مقاله

توهین به جایگاه زنان هزاره در «طلسمات»

رمان «طلسمات» نوشتۀ جواد خاوری، با تمام زیبایی داستانی‌اش، با بی‌انصافی تنها قصۀ دردورنج مردانی است که در فصولی از تاریخ در میان گرما و سرمای طاقت‌فرسای روزگار افغانستان در برگ برگ این کتاب قدرت‌نمایی می‌کنند و شیرزنان هزاره که پابه‌پا و دوشادوش مردان با بادها و طوفان‌های زندگی‌شان جنگیدند، ایستادگی کردند و سرنوشت و تاریخ را همراه با مردان رقم زدند، به امواج فراموشی سپرده و موجودیت چنین زنان دلاوری حتا به اندازۀ یکی از شخصیت‌های طلسمات معنا و جایگاهی ندارد.

شخصیت و منزلت زنان و دختران را در حد هم و غم‌شان چگونه شوهر کردن و بی‌شوهر نماندن تنزل و اکتفا داده است. زن در رمان طلسمات به‌شدت منفعل ست وهیچ نقشی در روند و پیشبرد داستان از خود نشان نمی‌دهد، جز برای رنگ‌ولعاب دادن به وقایع داستان و خواندنی کردن آن به‌شکل عامه‌پسند. نگاه به کلیت زن در جای‌جای این رمان سیاه است و هیچ نقش مثبت و محوریتی ندارد.

صفحات آغازین رمان با بندهایی شروع می‌شود که قلب خواننده را به خود می‌فشرد و برای خواندن هزارتوهای تاریخ این سرزمین و این مردم بیشتر در سکوت دردناک خود فرو می‌رود و احساس می‌کند شاید این رمان با امپراطوری نمایش دردها و فجایع با لفافۀ نمادها و نشانه‌های افسانه‌یی و استعاریش چون گرگ کشمیری، باری از بغض‌های فروخورده‌اش را تسکین دهد.

(شب عسکر گوشت بره خورد و برای خواب جاگۀ دختربوی خواست. سلطان مو بر تراقش دود کرد، ولی از ترس چیزی گفته نمی‌توانست. چند دختری که در آبادی بودند هیچ کدام حاضر نشد جاگه‌اش را به عسکر بدهد. وقتی عسکر دید صدایش به زمین مانده، خشمگین شد. گفت کاری خواهد کرد که دیگر نطفۀ دختر از پشت کسی بسته نشود. کمربندش را گرفت و شروع کرد به زدن مردان. مردان را با رو می‌خواباند و به بند پشت‌شان می‌زد تا نطفه‌دان‌شان از کار بیفتد. صنم دختر مهراب که فقط هفت‌سال داشت وقتی دید مردان یک یک دارند زیر نور مهتاب عقیم می‌شوند از بالای بام پایین شد تا جاگه‌اش را به عسکر بدهد … مهراب ناگهان غیرتش به جوش آمد، بخار تیره‌یی از تمام وجودش برخاست که پیش نور مهتاب را گرفت و با صدایی که چون رعد در سینۀ کوه میخ پیچید، گفت: گپ به ناموس برسد دیگر مدارا نمی‌شود. سرقهر از پیش سلطان تیر شد و عسکر را مثل طفلی از زمین بلند کرد و برد در کاهدان انداخت و دروازه‌اش را قفل کرد. عسکر از این کار چنان احساس حقارت کرد که تا صبح گوشت جانش آب شد و مثل گمیز خر از زیر دروازه جوی کشید. ص 16.)

به راستی طلسماتی که چنین صحنه‌های درخشانی را می‌تواند خلق کند تا پایان داستان از رادمردی‌ها و دلاوری‌های مردان و زنان قریۀ حسنک همچنان یاد می‌کند یا به آرامی آنان را وارد کتاب ملهمۀ ملایقعوب به صورت طلسم‌شدگان در رفتار و کردارشان فرو می‌برد؟

طبقۀ اناث قوم هزاره در رمان طلسمات از نگاه وضعیت زندگی و جایگاه‌شان در قریۀ حسنک و خانواده به چهار دسته تقسیم می‌شوند.

دختران مجرد. این دختران مجرد نیز به دو دسته تقسیم می‌شوند. الف) دخترانی که مجرد مانده‌اند و در رویاپردازی‌های عاشقانه برای رسیدن به مردی به سر می‌برند. ب) دخترانی که فرار را با هر جوانی حتا اگر پدر ناراضی باشد بر ماندن در خانه و انتظار شوهر کشیدن ترجیح داده‌اند.

