بوی یوسف میدهد پیراهناش/ داوی در چاه مافیا
سید رضا محمدی؛ رییس اتحادیه نویسندگان
عبدالغفار داوی یا غفار جان را اولین بار با راتب جان دیدم. راتب جان، رفیق قدیمی غوریانی من كه با داكتر عثمان و یما جان برادرانش در هرات و غوریان زادگاهشان دهها مكتب، كلنیك، یتیمخانه و تیم ورزشی ساختهاند.
هرماه از درآمد خانوادگیشان در غرب برای ادای دین به زادگاهشان پول میفرستند. بیآنكه حتا قصد بازگشت داشته باشند. من سالهای اول دانشجوییام در لندن در خانۀ آنها زندگی میكردم. مثل یك برادر با من نوآشنا بودند و مواظب همهچیز. برای این من كتابم را در لندن به برادر كلانشان داكتر عثمان تقدیم كرده بودم. خانوادهیی عاشق فرهنگ. راتب جان گفت برای یك روز كابل میآیم. بیا خانه غفار جان ببینیم. نمیدانستم این همان غفار داوی است كه قبلا در هامبورگ مهمانش بودیم. یادگار تجارتپیشه و پدر مشروطه افغانستان؛ عبدالهادی داوی پریشان.
رفاقت ما با غفار جان خیلی زود گرم شد و به برادری رسید. یك دوست صمیمی و با ذوق. هم شعر را خوب میشناخت، هم موسیقی را و هم مثل افغانهای فراموششده دهۀ پنجاه، عادت روزانۀ روزنامهخوانی داشت.
چند هفته قبل، شنیدم غفار جان زندانی شده؛ غفار جانی كه در دوبی تاجران بهخاطر سلامت كاریاش غبطه میخوردند. تاجری با وسواس فراوان و عاشق وطن. وسواس بهخاطر دوری از مفسده و واسطهبازی و عاشق وطن؛ چراكه مثل باقی همصنفانش در غرب یا دوبی زندگی نمیكرد. با اینكه امكانش را مدام داشت. همۀ سرمایهاش را تاسیسات ساخت و داخل وطن سرمایهگذاری كرد. گلها و درختچههایش را مثل جانش دوست میداشت.
قصه زندانی شدنش را پی گرفتم. در لوی سارنوالی همۀ مقامهای ارشدی كه دوست من بودند میگفتند این یك دوسیۀ فرمایشی بیمعناست. میگفتند هیچ دلیل درستی نیست، اما وقتی او در زندان بود تاسیساتش را به حراج گذاشتند. معلوم شد قصه چیست! وقتی دوستان روزنامهنگار من آمدند و به من پیشنهاد پول كردند كه به دفاع از او ننویسم، آن وقت فهمیدم ماجرا زیاد جدی است.
حاجی توكل، صاحب تانك تیلهای زنجیرهیی كابل که گفته میشود از تاجران مورد حمایت امرالله صالح؛ رییس سابق امنیت ملی است، مدعی درجه یكاش بود، در نبودش در كمتر از یكهفته دو شركت كه هر دو متعلق به یك نفر بودند، در تداركات ملی بر سر اموال او رقابت میكردند و یكیشان هم برنده شده بود. پروسهیی كه معمولا سهماه در اداره تداركات طول میكشد این دفعه در كمتر از یكهفته بررسی و امضای رییسجمهور را هم گرفته بود، اما بعد از گزارش روزنامه راه مدنیت، رییسجمهور غنی كه متوجه شد صاحب هر دو شركت یک نفر است و در نوعی تقلب آلودهاند امضایش را پس گرفت. اما تعجب اینكه برخلاف معمول، كسانی كه پشت این قصه بودند را مورد پیگرد قرار ندادند. كسانی كه این تقلب را رهبری، لاپوشی و شراكت میكردند همچنان قدرتمند در ارگ و دولت ماندند، بی آنكه از آنان پرسیده شود.
دو روز بعد صاحب دو شركت كه در مزایدۀ مخفی داخل شده بودند، یكی از شركتها را به نام برادرش كرده و دوباره در مزایده شركت میكند. مزایدهیی كه برخلاف قانون در هیچ روزنامهیی نشر نشده و صاحب قبلیاش هنوز در محكمه حكماش صادر نشده كه اموالش توقیف نشود. عدالت در یك سیستم مافیایی یعنی اینكه اموال یك آدم زنده را به مزایده بگذارند!
