ شدیدا بر ناشاعران عصرش می‌تازد که با ملاحظه‌کاری، رعایت بعضی قواعد و رسوم، ترس، شرم و شهرت‌طلبی، دورشان را دیوار گرفته‌اند و حرفی بر ضد عوامل فساد و انحطاط جامعه ندارند و فکر می‌کنند که با تکرار کردن «آه من درد می کشم» رسالت شاعری را بیان کرده‌اند؛ زیرا بحث آن روزها همین بود که شاعر باید دردهای جامعه را حس کند و آن‌ها را بیان نماید.
برخی از شاعران با آوردن کلمۀ «درد» در اشعار خود، مسوولیت و رسالت انسانی و هنری‌ شان را انجام شده می‌پنداشتند.
فروغ نه‌تنها بر شاعران هم‌عصرش انتقاد می‌کند؛ بل ذوق، سلیقه و سطح سواد جامعه را نیز به نقد می‌کشد و بر سطحی‌بودن ذهن مردم انگشت می‌گذارد.
او می‌نویسد:
«وقتی کتاب‌هایی مانند هوای تازه، آخر شاهنامه و زمستان با توطیۀ سکوت روبه‌رو می‌شوند و چرندیاتی از قبیل محصولات کارخانۀ غزل‌سازی آقای ابراهیم صهبا و مرحوم صادق سرمد ستایش و تحسین جامعه‌ را بر می‌انگیزانند، دیگر چه انتظاری می‌توان داشت. . . . اجتماعی که در ابتذال ذوق‌ها و اندیشه‌هایش مانند کرم می‌لولد، هرگز نمی‌تواند هنرمند بزرگی بپروراند. . .»
به وضاحت دیده می‌شود که فروغ دیگر آن فروغ رومانتیک، غرق در جذبه‌های احساسات عاشقانۀ محض نیست. او می‌اندیشد و با اشعارش، نوشته‌هایش و صحبت‌هایش نظرش را مطرح می‌کند. فروغ پیام بزرگ‌تر از احساسات عاشقانه دارد.
حالا دیگر «منِ» عاشقانه‌اش نیز در بُعد وسیع انسانی پرواز می‌کند و برای هر «منِ» دیگر قابل لمس است و حرفی برای گفتن دارد. حالا دیگر عشق برای او مقداری تمنا و مقداری سوز و گداز و آرزوی وصال یار و شکوه از چرخ ستم‌کار نیست. او از حد رابطه‌های معمولی فراتر گام برداشته و در عشق نیز رهایی را جستجو می‌کند. او در عشق نیز «پرواز را به خاطر می‌سپارد» زیرا واقع‌بینانه می‌نگرد و می‌داند که «پرنده مردنی‌ست.» در عین حال اصالت هنر را نیز حفظ می‌کند:
«همۀ هستی من آیۀ تاریکی‌ست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم،
آه، من در این آیه تو را به درخت،
آب و آتش پیوند زدم.»
از این روست که فروغ مانند هاینریش هاینه، شاعر و منتقد بزرگ آلمانی (قرن نزدهم) به رومانتیک مضحک و پوک تمسخر می‌زند و اشعار آن‌چنانی را خالی از هر نوع ارزش می‌داند و می‌سراید:
«مرا به زوزه دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است.»

فروغ در مجموعۀ «تولدی دیگر» انسان اندیشمندی است امروزین، صمیمی، عمیق، قابل لمس و خیلی هنرمند. بی‌هیچ نیست که «تولدی دیگر» در ادبیات فارسی همانند «بوف کور» طرف توجه قرار گرفت و استقبال گردید. فروغ در «تولدی دیگر» به تمام پدیده‌ها و مسایل محیطش با دید فلسفی، خردمندانه، روشنگرانه و هنرمندانه نگاه می‌کند. او خودش را جزو یک کلیت بزرگ می‌شمارد و نشان می‌دهد که رسالت انسانی‌اش را درک کرده است:
«آیا شما که صورتتان را
در سایۀ نقاب غم‌انگیز زندگی
مخفی نموده‌اید
گاهی به این حقیقت یأس‌آور
اندیشه می‌کنید
که زنده‌های امروزی
چیزی به جز تفالۀ یک زنده نیستند؟»