زنان شوهردار که همسران‌‌شان در کنارشان زندگی می‌کنند .

زنان شوهردار که همسران‌شان برای تامین مخارج و داشتن زندگی بهتر به دیار دیگر مهاجرت کرده‌اند .

زنان بیوه که همسران‌شان را از دست داده و یا حال صاحب فرزندی هستند یا نوعروسان تازه بوده‌اند.

در ذیل به بررسی حضور این زنان در رمان طلسمات جسته و گریخته می‌پردازم تا جایی که حاکمیت وهم و خیال در کنار واقعیت چنان در رمان به توانمندی چیره شده است که خواننده پس از پایان کتاب و خوانش چنین نقش‌های زنانگی در میان ورق زدن تاریخ مردمی سترگ و استوار چون کوه میخ که نام قوم هزاره را در جای جای رمان بر سر این مردم با استعارۀ حسنکگی‌ها می‌نگرد، همانند فصل پایانی رمان به فکر می‌رود که آیا در میان افسانه‌ها گام می‌زده است یا میان داستان‌ها!

هیچ زنی در این رمان از لایۀ عمیق و متعالی و انسانی برخوردار نیست و تصویر درخشان و پیش‌برنده جز سرگرمی ندارد. تنها یک زن در طلسمات دیده می‌شود که حرکت دارد و تصویری هنری از خود بر صفحات رمان می‌گذارد و آن تورپیکی دختر اوغان است. دخترک اوغان زیبارو و مغرور؛ نان می‌پزد، در صحرا اشتران را می‌چراند، گلدوزی می‌کند و در کنار تمام هنرهای زنانه و دلبری، هنری ظریف‌تر در این رمان دارد که دختر هزاره ندارد، دختر اوغان چنگ می‌زند و آواز می‌خواند!

(در تمام طول راه همپای شتران بار برده بود، بار نگاه دختری به نام تورپیکی را که بینی کشیده، چشمان درشت و رنگ گندمگون داشت؛ دختری که چنگ می‌زد، آواز می‌خواند و از پشم شتران دستمال سر می‌بافت. ص105)

اما دختران قریۀ حسنک از همان کوچکی به تنها چیزی که می‌اندیشیدند تور کردن مردی است، حال چه به صورت شرعی چه به صورت غیرشرعی ولو با فرار از خانه و بی‌آبرو کردن نام عشیره و قوم.

(دختران که درس نمی‌خواندند، در ملابازی هم شرکت نمی‌کردند، بی‌صبرانه منتظر خانه‌بازی می‌ماندند. در جریان خانه‌بازی بود که دخترها و پسرها به هم علاقه‌مند می‌شدند. یا اگر علاقه‌یی داشتند به هم می‌رسیدند، آن‌ها در بازی، زن و شوهر می‌شدند.ص 82). (زنان و دختران عاشق آیینه شده بودند دیر لب آب می‌نشستند و به عکس خود در آب خیره می‌شدند و از زیبایی خود لذت می‌بردند. دختران گوشه‌گیر و خجالتی که فکر می‌کردند بدصورت هستند، اعتماد به نفس پیدا می‌کردند، دیگر خوش نداشتند در کنج خانه بنشینند و اندیش کنند. پیچه‌های‌شان را مسکه می‌زدند و بیرون می‌رفتند، مردها که پیچه‌های مسکه‌خورده و براق دختران و زنان را می‌دیدند دل‌شان به هوس می‌افتاد و خوش‌خوی می‌شدند. ص 344). (مدتی بود که دختر قطحی آمده بود. از خیرات سر انقلاب دخترهای دم بخت همه شوهر کرده بودند… دخترها با خیال راحت عاشق می‌شدند و هر روز شنیده می‌شد که دختر فلانی با پسر فلانی فرار کرده است. هیچ کس چیزی گفته نمی‌توانست. دختران به حدی جسور شده بودند که روبه‌روی پدران‌شان ایستاد می‌شدند و با بی‌شرمی می‌گفتند که عاشق بچۀ فلانی‌اند. ص 308)

گوهر، زنی است که زمانی نیکه قهرمان رمان در همان بازی‌های کودکانه عاشقش می‌شود و این عشق را تا پایان رمان همیشه با خود حمل می‌کند و همیشه نیکه زنان زندگی‌اش را با گوهر در حال قیاس کردن است، گوهر در این رمان سر مردها را می‌خورد و بعدها پس از مرگ سه شوهر (1- سلیمان، 2- بیگ‌لعلی، 3- سوادگرغزنی‌چی) و داشتن فرزندانی از این مردان و رها کردن‌شان پس از مرگ همسرانش و ازدواج‌های مجدد، به خانۀ نیکه می‌آید و آن جا در زندگی نیکه، در هنگام زایمان است که به زندگی سیاهش تمامی می‌دهد.

بیگم، زنی است که فرزند نمی‌آورد و اجاق زندگی اش کور است و مرتب در حال دخالت کردن، سنگ‌اندازی و تهمت زدن به مادر نیکه. چمن خواهر شوهرش است که پس از مرگ همسرش، سلطان پسر کوچکش را به دوش می‌گیرد و با رها کردن تمام ارث و میراث شوهر به دامان خانوادۀ برادرش پیوند پناه می‌آورد.

جنگ و مصایب فاجعه‌بار در افغانستان به‌خصوص جنایت‌هایی که در مناطق هزاره‌جات پیش آمد زنان زیادی را بی‌سرپرست و آن‌ها را سرپرست‌های خانوار خود کرد که به جبر روزگار صورت را با سیلی سرخ نگاه داشتند و فرزندان خود را به دندان گرفته و در میان پستی و بلندی‌های روزگار با جان کندن و ناله نکردن با شجاعت، میوه‌های‌شان را به ثمر رساندند و گوهر عفت و پاکدامنی و منزلت و شأن خودشان را هرگز با افتادن در مسیر نادرست برباد ندادند.

طلسمات با آوردن زنی به نام چمن که عشق به فرزندش تمام نگاهش را پر کرده است و حتا برای حفظ استقلال و آسایش فرزند به درخواست برادر همسرش مهراب برای ازدواج مجدد، نه می‌گوید و سختی و تهمت‌های همسر برادرش را تحمل می‌کند و در برابر لت‌وکوب‌های بی‌رحمانۀ برادرش دم فرو نمی‌زند، خود را نماد زنانی چون چمن می‌کند، اما طلسمات به او هم رحم نمی‌کند و در گرداب زنان دیگر این رمان، چمن را هم با بی‌رحمی غرق می‌کند تا هیچ زنی در صفحات این کتاب صاحب اعتبار و نام معصومانه نماند و پیش‌بینی و نگرانی پیوند برادر چمن را نسبت به قدیسه نماندن و خطاکاربودن خواهر بیوه‌اش به واقعیت رنگ زند.

(بهتر بود هر کس را به گور و گردنش واگذار کند. او که نمی‌توانست کاروزندگی‌اش را رها کند و سال تا مدام چوپان زن و خواهرش باشد. شیطان اگر از دروازه بیرون شود از کلکین داخل می‌شود. درست همان‌طور که چندماه بعد؛ ولی نه با مَندَل، با کسی که هیچ کس فکرش را نمی‌کرد؛ باخلیفه ضامن. ص 53)، (خلیفه ضامن بیشتر از هر کسی با پیوند نزدیک بود. گرچه تمام حسنکگی‌ها خویشاوند هم بودند، اما خلیفه ضامن قوم استخوانی گفته می‌شد. به همین خاطر زیاد خانۀ چمن رفت‌وآمد می‌کرد و از او و بچه‌اش احوال می‌گرفت. همین رفت‌وآمد زیاد، آخر کار، کار را به جای باریک کشاند. ص53) … (تا مدت‌ها از رابطۀ آن‌ها کسی خبر نداشت. تا این که بیگم بو برد و روزها آن‌ها را گیته (پیره) می‌کرد و حتا پشت دروازه گوش می‌ایستاد تا به یقین برایش ثابت شد، اما به پیوند گفته نتوانست. ص54)… (چمن فهمید که رازش پیش بیگم برملا شده است. اگر همین طور ادامه پیدا کند، عاقبت به صورت آه یا نجوایی از دهان بیگم بیرون خواهد شد… ترس از رسوایی باعث شد که چمن احتیاط بیشتری کند، اما قبل از این‌که راز از زبان بیگم برملا شود، از وجود خود چمن برملا شد. او باردارشده بود. ص54)، (چمن ناگهان از آسمان به زمین خورد. اگر نطفه‌یی که در شکم او بود، به دنیا می‌آمد کار چمن تمام بود. رسوایی بین خلق یک طرف، قهر پیوند طرف دیگر.ص55… باید هرچه زود جلو این رسوایی را می‌گرفت، حتا اگر به قیمت جانش تمام می‌شد. او باید جنین را سقط می‌کرد. ص 55)

و در پایان رابطۀ پنهانی به این گونه ختم پیدا می‌کند. (چمن هفت شبانه روز از آن دارو خورد و سنگ به شکمش کوبید تا نطفه را سقط کرد. خلیفه ضامن نطفه را، شبانه در قبرستان دفن کرد و با خیال راحت به خانه‌اش برگشت.ص 55.)

چمن در این داستان زنی بیوه و جوان بوده است و از نگاه طلسمات (خانۀ جدا برای زنی که بیوه است هزار گپ و سخن را به دنبال می‌آورد.ص52) و چمن هم در این رمان چمنی چون سایر زنانی که همسران‌شان شهید یا کشته می‌شود و با شکم‌های باردار در دل آفتاب تند تابستان در هنگام بیل زدن به زمین و یا شخم زدن فرزند خود را بدون وجود پدر به دنیا می‌آورد و سالیان سال به زندگی خودشان با وجود تمام ناملایمات و طعنه‌ها و وجود نگاه‌های سنگین مردان آشنا و غیرآشنا ادامه می‌دهند و خم در برابر زمانه نمی‌آورند، نمی‌شود و تاریخ حضور این دسته زنان را روسیاه می‌کند.

طلسمات پای را بیشتر دراز می‌کند و وارد حریم خصوصی زنان شوهردار می‌شود و افسارگسیختگی آن‌ها را نیز با نامردی نشان می‌دهد؛ چون زن در قریۀ حسنک از نگاه طلسمات، ابلیس است. (به راستی که حادثۀ شومی بود. از این شوم‌تر چه می‌شود که شوی زن خانه نباشد و او بزاید! حیدر چوچه که بیچاره از سختی روزگار به تنگ آمده بود، چهار سال پیش رفته بود ایران کارگری کند تا شاید زندگی‌اش به شود. زنش هم قول داده بود که با دو اولادش سختی‌ها را تحمل کرده، منتظر او می‌ماند، اما برخلاف قولی که داده بود، تا چشم شوی را چپ دی، عاشق کرد و بی‌شرمانه سوله زایید. روزی که ملایعقوب او را پیش خود نشاند تا به اتهام زنا، حکم شرعی سرش اجرا کند، اتهام را از خود رد کرد و مدعی شد که طفل از راه حلقش بیرون آمده است. ص199)

مامه شمسیه نیز که هم‌چون ملایعقوب از احترام و کلانی در قریۀ حسنک برخوردار است و قابلۀ روستاست را نیز طلسمات به زنی سخن‌چین و دهان‌بین همچون تمام زنان قریۀ حسنک بیکار و عاطل و سرگرم امور خاله زنکی ترسیم می‌کند. (حتا بعضی‌ها گفتند که به چشم خود دیده‌اند که زن حیدر چوچه به بهانۀ زیارت، می‌رفته پشت دیوار مزار شاه کیدو و با مزدور حاجی آخوند، زنا می‌کرده، مامه شمسیه که مسن‌تر از همه بود، سربیخ گوش یکایک زن‌ها می‌برد و می‌گفت: چندبار پیش خودم برای سقط جنین آمده بود. نمی‌دانم چه قسم نطفه بود که هر کار کردم سقط نشد! بعد از زن‌ها قول می‌گرفت که دهان‌شان را قفل کنند؛ چون به زن حیدرچوچه قول داده که به هیچ کس نگوید. زن‌ها هم محکم دست‌های‌شان را روی دهان‌شان می‌کوبیدند و می‌گفتند: اوم! ص 200).

در طلسمات فقط زنان بیوه و همسردار نیستند که این گونه به بی‌عفتی و بی‌وفایی ترسیم می‌شوند؛ بل زنان نوعروسی هستند چون زن ایوب که وقتی یک‌سال صبر می‌کند و خبری از ایوب نمی‌رسد و از عسکری باز نمی‌گردد این گونه برای خودشان آینده‌یی کنایه‌دار رقم می‌زنند. (وقتی نیکه با ایوب یک‌جا عسکری رفته بود بازگشت، عروس دلش سرد شد و دیگر بر سر گور نرفت. تا یک سال دیگر موهای عروس را باد بر سر بیرق تکان می‌داد؛ تا این که یکی یکی از چوب بیرق جدا و به سوهای نامعلوم پراکنده شدند. ص 145.)