شبكههای قدرت، نام كتابی است كه من سرش كار میكنم و تقریبا آماده است. چطور این شبكهها از دفتر رییسجمهور تا سفارت امریكا تا خانههای وزرا را تسخیر كردهاند. حتا یكی از مصممترین حاكمان تاریخ معاصر، یك رییسجمهور سختگیر را به راحتی میتوانند فریب بدهند. گروهی شعبدهباز كه روز را شب و سیاه را سفید نمایش میدهند. یك سیستم دروغسازی و دروغگویی به همپیوسته. مثل گرگهای وال استریت میبینند كدام تاجر گروه آدمكشی ندارد. كدام تاجر با اربابان زور كمتر همبازی است. بعد به جانش میافتند.
همان نكتهیی كه در گزارش هفتۀ قبل جان مك كین بود. محكمۀ عدلی قضایی خاص كه پنجاه موتر زره از حكومت خواسته، هیچ وقت به دنبال دانهدرشتهای فساد، قاچاقچیان و دزدان قدرتمند نیفتاده، بل برعكس آدمهای ضعیفتر و سالم را هدف میگیرند.
در دوره قبل زندانی شدن داوی، دو روز برای مصادرۀ اموال او كم آوردند و این بار دوباره او را با گروهی از دوستان احتمالی او دستگیر كردهاند. جالب اینكه هنوز محكمه دایر نشده و طبق قانون اساسی هیچ كسی بدون حكم محكمه نمیتواند زندانی شود.
در مرحله تحقیق با وجود ضمانت سینفر حقیقی و یك مبلغ جدی، تا صدور حكم متهم باید آزاد باشد. و بعد دادخواست سارنوالی پر از تضادهای احمقانه است. قانون تداركات سال سیزده هشتاد و نه پاس شده و سارنوال، آقای داوی را متهم كرده كه چرا در سال سیزده هشتاد و پنج قانون مصوب چهارسال بعد را رعایت نكرده. معنیاش این است که اموال آدم زنده را به مزایده بگذاری و بهانه جور كنی با همكاری شبكه قدرتات تا او را زندانی كنی و اموالش را چور.
البته این اشتباه آقای داوی است. آقای داوی باید یك گروه اوباش با خود داشته باشد و به جای گلدانها و گلهایش، آدمكشهایی اطرافش نگه دارد؛ مثل كامران علیزایی که گروهی را با داس و تفنگ به سرك روان كند تا كسی جرات نتواند به او چب ببیند و اگر به سارنوالی گذرش افتاد از راههای مختلف فوری رها شود.
آقای داوی! باید قوم و خویشات را كه قومی بزرگ هستند به سركها بیاوری. ماهانه به قومندانهای بدنام باج بدهی و بهجای رفاقت با فرهنگیان یك لاقبایی مثل اربابان زور و سگبازهای بیسواد و قدارهكش رفاقت كنی. فكر نمیكنی چرا این همه همصنفیهای تجارتت كه زمینهای دولتی را به ثمن بخس میخرند و كانتینر كانتینر هرویین و اسلحه و خون آدم قاچاق میكنند، معادن بزرگ را چور میكنند، ترازوها و گمرگهای دولتی را در اختیار دارند و برای شش ساعت هر چند وقت از دوبی به كابل میآیند هیچ كس آنها را محاكمه نمیكند. كسانی كه موتر پولیس را با سربازانش آتش میزنند آزادند، اما تو كه با دلسوزی، همۀ پولت را در این ملك تاسیسات ساختهیی در زندانی؛ آن هم خلاف قانون، چون قانون در این مملكت یعنی زور، قانون یعنی خریدن آدمها و رسانهها، قانون یعنی اینكه تلویزیون و روزنامۀ ظاهرا مستقل پول بگیرد و خبر تهیه كند كه یك «دزد» دستگیر شد!
و خوب است كه جامعه میبیند یگ گروه آدم خوشنام ادیب با تو دستگیر شدهاند. به تو میگویند شصت كن كه اموالت را بخشیدهیی تا آزاد شوی! قانون كیلوی چند است؟ تو تاوان فضیلت، اخلاق و شرافتات را میدهی در سرزمینی كه همه اینها علف هرزهاند. شرافت یعنی چی؟ وقتی مردم جسم و روح وطنشان را میفروشند. دوست من داوی! این مملكت را رها كن و برو در غرب آرام زندگی كن. یا شیوۀ زندگیات را بر اساس اوباشیگری تغییر بده….