فروغ در راه کوتاه، اما پربارهنری‌اش پیوسته جستجو می‌کند و درمی‌یابد که زندگی ماهیت متغییر دارد و پی هم عوض می‌شود، پس هنر که به باور او «بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است» نمی‌تواند و نباید ایستا باشد. بر این اساس هنر باید در هر دوره روح همان زمان را در خود بپروراند.
البته این دید فروغ ربطی با نظر ناتورالیست‌ها ندارد که ادبیات بازتاب‌دهندۀ زمان و مکانِ اتفاقات عصر هنرمند باشد.
فروغ به‌طرز تلقی آدم‌ها از مفاهیم عصرشان توجه خاص دارد. او برای بیان دردها و شادی‌هایش به حافظ، سعدی، مولانا، عطار و بزرگان دیگر مراجعه نمی‌کند. شاید از نیچه آموخته که هیچ ارزشی را نمی‌توان مطلق پنداشت و باورمند است که مفاهیم محصول شرایط محیط هستند.
او نمی‌خواهد و یا با آگاهی که به قول کانت، بر اساس تجربه و شناخت به آن رسیده، نمی‌تواند مجنون را سمبول فداکاری در عشق قبول کند؛ زیرا امروز علم روان‌شناسی شخصیت مجنون را برایش تحلیل کرده و نشان داده که مجنون یک آدم بیمار بوده که می‌خواسته خودش را آزار بدهد، یک مازوخیست، فروغ ضمن مصاحبه‌یی با ایرج گرگین در سال ۱۳۴۳ به این موضوع اشاره کرده و با طنز تلخی می‌گوید: «شما فکرش را بکنید وقتی لیلی‌های دورۀ ما در ماشین کورسی سوار می‌شوند و با سرعت ۱۲۰کیلومتر در ساعت می‌رانند و پولیس مرتبا آن‌ها را جریمه می‌کند، آن‌وقت یک چنین مجنون‌هایی به درد این لیلی‌ها نمی‌خورند. در حالی که این مجنون‌ها در «ادبیاتی» که میان عده‌یی مطرح است، هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشسته‌اند و دارند با کلاغ‌ها و آهوها درد دل می‌کنند.»

فروغ تاکید می‌ورزد که شعر باید محتوای‌اش را از زندگی، انسان و مسایل انسانی زمانش بگیرد تا برای انسان عصرش ملموس باشد و قابل قبول.
«پیغمبران رسالت و ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آیه‌های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای هم‌خون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل‌ها را بنویس»

یکی دیگر از ویژگی‌های بااهمیت فروغ مطرح‌کردن «زن» و «زنانگی» در ادبیات فارسی است. در همان سه مجموعه قبل از «تولدی دیگر» یعنی اسیر، دیوار و عصیان، صدای بلند زنی به گوش می‌رسد که در نوع خود تازه است، آهنگ دیگر دارد، صدای یک زن است.
فریاد زنی‌ست که شورش‌گرانه در جامعۀ مردسالار و سنتی قد علم کرده و فریاد می‌زند که «من نیز انسانم و موجودی هستم مانند شما، عاشق می‌شوم، نیازهایی دارم و این نیازها از جنسیت من است، بشنوید و خفقان بگیرید!» و بی باکانه می‌سراید:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه‌جوی و آهنین بود
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه‌اش مستانه لغزید»

