خاطرات زینب غزالی؛ وقتی بهترین روش برای ضربهزدن بهدشمن، دروغسازی است
مهران موحد؛ پژوهشگر
تازه میتوانستم کتابهای فارسی آسانفهم را بخوانم و معانی آنها را درک کنم. پدرم کتابخانۀ نسبتاغنی داشت. بیشتر کتابهای این کتابخانه به زبان عربی و حاوی کتابهای دینی و دینی در علوم تفسیر، حدیث، فقه، نحو، صرف، بلاغت، حکمت و کلام بود. با اینهمه، شماری از کتابهای معاصر نیز، چه به زبان عربی و چه به زبان فارسی، در آنجا قابل دسترس بود. در آن زمان کتاب کمیاب بود و از اینرو، کتابخانۀ پدریام برایم جذابیت داشت و مرا به سوی خود سوق میداد. هر کتابی را که به فارسی مییافتم میخواندم و گاهی بارها میخواندم. کلکسیونی از هفتهنامهها و گاهنامههای دوران جهاد و دوران دولت مجاهدین نیز در قسمتی از این کتابخانه جا خوش کرده بود. با آنکه تاریخ بسیاری از مطالب این نشریات سپریشده بود، اما حالا که به آن روزها فکر میکنم درمییابم که من با ورقزدن این نشریهها به دنبال یادگرفتن واژهها و عبارتهای تازه بودم و به محتوای آنها کاری نداشتم.
«روزهای دعوت اسلامی»
یکی از کتابهای کتابخانۀ ما، کتابی بود با جلدی زردرنگ و فونتی نازیبا و کسالتآور به نام «روزهای دعوت اسلامی» که نویسندهاش زینبالغزالی الجبیلی بود و مترجم آن کسی به نام ارشد ارشاد. روشن نبود و تا هنوز هم برایم روشن نشده که ارشد ارشاد نامی مستعار بود یا واقعی.
نویسندۀ این خاطرات از رهبران اخوانالمسلمین و مسوول بخش زنان این سازمان برای سالهای متمادی بوده است.
وقتی با آن ذهن ناپروده و برداشت کودکانه «روزهای دعوت اسلامی» را که بعدها دریافتم نام عربیاش «ایام من حیاتی» (روزهایی از زندگیام) است میخواندم به شدت تحت تاثیر قرار میگرفتم و حتا دچار دلتنگی و غم سهمگین میشدم و روزهای متمادی راجع به داستانهای آن میاندیشیدم و از مصیبتهایی که بر رهبران اخوانالمسلمین در دوران حاکمیت جمال عبدالناصر در مصر تحمیل شده بود، بغض بیخ گلویم را میگرفت و از ضعف و مظلومیت مسلمانان مصری غصه میخوردم.
سالها بعد وقتی این کتاب را بازخوانی کردم با خود اندیشیدم که چه چیز باعث شده بود کتابی با این حجم از مبالغه و سادهانگاری و تبلیغات حزبی برایم خواندنی و تکاندهنده و تأثیرگذار باشد و برای مدتی دراز ذهن و روحم را به تسخیر خود درآورده باشد. پس از تامل دریافتم که مشکل من و امثال من در آن برهه از زمان این بود که تنها روایت برساختۀ اخوانالمسلمین از وقایع سیاسی و نظامی در دهههای پنجاه و شصت قرن گذشتۀ مصر را شنیده بودیم و فرصت این را نیافته بودیم و نیز امکاناتش را نداشتیم که از روایتهای دیگر اطلاع حاصل کنیم. بعدا دریافتم که اغلب داستانهایی که اخوانیها تعریف میکردند در سایۀ حبوبغضهای حزبی و ایدیالوژیکی ساخته شده بود و تمام ماجرا را منعکس نمیکرد و برای اینکه بتوانم به صورت منصفانه در خصوص قضایا داوری کنم باید از منابع دیگر نیز استفاده کنم و به خود اجازه دهم حرفهای جریانهای دیگر را نیز گوش کنم و نیز آثار نویسندگان بیطرف و غیر حزبی را در مطالعه گیرم.
بخش بزرگی از کتاب خاطرات زینبغزالی به توصیف مو به موی حالات زندان و شکنجههایی اختصاص یافته است که رژیم جمال عبدالناصر در حق هواداران سازمان اخوانالمسلمین در دهههای پنجاه و شصت قرن بیستم میلادی اِعمال میکرده است.
در همینجا این نکته را یادآور میشوم که من هرگز در صدد توجیه برخورد نادرست رژیم ناصری با مخالفان سیاسیاش نیستم و نقض حقوق زندانیان سیاسی را امری نکوهیده و زشت و غیر قابل دفاع میشمارم؛ اما با نوشتن این سطور این را میخواهم خاطرنشان کنم که کتابهای حزبی و ایدیالوژیزده منبعی قابل اعتماد برای آگاهی از تاریخ و وقایع تاریخی نیست و ما به عنوان خوانندگان این آثار لازم است با رویکردی انتقادی به محتوای این کتابها نگاه کنیم و سره را از ناسره بازشناسیم.
تکفیر مخالفان
کتاب خاطرات زینبغزالی از همان آغاز از این سخن میزند که نیروهای الحاد در شرق و غرب در پی از بینبردن کامل اسلام استند و جامعههای بشری در حال حاضر، همگی جامعههای جاهلیاند، طاغوتها زمام امور را به دست گرفتهاند و از این جهت، سازمان اخوان وظیفه دارد زمینه را برای «بازگشت امت اسلامی» مهیا کند و در این راه از ملامت ملامتگران نهراسد و رنجهای عظیم را به جان بخرد.
از نظر نویسندۀ کتاب یادشده، اسلام، یگانه راه حل است و راهحلهای دیگر به کلی منتفی و مردود است و میباید به تاق نسیان سپرده شود.
یکی از اصطلاحاتی که باربار در این کتاب مورد استفاده قرار میگیرد اصطلاح «الحاد» است و ادعا میشود که پدیدۀ الحاد سراسر جهان را درنوردیده و همه جا را در تاریکی و وحشت فروبرده است. وقتی زینبغزالی از الحاد و اسلام حرف میزند منظورش بیشتر از هر چیزی سازمان اخوانالمسلمین از یکسو و مخالفان آن به رهبری جمال عبدالناصر از سوی دیگر است. در این راستا در جایی از کتاب به صراحت مینویسد: «جمال عبدالناصر کافری است که با سرکوب اخوانالمسلمین با اسلام میجنگد.» او به اینگونه اسلام را در سازمان متبوعش خلاصه میکند و در مقابل، همۀ کسانی را که در جبهه و جبههای دیگر قرار دارند کافر قلمداد میکند.
در سراسر این کتاب این حقیقت خودنمایی میکند که زینبغزالی از شیفتگان شخصیت و نوشتههای سید قطب است. وی بارها از سید قطب به عنوان یگانه امید مسلمانان برای رهایی از این وضعیت دشوار و خطرناک یاد میکند. از اینرو عجیب نیست که با چنین سرسختییی در برابر مخالفان ایدیولوژیک خود موضعگیری میکند و همۀ آنان را به یک چوب میراند و به آسانی خارج از دایره اسلام میشمارد و تعبیرها و واژههای پربسامد در نوشتههای سید قطب را تکرار میکند.
خودشیفتگی و توهمِ بزرگی
از سخنان حسنالبنا، بنیانگذار سازمان اخوانالمسلمین، به روشنی پیداست که او به حضور سیاسی زنان چندان توجهی نشان نمیداد و آنان را همسنخ مردان نمیشمرد و نقشها و وظایف را به زنانه و مردانه تقسیم میکرد. حسنالبنا در «رسایل»ش به روشنی چنین مینویسد: «کمال ادبآموزی زنان در این است که تدبیر منزل، امور بهداشتی، اصول تربیت کودکان و هر آنچه مادران در ساماندهی امور خانه و نگهداشت کودکانش به آن نیاز دارند را یاد بگیرند.» حسنالبنا به این باور بود که زنان نیازی به آموزش زبانها یا دانشهای فنی یا حقوق و قوانین ندارند و «زن فقط برای خانه ساخته شده است.»
در چنین اوضاع و احوالی مشاهده میکنیم که زینبغزالی برخلاف جریان آب حرکت میکند و میخواهد با نوشتن خاطرات خود نقشی همسان با مردان سازمان و حتا بالاتر از آن برای خود قایل شود و حتا خود را همسطح جمال عبدالناصر که به قول او راس طاغوت است، نشان دهد. در جاهای مختلف این خاطرات میبینیم که خانم غزالی از زبان آدمهای گوناگون مینویسد که جمال عبدالناصر شخصا از او متنفر است و نمیخواهد حتا نامش را بشنود. در زندان هم که میرود همیشه نام ناصر تکرار میشود. شکنجهگر زندان به او میگوید: «جمال عبدالناصر دستور داده هر روز تو را هزار ضربه شلاق بزنیم.» در جایی مدعی میشود که باری جمال عبدالناصر دستور تجاوز جنسی بر وی را صادر کرده بوده است. ناصر در دفعۀ دیگری نیز نامهیی را به امضای خود به زندان میفرستد و در آن سفارش به کشتن زینبغزالی میکند.
داستانهایی را که در خصوص انواع شکنجههای که بر وی تحمیل میشود تعریف میکند، بسیار مفصل و پرجزییات است و در همان وهلۀ اول خواننده با خود میگوید، ممکن نیست انسانی بتواند اینهمه شکنجههای هولناک را تحمل کند. سگهای درنده را به جان وی میاندازند تا همۀ قسمتهای بدنش را گاز بگیرند. هرچند وقتی پس از چندین ساعت، کار سگها تمام میشود هیچ جایی از لباس زنِ زندانی خونین نیست.
از دیگر انواع شکنجه غرقکردن در آب و آویزانکردن از دیوار یا سقف سلول است. با آنکه یکی دو بار مسوولان زندان به سربازان دستور میدهند که وی را مورد تجاوز جنسی قرار دهند، اما این سربازان موفق به این کار نمیشوند و او خود یکی از سربازان را با دستش خفه میکند و میکشد و سربازی دیگر به دست او توبه میکند و از او بخشش میخواهد!
گاهی خواننده احساس میکند که نویسندۀ این خاطرات دچار پارانویا شده است. میگویند، پارانویا آدم را دچار اوهام و خیالات میکند و به این تصور میرساند که شخص مبتلا به پارانویا به جهت برخورداری از ظرفیتهای فوقالعاده و استثنایی، اسباب هراس و بیم دیگران را فراهم میکند و به همین جهت دیگران میخواهند وی را مورد ظلم و تعدی قرار دهند.
بر اساس این خاطرات، وزیر دفاع شمس بدران، وزیر حربیۀ رژیم وقت، شخصا عهدهدار شکنجۀ اوست. نیز دولت، باری برای او وزارتی را در برابر افشای اسرار اخوانالمسلمین پیشنهاد میدهد اما او نمیپذیرد و سلسلۀ شکنجههای هولناک و ما فوق طاقت بشری ادامه مییابد.
او که بندۀ برگزیدۀ خداست بارها پیامبر خدا را در زندان خواب میبیند و بشارت برحقبودن خود را دریافت میکند و استواریاش بر مواضعش بیشتر از پیش میشود.
توهم توطیه و فرافکنی و مظلومنمایی
زینبغزالی در این کتاب ادعاهایی را مطرح میکند که نیازی به اثبات آن نمیبیند. او مدعی میشود که سازمانهای استخبارات امریکا و روس و اسراییل تصمیم گرفتند که سازمان اخوان را هر طور که شده از صحنه بردارند، چون میدانستند این سازمان برای منافع آنها خطری بزرگ است و به همین جهت رژیم ناصر را واداشتند اعضای این جنبش را قلع و قمع کند. نشانههای پرشماری نا درستبودن این ادعا را به اثبات میرساند.
اول؛ با توجه به فضای جنگ سرد که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفته بود، بسیار بعید بود که این سازمانها تا این حد با هم هماهنگ عمل کنند. نه تنها این نهادها در هماهنگی با هم قرار نداشتند، بل علیه یکدیگر کار و پیکار میکردند.
دوم؛ حوادث بعدی نشان داد که مثلا امریکا زمانی که منافعش با منافع گروههای وابسته به سازمان اخوانالمسلمین تلاقی کرد نه تنها در تضعیف آنها نکوشید، بل از آنها حمایت همهجانبه نمود؛ مثلا با آنها در صفی واحد علیه اتحاد جماهیری شوروی سابق ایستاد.
سوم؛ رویدادهای سالهای بعد این نکته را به اثبات رساند که قدرتهای بزرگ بسیار به آسانی میتوانند اخوانیها را مهار کنند و ضرورتی به اینهمه برنامهریزی پیچیده و گسترده نیست.
چهارم؛ جمال عبدالناصر از چهرههای ضد امریکا و اسراییل بود و این را هیچکس نمیتواند انکار کند. با این حساب، چطور ممکن است امریکا و اسراییل برای تقویت رژیم ناصر برضد جنبش اخوانالمسلمین با هم تبانی کنند؟
اسلامگرایان در مظلومنمایی و انداختن تقصیر شکستها بر گردن دیگران ید طولایی دارند. آنها برای اینکه بیکفایتی و ناتوانیشان را بپوشانند همیشه پای دشمنان را به میان میکشند و آنان را مسوول وضعیت نامطلوب موجود میدانند. این کار اگر از یکطرف مسوولیت شکستها و ناکامیها را به گردن دیگران میاندازد از سوی دیگر احساس مهمبودن در میان افراد سازمان ایجاد میکند چون آنها میبینند که همۀ اهریمنان جهان دست به دست هم دادهاند تا جماعتی متشکل از افرادی معدود را ضربه بزنند و به حاشیه برانند و این اتفاق بیانگر اهمیت این سازمان است.
همین اکنون و پس از سپریشدن حدود یک قرن از تاسیس سازمان اخوانالمسلمین، کمتر کسی از میان رهبران این سازمان حاضر است اشتباهاتی را که رهبران آن مرتکب شدهاند، بپذیرد و از خطاهایی را که در این مسیر دراز اتفاق افتاده اعتراف کند. تا هنوز هم میکوشند عامل ناکامیها و شکستهای دشمنان داخلی و خارجی خود را بدانند و خود را مبرا از هر عیب و نقص جلوه دهند. تفکر حزبی همیشه مسایل را سیاه و سفید میبیند و از نگاه خاکستری به حوادث ناتوان است.
تقدیس رهبری و اعضای سازمان
عمدۀ تمرکز کتاب بر این است که ستمها و ددمنشیها و درندهخوییهای رژیم حاکم بر مصر را برملا کند و هیچ کار دیگری جز این ندارد. به همین جهت ما با کتابی مواجه استیم که از روایتی منسجم و بههمپیوسته برخوردار نیست و دچار تناقض و گاهی سادهسازی کودکانۀ مسایل است. برای مثال، زینبغزالی وقتی از دستگیریهای گستردۀ هواداران سازمان یاد میکند؛ به این مساله نمیپردازد که چرا یکباره دولت مصر دست به این کار میزند؟ حال آنکه در گذشتۀ نه چندان دور، روابط اخوان و «افسران آزاد» و به ویژه ناصر حالتی مطلوب داشت و سازمان مزبور از حاکمیت موجود پشتیبانی بدون قید و شرط انجام میداد.
در این کتاب از «تنظیم سری» سخنی به میان نمیآید وبهگونۀ مطلق وجود چنین تنظیمی مورد انکار قرار میگیرد؛ درحالی که اعترافهای رهبران اخوان در زندان و بیرون از آن وجود چنین نهادی را مسجل میکند و هم کشمکشهایی که هضیبی پس از ترور حسنالبنا با عبدالرحمان سندی، مسوول این بخش انجام داد، افشاکنندۀ این واقعیت بود که این بخش از سازمان، رشدی بیرویه کرده، از کنترل خارج شده و دردسرهایی را به سازمان به وجود آورده است. نشانههایی وجود دارد دال بر اینکه بنیانگذار و رهبر نخستین جنبش اخوان نیز به دست تنظیم سری ترور شده است.
در هیچ جایی از این کتابِ خاطرات، انتقادی حتا کوچک از رهبری یا افراد معمولی سازمان اخوانالمسلمین صورت نمیگیرد و همۀ آنان از راس تا قاعده آدمهایی به تصویر کشیده میشوند که فداکارانه در راه دعوت اسلامی تلاش میورزند و از همۀ هواها و هوسهای نفسانی منزه استند. گویا فرشتهگانی اند فرود آمده از آسمان در چهرۀ آدمیزادگان.
چرا توسل به دروغ؟
فضای غریب و سورریالی که در صفحههای گوناگون کتاب مورد بحث ترسیم شده، خوانندۀ بیطرف را دیر یا زود به این نتیجه میرساند که با کتابی مواجه است که آمیزهیی از راستی و ناراستی است و باید با محتوای آن محتاطانه برخورد کند.
اکنون پرسشی که مطرح میشود این که چرا زینبغزالی به خود این اجازه را میداده که در ذکر وقایع تاریخی به دروغ متوسل شود و برای محکومکردن دشمنان سیاسی از حربههای غیر اخلاقی بهره بگیرد؟ در پاسخ به این پرسش هر کسی میتواند حدسیات خود را عرضه کند و داوری ویژۀ خود را داشته باشد.
یکی از این پاسخها این میتواند باشد که کسانی همچون زینبغزالی و نیز احتمالا بسیاری از همحزبیهایش به این باور بودهاند که ما در حال جنگ با دشمنان داخلی و خارجی قرار داریم و همانطور که روایتی از حضرت رسول نقل میکنند که فرمود:«الحرب خدعه (جنگ به کارگیری نیرنگ است)»، در حالت جنگی اشکالی ندارد که هواداران نهضت اسلامی برای تضعیف دشمنان و ضربهزدن به منافع آنها و تقویت صفوف دوستان به حربههای نیرنگآمیز پناه ببرند و بهخاطر رسیدن بهمصلحتِ مهم، به دروغ و تهمت و افترا متوسل شوند. گویا در چنین شرایطی، هدف وسیله را توجیه میکند و در حالت جنگ چیزهایی رواست که در حال صلح و آشتی روا نیست. ویا اینکه گفتهاند حقیقت رهاییبخش است مربوط به زمانی است که پای ایدیولوژی و سیاست در میان نباشد. مبنای کار ایدیولوژی دروغ و پروپاگند است و حیات آن بدون دروغ به زودی پایان خواهد یافت.