دلتاورکز
به دلتا ورکز میرسیم که یکی از سازهها و سدهای مشهور و مهم در تاریخ هالند است. تماشای این سدهای پیچیده و مدرن در برابر سیلابها و دریا مرا به یاد دیوار چین میاندازد. دیوار چین که نماد قدرت و افتخار خلق چین است، در واقع سپر دفاعی در برابر دشمنان و بیابانگردهای خطرناک ساخته شد. از سر الزام و ترس در جنگ بقای بنیآدم. دلتا ورکز که نیم قرن ساخت آن طول کشیده است، یکی از پیچیدهترین و مدرنترین مهندسیهای جهان در برابر دریاست که بعد از سیلاب 1953 اقدام به ساخت آن شروع شد. سیلابی که جان صدها آدم را گرفت.
هوا بارانی است و من که در امتداد دلتا ورکز قدم میزنم، به این فکر میکنم این پروژه یکی از نمونههای بارز توانایی بشر در امر غلبه بر چالشهای طبیعی است. آدمی چگونه بر جریان و طوفان دریا سلطه پیدا میکند و مدیریت آن را به دست میگیرد. آنقدر عمیق و دقیق که حتی حیوانات آبزی دُچار آسیب و کوچ نشوند. از کنار دلتا ورکز عبور میکنیم به سوی میدلبورگ و ذهنم به عقب میرود به سالهای دور. زمانی که کودک هفتساله بودم و برف کوچ آمد و نصف خانه ما زیر برف شد و مردم روستا ما را در میانهشب نجات دادند. در ته وجودم هنوز آن ترس از خشم طبیعت است که چگونه آدمها بیچاره، ضعیف و فراری میشوند در برابر طوفانها و سیلابها. اکنون در شهری که زندگی میکنم دو متر پایینتر از سطح دریاست. با ثروت و قدرت علمی دریا را عقب رانده و شهر ساختهاند. دانش و تکنولوژی آب را به دنیا صادر میکنند و مهندسان هالندی در دبی و نقاط مختلف جهان مشغول رهبری پروژههای بزرگ آبی هستند.
گاهی هر دو سکوت میکنیم و موتر ما را از میان روستاها و پلهای چوبی و فلزی عبور میدهد. از میان خانههای تابستانی و خلوت. فکر میکنم آدمها به هر آنچه بخواهند میرسند. هر آنچه در تخیل بشر جای گیرد، شدنیست. هر چیزی که در ذهن و قلب انسان شکل گیرد، با اراده، تلاش خستگیناپذیر و صبر حاصل شدنیست. تخیل است که دنیا را تغییر میدهد و علم دنبالهرو تخیل است. هالندیها با تخیل، تلاش و پروژههای سنگین پنجاهساله و صدساله دندانهای زهری دریاهای طوفانی را کشیده و آنها را اهلی ساختهاند. مثل آن مرد عاشق که سرکشترین زن دنیا را در نهایت با صبر و مبارزه در آغوش میکشد و در گوشش آرام آرام زمزمه میکند که چیزی به نام خوشاقبالی و تصادف وجود ندارد، آنچه هست اراده، شجاعت و در عین خستگی ادامه دادن است.
میدلبورگ
پیش از آنکه به تماشای شهر میدلبورگ و معماری کلاسیک و زیبایی آن برویم. در کتابفروشی که بغل آن قهوهخانه دلپذیر و آرام است میرویم تا قهوه بنوشیم. زنان و مردان سالخورده جفت – جفت نشسته و در حال نوشیدن چای تلخ و صحبت شیرین هستند. یکی از آنان که صورتش شبیه زنان چینایی بدون چروک و افتادگی است، میتوان رنگ چای را که مثل خون خروس است در گلویش دید. فکر میکنی هیجان سیرناشدنی برای زندگی کردن دارد و قبل از وقت معین بازنشستگی را آغاز کرده است.
با بیرت poffertjes سفارش دادیم که با چای و بهصورت میانوعده غذایی خورده میشود و برای آن در زبان فارسی نمیتوان نام یافت. بیرت مجلهای که بر دیوار کافه آویخته بود به دستم داد که نگاهی به آن بیندازم. روی آن نوشته است نظام سرمایهداری: یعنی سکسیم. درباره جایگاه سکس در نظام سرمایهداری قبلا بحث طولانی و بینتیجه داشتهایم با هم.
باری به بیرت گفته بودم که احساس میکنم عشق در غرب مثل شرق هیجان، شور و عمق ندارد. بخشی از پاسخش این بود که بدون عشق کافی، پس مردم در غرب چگونه زندهاند و زندگی میکنند؟ تلویحاً مرا به جامعه و آینده ارجاع داد که پاسخ سوالت شاید در جامعه و آینده آشکارتر پیدا کنی. به اطرافم نگاه میکنم، در کافه میتوان عطر عشق را نسبت به زندگانی میان انسانها استشمام کرد. عشقی که تنها کلمه و افسانه نیست در کتابها و شعرها. در کافه و خیابان قدم میزند و زیر باران بدون شرم، در یک نفس چهار بار از لبان یار بوسه میگیرد و در غبار آلودهترین لحظه روز مست میشود.
باران شدید میبارد و ما بدون توجه به آن میرویم که شهر میدلبورگ را ببینیم. معماری شهر قدیمی و از قرون وسطی است. خیلی از خانهها همچنان هیچ نوع بازسازی نشدهاند و دیوارهای کهنه آن را میتوان به وضوح دید. در کنار خانهها و خیابانهای زیبا کانالها و پلهای سنگی و چوبی نیز وجود دارند که به زیبایی شهر افزودهاند. از خانم سالخورده که جاکت سرمهای و کلاه پشمی قهوهای روشن بر سر داشت آدرس سوال کردیم. وقتی صحبت میکرد بخار دهانش مثل دود و بخار زمین در فضای تابخورده پخش میشد. آنقدر دقیق و کامل به ما آدرس داد که فکر کردم وظیفهاش در این پسکوچهها راهنمایی گردشگرهاست.
به نظرم ساختمان شهرداری زیباترین عمارت شهر است و کانال طولانی که مثل کمربند دور اندام شهر پیچیده است. آیا همه از دیدن این پلهای کوچکی چوبی و قدیمی که مثل رنگینکمان منحنیشکل هستند لذت میبرند یا تنها من در این وسط دیوانه هستم؟ اگر به کسی بگوییم که دقایق طولانی به رودخانه و صورت پلها یا آن سقف کافه سنتی که جامهای شراب در آن حلقهآویز بودند لذتجویانه خیره شدم، به من خواهید خندید؟
باران بیشتر شد و بیرت در جستجوی دستشویی بود که راحت کند خود را. وارد یک کافه خیلی قدیمی شدیم تا بتوانیم آنجا سریع شاش کنیم و یک چیزی هم بنوشیم. این کافه شاید از زمان اولین شاه هالند؛ ویلم الکساندر پائول فردریک است، با این دیوارهای قهوهای و زاویهدارش. پنجرههایش پر از کتاب است و اکثریت مشتریانش پیرمردان هستند. بیر سرد و خوشمزه سفارش دادیم. آنطرفتر از ما، سه تا مرد چنان گرم صحبت هستند که احساس میکنی کهنهسربازان باقیمانده از جنگ جهانی دوم هستند که از یک سنگر نبرد بهصورت مثلثی جان سالم به در بردهاند. با سرهای کل و دهان پر از خنده، غرق در شرابنوشی و قصه هستند. از کافه بیرون میزنیم تا به شهرک ولیسینگن برویم و در کنار دریای نسبتاً آرام، پهلو گیریم.
ساحل ولیسینگن
بعد از یک روز مفصل و بارانی در ساحل ولیسینگن در هتلی که روبروی دریاست اتاق گرفتیم و رفتیم که غذای شام را صرف کنیم. رستورانت خلوت بود و سرخپوش و یک پیشخدمت مهربان که کمی خسته به نظر میرسید. غذایی دریایی سفارش کردیم که خوشمزه و عالی بود. هرگز فکر نمیکردم که روزی در زیلاند در چنین ساحل دور اینقدر از طعم صدف دریایی خوشم بیایید. چند هفته قبلا با “زهرا سلحشور” در آمستردام غذایی دریایی سفارش داده بودیم که در ترکیب آن میگو وجود داشت. این موجود ده پا که انگار در بشقاب در حال راه رفتن بود، سلحشور گفت اول تو بخور اگر مزهدار بود، منم میخورم. چشمانم را بستم و گردن عزیزش را زیر دندان کردم، پوست سخت و درشت داشت و به سختی چشمهای نازنیناش از گلویم پایین رفت. و توبه کردم که دیگر میل میگو نکنم، اما صدف را دوست دارم.
در امتداد شب کمی ویسکی خوردیم و انگار درباره همهچیز صحبت کردیم. بیرت نشسته است و من مثل معلمان ادبیات که فکر میکنند «ادبیات خوب» یک ضرورت انکارناپذیر برای جامعه است، در حال قدم زدن در کف اتاق و سخنرانی هستم. درباره زنان و مردانی که برای هر مشکل زندگی ده راه حل دارند، و من فکر میکنم هر اندازه راه حل زیاد وجود داشه باشد مشکل حل ناشدنیتر است. راه حل زیاد یعنی که آن “درد” بیدرمان است. مثل مرغ که از هر قسمت زمین دانه میچیند، درباره هر مسئله جدا جدا حرف میزنم و اما در نهایت نمیفهمم زندگی چیست. کسی هم قرار نیست بفهمد که معنای زندگی چیست. دو دوست وقتی فارغ از همه چیز با هم صحبت میکنند، در نهایت دست از نجابتورزی متعارف برمیدارند و بعید نیست که اعتراف کنند از روی هوس گاهی به زنی نگاه میکنند. حتی یک مرد نیست در دنیا که این کار را نکرده باشد. تقریبا دو سال پیش وقتی با بیرت و یانکه رفته بودیم در بندر لاور سوخ ماهی بخوریم، پیشخدمت رستوران که یک دختر جوان بود و چشمان آبی روشن و پوست سفید داشت، آنقدر جذاب و زیبا بود که بالاتنهاش بهسان یک رباعی خیام یا جملات عاشقانه جین آستین آدمی را در لحظه نخست میخکوب و به ساحت مستی میبرد. آیا آن نگاه هوسآلود نبود؟ فکر میکنم انسان هیچوقت آنقدر عاقل نمیشود که درباره آن سوالی که نمیداند و یا اشتباه محض است سکوت کند. در این لحظه به بیرت میگویم که چه وقت با صدای خیلی بلند و از ته دل میخندم. وقتی که “ادیان” و “پیامبران” سوژه و اسباب خنده و مسخرگی میشوند. آخرین بار به شاعر زنی که این روزها خیلی شاعرتر است، با شوخی گفتم با روزه چگونهای؟ گفت: آنقدر بیعقل نیستم که به روزه فکر کنم. هر دو بسیار با صدای بلند خندیدیم. خنده به آن مرد عرب در زبان و فرهنگ دیگر، خواست برای من تصمیم بگیرید که امروز بعد از هزار سال در کافه ساحلی قهوه بنوشم یا شراب!
ادامه دارد …