این نمونه‌ها نشان می‌دهند که فروغ از آغاز جوانی با وجود تجربۀ بسیار اندکش، آگاهانه نمی‌خواست در راه رابعه‌ها و پروین اعتصامی‌ها قدم بردارد و زنانگی‌اش را با شیوۀ بیان مردانه پنهان کند، گرچه خودش و بزرگوارانی چون رضا براهنی و دیگران، اشعار سه مجموعه نخستین را از نگاه جوهر شعری غنی نمی‌دانند، اما آنچه به بحث خِرَد و خِرَدورزی برمی‌گردد، اگر از زاویۀ روان‌شناسی اجتماعی و جامعه‌شناسی به آن‌ها نگاه کنیم، خیلی هم باارزش‌اند.
همین اشعار، به گفتۀ فروغ، آسان و ساده و کم‌نفس از نگاه جوهر هنری، از یک سو حضور زن را به‌عنوان انسانی که جنس مخالف است و حق بیان خودش را باید داشته باشد، مطرح می‌کنند و از سوی دیگر در آن فضای رکود و سکوت و خفقان‌آور و بو گرفته زیر انبار سنت‌های پوسیده، به جیغی می‌مانند که خواب عمیق دسته‌جمعی را بر هم می‌زنند. همین اشعار مانند زلزله جامعه‌ در خواب فرورفته را تکان می‌دهد و سر و صدا ایجاد می‌کند.
این سر و صدا می‌تواند، آغازی باشد برای «تولدی دیگر» و امیدی باشد برای فرداهای بهتر. به گفتۀ محمود فلکی:
«حتی گفتن از عشق در شعر در یک جامعۀ سنت‌زده که در چنبرۀ اندیشه‌های کهنه و واپس‌مانده اسیر است، نوعی ستیز را در خود می‌پروراند.»
پس به باور من، اشعار سه مجموعۀ نخستین فروغ نیز به نوعی ارزش به‌سزایی دارند، ناقوس‌هایی‌اند جهت بیدارکردنِ به‌خواب رفتگان، تا باشد که پنجره‌های افکار شان را بگشایند و هوای تازه تنفس کنند. بالاخره هر سفری با نخستین قدم آغاز می‌شود.
در «تولدی دیگر» نیز همان فروغ شورش‌گر را می‌بینیم، اما شورش‌گری که به قول دوکتور رضا براهنی «کمتراحساساتی می‌شود و اغلب خود و اشیا و اشخاص محیطش را حس می‌کند. شعر، احساساتی شدن دربارۀ اشیا و اشخاص نیست، بل حس‌کردن موجودیت اشخاص و اشیاست، او با صمیمیت یک کاشف در میان اشیا حرکت می‌کند و پلی است بین ما و اشیای محیط خود.»
«تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» دو مجموعۀ دورۀ جدید شاعری فروغ‌اند. او در این دو اثرش به افق‌های بلند اندیشه، زبان و تخیل رسیده است. او در این دو اثر بینش‌اش را از اجتماع، عشق و زندگی بیان می‌کند. اندیشه‌هایش را هنرمندانه و استوار به نمایش می‌گذارد و به تمام پدیده‌ها و اشیا هوشیارانه و شاعرانه می‌نگرد.
در شعر«ای مرز پر گهر» که اشاره است به ترانۀ مشهور میهنی «ای ایران ای مرز پر گهر/ ای خاکت سرچشمۀ هنر» احساسات کاذب ناسیونالیستی را به تمسخر می‌کشد. او در این شعرش به عقب‌ماندگی‌های اجتماعی و فکری جامعه‌اش انگشت انتقاد می‌گذارد و با طنز تلخی افتخار کردن به ایرانی بودن را به باد تمسخر می‌گیرد:
«موهبتی‌ست زیستن، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ای دل! ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران‌و‌زن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارۀ مولفان فلسفه «ای بابا به من چه ولش کن»
مهد مسابقات المپیک ـ وای!
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می‌زنی، از آن
بوق نبوغ نابغۀ تازۀ سال می‌آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند
هر یک به روی سینه، ششصد و هفتاد و هشت کباب‌پز برقی
و بر دو دست، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می‌دانند
که ناتوانی از خواص تهی‌کیسه بودنست، نه نادانی»

فروغ کم زیست. زیاد تجربه کرد. زود از تمام بندهای کاذب رها شد و به بینش عمیق انسانی و جهان وطنی رسید، به زن جامعه‌اش هویت بخشید و در جامعه‌یی پر از جاده‌های بن‌بستِ سنت‌ها، راه شد.
به‌گفتۀ سهراب سپهری:
«بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید . . .»
کاوه شفق آهنگ

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا