فوت و فن داستاننویسی
اولین چیزی که در ظاهر یک داستان به چشم میآید نثر بودن آن است
درس دوم: داستان چیست؟
گفته شد تمام قالبهای روایی مثل قصه، نمایشنامه، خاطره، حکایت و داستان (چیزی که ما در این یادداشتها دنبالش هستیم) خمیرمایه اصلیشان از روایت و ماجرا درست شده است. پس برای شناختن داستان لازم است جزییات بیشتری از قالب و ساختمانش بدانیم تا آن را از دیگر قالبهای مشابه جدا کنیم.
تعریف داستان:
»داستان« ماجرایی است برآمده از تخیل نویسنده که با نثری جزیینگر تحول یک شخصیت را به ما نشان میدهد.
ویژگیهای یک داستان:
الف: نثر بودن
اولین چیزی که در ظاهر یک داستان به چشم میآید نثر بودن آن است. نثر نوشتهیی است که مثل شعر وزن و آهنگ ندارد. در شاهنامه فردوسی، لیلی و مجنون از نظامی، بسیاری از شعرهای پروین اعتصامی و صدها نمونه شعر (چه کهن و چه معاصر)… ماجراها و روایتهای کاملی آورده شده، اما نمیشود اسمشان را داستان گذاشت. چون به شکل نثر نیست.
درباره فیلم و سریال و نمایشهای روی صحنه هم احتمالا نیاز نباشد زیاد بحث کنیم. چون خیلی واضح است که ماجرا و روایتهایی که در این قالبها گفته میشود به زبان تصویر است و نه کلمههای نثرگونه.
ب: تخیلی و برساخته بودن
….. در بین فیرها ناگهان صدای فریاد یک زن شنیده شد: «کشتمند!… قادر!…. رفیع!… کشتمند!… قادر!…. رفیع!…»
صدای آشنایی بود. صدای ثریا بود. ما نمیدانستیم چه شده. فکر کردیم ممکن است اتفاقی برایش افتاده باشد و از ما کمک میخواهد ولی ما چه میتوانستیم بکنیم؟ اما قضیه از این قرار بود که ثریا از رادیو شنیده بود که روسها به افغانستان آمدهاند. ثریا میخواست ما را از موضوع با خبر کند. روسها بودند که به طرف زندان پل چرخی فیر میکردند.
در همین هنگام، صدای ماشین ثقیل به گوشم رسید. حیران ماندم! صدای تانک چهارده سلندر بود. عجب! صدای این تانک خیلی قوی است. چهارده سلندر دارد. هفت سلندر در یک طرف و هفت سلندر در طرف دیگر. حیران ماندم که آن تانک، آنجا چه میکند. صدا و روشنایی تانک، نزدیکتر میشد. آمد و آمد. پشت دیوار رسید. سه دیوار و یک دروازه، محلی را که ما در آن زندانی بودیم در بر گرفته بود. یک دیوار دو و نیم متره، یک دیوار شش متره در مقابل، دروازه و یک دیوار سه مترهء دیگر. پیش روی دیوار سه متره اتاقهای زندان بود. تانک آمد و پشت آن دیوار سه متره توقف کرد. تانک، روشن بود.
من به رفیع گفتم: «مسلک تو تانک است. تو باید بدانی این چی است.»
رفیع گفت: «همه چیز از یادم رفته است»
گفتم: «تو هیچی نمیفهمی»
کشتمند گفت: «بیا از سوراخ لولۀ بخاری ببین که چی گپ است»
کشتمند کمک کرد. من بالا شدم و به بیرون نگاه کردم. از آن جا فقط میتوانستم دیوار رو به رو را ببینم. از سوراخ لوله بخاری نمیشد پایین را دید. چند لحظهیی گذشت.
کشتمند گفت: «پایین شو، پایین شو! مُردَم»
هی زندگی…
از: خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر، (در گفتگو با پرویز آرزو)، هرات: نشر احراری، ص ۳۲۵
متن بالا قسمتی از یک خاطره است. ما با خاطره ماجرا و روایتی قصه میکنیم و در عین حال ادعا میکنیم آنچه گفته میشود در جهان واقعی هم اتفاق افتاده اما برای داستان نوشتن لازم نیست حتما در جهان واقعی هم اتفاق افتاده باشد.
