حسرت پنهان یک مهاجر
قسمت نخست
مهاجرت کردن شجاعت میخواهد، آنقدر شجاعت که بتوانی از همه کسانیکه دوستش داری دل بکنی و آرزوهایت را بریزی درون چمدان و دور شوی، خیلی دور …
مجتبی که تمام کودکیاش را با دشواریها و انجام دادن کارهای شاقه در کشور ایران سپری میکند، در اوایل نوجوانی که میداند، افغانستان و ایران جای مناسبی برای زیستن نیست، عازم اروپا میشود.
او درباره این اراده پنهانش میگوید: شبی که با در و دیوار اتاقم وداع میکردم، بادهای سردی میوزید و شاخچههای درختان را به شدت روی شیشههای اتاقم میکوبید.
آن شب آشوبی در دلم بر پا بود. تمام شب را نخوابیدم. همین که هوا روشن شد، با غمی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، از بسترم بلند شده و پنهانی چمدانم را به آغوش کشیدم.
وقتی میخواستم با تمام وجود با دلبستگیهایم وداع کنم، نگاه عمیقی در ابعاد خانه و خانوادهام انداختم، خواهرم که متوجه حالت آشفته من شده بود، «صدایم کرد! مجتبی حالت خوبه؟ اقه وقت کجا میری؟»
در حال که صدایم میلرزید برایش گفتم: کجا باید برم؟ میرم سر کار.
با لبخند غمانگیزی که بر لبانم نقش بسته بود، بدون اینکه با مادرم خداحافظی کنم، خانه را به قصد مهاجرت، برای همیشه ترک کردم.
در حالی که پاهایم یاریام نمیکرد، بعد از ساعتها انتظار در میدان آزادی، متوجه جمع از کسانی دیگری شدم که شبیه من، دل به دریا سپرده بودند.
قاچاقبران بعد از جمع شدن تمام مسافران، بر علاوه اینکه در بارهٔ راه پرخم و پیچ قاچاقی معلومات مختصر دادند، بهخاطر اینکه در طول راه از گرسنگی و خستگی هلاک نشویم، برای هر یکی ما هشدار دادند که به اندازه کافی باید مواد خوراکی با خود حمل کنیم.
«من که اولین باری بود از کنار خانوادهام دور میشدم، حس غربت و تنهایی اذیتم میکرد، هر چه بیشتر به این سفر بیمقصدم فکر میکردم، احساس پوچی و حماقتم شدت میگرفت. با آنکه برگشت پیش خانوادهام را ترجیح میدادم، اما نیروی از درون وادارم میکرد که راه پرماجرای مهاجرت را برگزینم».
بلاخره بعد از بلاتکلیفی بسیار راه مهاجرت را در پیش گرفتم.
قاچاقبر ما را به قصد بردن به سمت ارومیه در موتر عجیبی که دروازهٔ آن کاملا ناپیدا بود سوار کرد. بعد از سوارشدن در آن موتر ترس و سراسیمگیام بیشتر شد. در حالی که حس دلتنگی و حقارت هلاکم میکرد، تنها چیزی را که با خود حمل میکردم، پنجاههزار تومان و یک مبایل فرسوده بود، با خودم میگفتم:
«ای کاش برای این مهاجرت بال لازم داشتم، نه پول»
در تاریکی شب که در سر مرز ارومیه رسیده بودیم، ما را از موتر پیاده کردند و شب را در خانۀ یکی از قاچاقبران دیگری سپری کردیم.
قاچاقبر که آدمی مهربانی بود، از همۀ ما بسیار به خوبی پذیرایی کرد. فردا به محض روشن شدن هوا، قرار بود ما را در کوههای مرزی پنهان کنند. برای ما هشدار دادند که برای آخرین بار میتوانید از تلیفون همراهتان استفاده کنید.
با عجله در حالی که دست و دلم میلرزید به خانه تلیفون کردم. خواهرم گوشی را برداشت. همین که برایش گفتم که سر مرز هستم، اشکهایش سرازیر شد و گوشی را به مادرم داد. مادرم همانطور که به التماس میکرد، برگردم؛ بغض گلویش ترکید و هق هق به گریه افتاد. هیچ جوابی قانعکنندهیی برایم مادرم نداشتم. حسی بدتر از مرگ دورادور زندگیام را احاطه کرد. صحنهیی غم انگیز بود و گریههای مادرم درد داشت. در حالیکه تمام زندگیام را درد گرفته بود، شبی گلوگیر را در همانجا سپری کردم.
فردا به محض روشن شدن هوا، قاچاقبر همۀ ما را شبیه رمۀ گوسفند در موتر وانت جابهجا کرده و موتر به سوی مرز ترکیه در حرکت شد.
از لابهلای کوهها و روستاها که با دل زخم خورده رد میشدم این شعر سهراب سپهری در ذهنم و ضمیرم میچرخید.
«زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد»
وقتی هوا دل به تاریکی سپرده بود، ما را از موتر پیاده کردند و در روستای کوچکی میان مرز ترکیه و ایران پنهان شدیم.
بعد از ساعتها انتظار که تمام بدنم از سردی هوا کرخت شده بود، ساعت نهونیم شب دوباره راه جدیدی را در پیش گرفتیم.
قاچاقبران پیش روی ما حرکت میکردند و ما از عقب آنها.
در نیمه شبی پر از تاریکی و وحشت که شبیه یک خواب پر ماجرا و ترسناک بود، بعد از ساعتها راه رفتن که بر اثر آن پاهایم سستی میکرد، به خاک ترکیه قدم گذاشتیم.
همین که قاچاقبران گفتند: «حالا وارد کشور ترکیه شده اید.» بیخبر از ماجراهای بدتری که منتظر ما بود، حس رهایی و سرخوشی برایم دست داد.
قاچاقبران ایرانی ما را به قاچاقبران ترک تسلیم کردند. به نظرم میآمد قاچاقبران تُرک شبیه هیولا هستند. آنها با مهاجرین رفتارهای زشت و ناسالمی داشتند.
بعد از آن روز شاهد ماجراهای بدتر از قبل بودیم. کودکان بیشماری در پیش چشمهای ما له میشدند. کهنسالانی که تاب و تحمل شکنجه را نداشتند، از فرسودگی و درد جان میسپردند، اما فاجعه اصلی این بود که زنان و دختران بسیاری که قدم به راه قاچاق گذاشته بودند مورد تجاوز جنسی قاچاقبران قرار میگرفتند.
حسی بدتر از هر زمانی وجودم را فرا گرفته بود. جهان با تمام وسعتش برایم قفسی بیش نبود. با تمام وجود میخواستم به اطرافیانم کمک کنم؛ اما ناتوانی که تمامم را فرا گرفته بود.
در گوشهیی میخزیدم و با دیدن این صحنههای اسفناک، به بدترین شکل ممکن درد میکشیدم که چرا ما افغآنها نفرین شدگان این جهانیم؟ جرم ما چیست؟
احمد ضیا نیکبین، جامعهشناس دربارهٔ عوامل مهاجرت میگوید:
مهاجرت که به مثابه یک پدیده اجتماعی دارای عوامل متعدد است، نه تنها در افغانستان بل در اکثریت کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته اتفاق میافتد که عوامل اساسی این پدیده را فقر، ناامنی، بیعدالتی، جنگ، نظامهای استبدادی و عدم حاکمیت قانون تشکیل میدهد.
پدیدهٔ مهاجرت که از چهل سال به این سو بیشتر در کشور ما اتفاق میافتد، بهخاطر جنگهای متواتری است و باعث مهاجرتهای چشمگیر هموطنان ما شده است.
حتی در حال حاضر هم که اکثریت مردم ما از ناامنی رنج میبرند، برای بیرون شدن از این وضعیت نابهنجار، یا حداقل برای زندهماندن خود، با پذیرفتن کارهای شاقه، اگر زمینه مهاجرت برایشان فراهم شود، با آنکه وطن برای همهما عزیز و دوست داشتنی است، میخواهند که جغرافیایی بهتری را انتخاب کنند.
شمیم فروتن