بلقیس سوگلی این رمان است. زنی که در خردسالی به خانۀ بخت قهرمان رمان می‌رود و تمام دنیای نیکه را پر می‌کند. شادابی و سرزندگی را وارد جسم و جان نیکۀ میان‌سال و سرخورده از عشقی می‌کند که به آن نرسید. نیکه با تمام وجود به پای این زن جوان عشق می‌ریزد. بلقیس هرچه از دنیای نوجوانی فاصله می‌گیرد به زیبایی و دلبرایی خودش پی می‌برد تا جایی که آن را با اغواگری و فریب مردش که از آوازۀ بدنامی زن زیبایش به بستر بیماری افتاده است، به ارزانی می‌فروشد و به تمامیت خودش چوب حراج برای غریبه و آشنا می‌زند و شوهرش از غم این بی‌بندوباری و لکاته بودن زن زیبا و جوانش موهایش دوباره سفید می‌شود، کمرش خم و به بستر بیماری و بیچارگی می‌افتد .

(بلقیس کجایی؟ کجا پشت لنده‌بازی و شلیته‌گری رفته‌یی؟ نمی‌دانم تو کنچنی چه داری که هر قسم آدم به کونت آموخته است، از اوغان گرفته تا هزاره! ولی این بار از میانت دوچاک می‌کنم…! بلقیس پلتۀ چراغ را پایین کشید و گفت: تا بوده هزاره و اوغان بوده، یک روز دست به جاغه و یک روز دست به کاسه. گوشت هم را اگر بخورند، استخوان‌شان می‌ماند. نیکه پیشانی ترش کرد که: باز تو گپ خود را گفتی شلیته! خوب می‌دانم که برای تو، اوغان وهزاره فرق ندارد. ص 8). (دیگر تنها ترس از خلیفه ضامن و جمالی و مدد و صفدر و حتا قوماندان چوچه نبود، از سادات ترکستان و تاجیکان بامیان و حتا اوغان‌های قندهاری بود که آوازۀ زیبایی بلقیس را شنیده بودند و به هر بهانه می‌آمدند تا کامی از او برگیرند. بلقیس هم دیگر به چشمک و اشاره اکتفا نمی‌کرد. پنهانی وعده می‌گذاشت، تا پشت سنگی یا پناه دیواری یا سایۀ خرمنی به عاشقان خود کام دهد. ترفندی بلد بود که درست هنگامی که در آغوش نیکه بود به سراغ فاسقان خود می‌رفت… زمانی تحمل فسق او از حد گذشت که با یک اوغان پیشاوری که فقط برای قروت خریدن آمده بود، رابطه پیدا کرد. ص 343)

مردان هزارۀ قریۀ حسنک نیز در طلسمات، روز و شب‌شان در تن زنان صبح و شام می‌شود. نیکه برای خاموش کردن خشم خود از خیانت زن جوانش، بلقیس را در خانه به زنجیر می‌کشاند و زمانی که حیدرچوچه بلقیس را می‌دزدد و بعد از سه شبانه روز به خانۀ نیکه برمی‌گرداند، نیکه برای تلافی دزدان ناموس، جبهه‌یی تشکیل می‌دهد و می‌رود و ناموس هم‌ولایتی یا بهتر است اشاره کنیم قوم و عشیرۀ خودش را که همسن مادرش است، می‌دزدد و به آن تجاوز می‌کند.

(پس از سه شبانه‌روز، نفرهای قوماندان چوچه بلقیس را که تمیز و خنده‌رو شده بود، پس آوردند. وقتی او را به نیکه سپردند، با تاکیدی آمیخته به تحقیر گفتند: «یادت باشد که دیگران هم خایه دارند!» نیکه از این کنایه فهمید که بلقیس دیگر مال او نیست. برای همین دیگر مانع بیرون رفتن او نشد؛ اما در عوض با خود عهد کرد که درس فراموش نشدنی به قوماندان چوچه بدهد نه به خاطر بردن بلقیس، بل به خاطر پس آوردنش. تحقیری را که در پس آوردن بلقیس احساس کرد با هیچ توجیهی برایش قابل تحمل نبود. ص 347… ضربۀ سختی به قوماندان چوچه وارد کردند. خودش را در خواب گرفتند و دست‌وپایش را مثل گوسفندی بستند که پشمش را کل می‌کنند. زن کلانش را که مادر اولادهایش بود، با خود بردند و بی‌عزت کرده پس آوردند… قوماندان چوچه گفت: نیکه فقط خودش را ریشخند کرده، چون یک زن پیر و از کارافتاده را برده است. حتا گفت خوب شد که نیکه او را برد، چون مدت‌ها بود که می‌خواست او را مثل یک کفش کهنه دور بیندازد.ص 347).