تخیل در روند شکلگیری ماجرای یک داستان نقش کلیدی دارد. داستاننویس آفریننده داستانش است و اوست که برای سرنوشت شخصیتهایش تصمیم میگیرد نه سرنوشت و تقدیر.
البته داستان میتواند از خاطرهیی واقعی الهام بگیرد اما به این معنی نیست که صددرصد پایبند واقعیت خارجی باشد. آنچه که در داستان مهم است باورپذیری و واقعنمایی است که دربارهاش بعدها بیشتر حرف میزنیم.
مقصود از برساخته بودن یک داستان:
در کتابهای لغت، »برساخته« را جعلی و ساختگی معنا کردهاند و بار معنای منفی آن پررنگ است، اما مقصود ما از برساخته بودن بر اراده و دخالت نویسنده در روند تخیل تاکید میکند. یعنی تخیل به کار رفته در داستان در عین سرکش بودن، لجامگسیخته نیست. داستان از یک سو خود را ملزم به گزارشگری از واقعیتهای خارجی نمیداند و از سوی دیگر در هر داستان برای تخیل یک چارچوب خاص متناسب با همان داستان تعیین میکند.
برساخته بودن به نفع هدفمند شدن روایت داستان به طرف معنای مورد نظر نویسنده عمل میکند. این معنا زمانی روشنتر میشود که بدانیم تخیل به کار رفته در داستان صرفا به هدف سرگرمی نیست و در خدمت معنای داستان است.
این نوع نگاه به تخیل آن روی سکه معنای ساختار در داستان است. ساختار یعنی بسط و گسترش صحنهها و اتفاقهای داستانی در ظرف زمان. هنگام انتخاب ساختار برای داستان باید تصمیم بگیریم چه چیزهایی از طرح را حذف کنیم و یا خیلی گذرا به آن اشاره کنیم و بر چه صحنهها و جزییاتی بیشتر توقف کنیم.
ج: جزیینگری در نثر و شخصیتپردازی
….. دخترک دست زیر چانهاش گذاشت و چشم تنگ کرد. گفت: بسته به نظر شماست. هر کاری که از یک انسان بربیاید.«
یعقوب خندهاش نیامد، اما به دروغ بلند خنده کرد. میخواست نشان بدهد به خودش مسلط است. میخواست تحقیرش کند که اگر دامی پهن کرده بفهمد حریف خطرناکی دارد. روی صندلیاش جابجا شد و همانطور که میخندید دست از پیشانیاش گرفت که انگار از خنده بیخود شده است. همانطور خندهخنده گفت: «از انسان خیلی کارها برمیآید.«
و با خنده خودش را به چپ و راست متمایل کرد. دستش خورد به قوطی قلمدانی که لبه میز گذاشته بود. قوطی با سر و صدا روی زمین غلتید و قلمهایش زیر میز افتاد. لب و لوچه دختر آویزان شده بود. همانطور که خنده میکرد صندلیاش را عقبتر برد و خم شد قلمهایش را از زیر میز جمع کند. دخترک هم خم شد قلمهای ریخته را جمع کند. دست یعقوب به قلمها نرسید. کف یک دستش را گذاشت روی سردی کف اتاق و دست دیگرش را دراز کرد سمت قلم. سرش را که جلوتر برد چشم در چشم دخترکی شد که در خیابانی پر رفتوآمد لاتری میفروشد و انگار میخواهد تکهیی نان برای سگی بیندازد. دستش همانطور دراز و بیحرکت ماند. دخترک قلمها را جمع کرد. یعقوب با صدای ضعیفی پرسید: شما چی نام دارین؟
«رخشانه»
زبان خشکش را در دهان چرخاند و پرسید: »مبارکه؟«
رخشانه دست برد زیر مهرههای سرخ و سبز گردنبندش که از زیر روسریاش آویزان شده بود و داخل یخنش انداخت. لبهایش را جمع کرد و با تاکید بیشتری گفت: »نه! رخشانه.«
از: رمان آوازهای روسی، احمد مدقق، تهران: شهرستان ادب ۱۳۹۶
یک داستان معمولا به خلاف باقی قالبهای روایی به جزییات اهمیت زیادی میدهد. این جزییات هم در نثر و هم در شخصیتپردازی خودنمایی میکند.
حالا به این حکایت توجه کنید:
شخصی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک! کوری سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟!
به نظرتان قلعهیی که این شخص نزدیکش رفته، چگونه قلعهیی است؟ جنس دیوارهایش از خشت است یا سنگ؟ در چه موقعیتی قرار گرفته است؟ در دامنه یک کوه؟ میان یک دشت؟ سپر بزرگ یعنی چقدر بزرگ؟ سنگین هم بوده؟ طوری که شخص را از حمل کردن آن خسته کرده باشد؟ راستی این شخص، چطور آدمی است؟ چاق است یا لاغر؟ قدبلند است یا کوتاه؟ در قالب این حکایت ویژگیهای ظاهری و روحی این شخص چندان اهمیتی نداشته انگار. ببینید حتی شخص مورد نظر این حکایت با »ی« نکره نامگذاری شده است. او »شخصی« است که خودش خیلی اهمیت ندارد. مهم ماجرایی است که بعد از آن بر لب شما لبخند بیاید.
شاید بگویید حکایتی در دو سه خط کوتاه مجالی برای پرداختن به این جزییات ندارد. دقیقا من هم با شما هم نظر هستم. چون اساسا هدفِ قالب حکایت، نزدیکشدن به حالات روحی و فردیت شخص نیست. حکایتها معمولا برای سرگرمی یا پنددادن گفته میشوند، اما یک داستان با جزییات پردازی و نزدیک شدن به فردیت شخصیت داستانی، دست مخاطب را میگیرد و تلاش میکند او تجربه شخصیت داستانی را نه فقط بخواند یا بشنود بل آن را زندگی کند. اگر ماجرای این حکایت در قالب یک داستان ارایه شود احتمالا شما این فرصت را خواهید داشت که گرمی و خیسی خونی را که از پیشانی این شخص به پایین شُره میکند، حس کنید و درد کوبیدهشدن سنگ تا مغز استخوانتان را بسوزاند.
البته باید دقت داشت که پرداخت به جزییات معمولا سرعت روایت را کم میکند و ممکن است برای مخاطب خستهکننده باشد. بنابراین یک داستاننویس حرفهیی باید میان جذابیت از طریق جزییات پردازی و سرعت روایتش تعادل برقرار کند.
د: تحول یک شخصیت
اگر کسی از من بپرسد، از میان ویژگیهای مختلف قالب یک داستان، کدام یک از همه مهمتر است؟ پاسخ من تغییر و تحول شخصیت داستانی است. این تغییر در قالبی مثل رمان به سبب مجال بیشتری که نویسنده دارد بسیار عمیقتر اتفاق میافتد، اما به این معنی نیست که در داستان کوتاه تغییر و تحول شخصیت اتفاق نمیافتد. اگر چه این تغییر ممکن است در سطح تغییر در حس و حال، یک تلنگر و یا یک تصمیم به ظاهر کوچک باشد. اما مهم این است که شخصیت در داستان در ابتدا و انتهای روایت دیگر آن آدم سابق نیست.
نقطه مقابل داستان از جهت تغییر و تحول شخصیت حکایتها و افسانهها و داستانهای حماسی و. .. است. در این قالبها شخصیت کلی ماجراهای مختلف را از سر میگذراند اما بعد از تمام شدن قصه، شخصیتش دقیقا همان چیزی است که در ابتدای قصه بوده بدون کمترین تحول شخصیتی در رفتار و یا نوع نگاهش به جهان.
گفتگوهای بیشتر درباره شخصیت و شخصیتپردازی در داستان را به درسی با همین عنوان موکول میکنیم.
تمرین
داستان کوتاهی از نویسنده مورد علاقهتان بخوانید و خلاصه آن را در سه یا چهار خط بگویید.
کدام پاراگراف یا صحنه یا گفتگوی داستان را بیشتر دوست داشتید؟ به علت دوستداشتنتان فکر کنید.
احمد مدقق؛ داستاننویس