آیا غیرت و مردانگی مردان قریۀ حسنک که نام مردان هزاره را به پیشانی می‌کشند، باید این چنین توصیف و معرفی کرد؟ ولو اگر جنگی و نبردی بر سر زنی در داستان‌های گذشتگان بوده است، آیا باید این گونه حرمت و شخصیت زن هزاره را در سطور داستانی لگدمال کرد؟ مردانی که حال موی‌سپید و کلان و قوماندان و صاحب مقام و منزلت در ولایت خود شده‌اند آخر وعاقبت‌شان باید این طور داستان‌سرایی شود؟

(کسی به این فکر نبود که بلقیس شوهر دارد و مال نیکه است. می‌گفتند: «دل‌مان رفته است، چه کار کنیم دیگر؟» ملایقعوب که خودهم مبتلا بود چیزی گفته نمی‌توانست. وقت اذان با وجود کهولتش به سختی بالای منبر می‌رفت و رو به خانۀ نیکه اذان می‌داد. ص 340… مردها که صدای گام‌های بلقیس را می‌شنیدند بی آن که از زنان‌شان بشرمند، پیش دروازه‌های خود می‌ایستادند و تا زمانی که او از نظرشان گم نمی‌شد تماشایشان می‌کردند. ص341). (قصه، قصۀ پیران بود. خلیفه ضامن که سن خود را جز ملایعقوب بالاتر از دیگران می‌دانست، عاشق دختر شیرعلی پخی شد که دهانش بوی شیر می‌داد. دختر که تازه چوپانی‌گر شده بود روزها با دیگر همسن‌وسالان خود مسکه را روی نان مالیده در دامنۀ کوه میخ چوپانی می‌رفت، غروب که رمه‌ها برمی‌گشتند، خلیفه ضامن سر راه دختر می‌نشست و به او کشته و توت خشک می‌داد و موهای مسکه خورده‌اش را نوازش می‌کرد. ص 345)

 به راستی این مردان را چه شده بود؟ مردانی که طلسمات درباره‌شان این داستان‌ها را هم دارد. (بعد از چندروز که شهر برایش کمی عادی شد فهمید که کابل جای هر نوع آدم است؛ منتهی هرکس به قسمی زندگی می‌کرد. هزاره‌ها با قواره‌های خاک‌آلود و لباس‌های کهنه؛ عمدتا جوالی‌گری می‌کردند و بقیۀ مردم بیشترشان کرته ازار نو به تن داشتند و راحت دکان‌داری، دست‌فروشی یا موتروانی می‌کردند. جوالی‌ها با رنگ‌های پریده و اندام‌های لاغر بارهای گرنک را پشت می‌کردند و از این دکان به آن دکان و از این کوچه به آن کوچه می‌بردند. ص 181)

زنان مناطق قریه‌هایی چون حسنک، همیشه به مثابۀ حامیان و حافظان فرهنگ اصیل خود بوده‌اند و در زندگی اجتماعی در کنار همسرداری و تربیت و پرروش فرزندان از نگاه اقتصادی و حتا فرهنگی و سیاسی هم نقش‌های بسیار پراهمیت داشته‌اند، محور اصلی چرخۀ تاریخ روزگار زمانۀ خود با سخت‌کوشی و انجام وظایف سنگین و طاقت‌فرسا و حتا فرسایشی بوده و هستند. قطعا در قریۀ حسنک هم، زنان همپای مردان در جنگ‌ها جنگیدند و حتا سلاح بر شانه ماندند و رشادت‌هایی از خود در اشعار و ادبیات تاریخ این مردم به یادگار نهادند. چه خوب بود در کنار حضور زنان یادشده در رمان، یک یا دو نمونه از زنانی که زندگی و سختی‌های متحمل‌شده‌شان به‌سان افسانه‌ها می‌ماند هم همراه با نمادها و نشانه‌های اسطوره‌یی و اوسانه‌یی ذکر می‌شد تا طلسمات برای بازیابی و حفظ هویت اصیل زنان مردنمای قریۀ حسنک هم خواندنی‌تر می‌شد.

بتول سیدحیدری؛ نویسنده و استاد دانشگاه

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا