مقالات

حالا نوبت به ما رسیده!

کابل از ذره‌بین زنانه

حالا نوبت به ما رسیده است. به ما دخترانی که چهار سال پیش، نوجوانان تازه فارغ‌شده از مکتب بودیم و بعد از کانکور، چهار سال پیش در نخستین روزهای ماه جوزا در دهلیز دانشکده هنرهای زیبا همدیگر را ملاقات کردیم. آن روزها من و نیلوفر و فرشته و حمیرا و حمیده و مریم و هوسی و تهمینه نوجوانانی بودیم که با هزاران آرزو به همدیگر سلام دادیم.

روز اول در صنف سه‌بعدی رشته عکاسی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل، با خوانش حاضری استاد حنیفه علیزاده، با نام‌هایمان آشنا شدیم. آن روز کسان دیگری را هم شناختیم، طارق و علی اکبر و رحمت و شریف و مسیح و کیهان و عزیر و فریدون که بعدها برادرانه و مردانه در کنارمان ایستادند.

ما چهار سال پرهیاهو را با سختی و شیرینی طی کردیم. با استادانی مثل حنیفه علیزاده، مجاهده خواجه زاده، تمیم پوپل، رضا یمک، علی امید، حسن حشمت و وهاب مومند روزهای خوش و خوبی داشتیم.

روزهای بسیاری را با دوربین عکاسی به نبرد تاریکی در شهر مردانه کابل گذراندیم، از کوه چهل‌دختران و کوچه زغال‌فروشی سینمای پامیر تا کوچه کاه‌فروشی شهر کهنه تا خیمه آوار‌گان چهارراهی قنبر و سایر شهرهای کشور.

در این مسیر تجربه‌های بسیاری دیدیم. زندگی در سطوح مختلف این شهر، نظام طبقاتی شهر کابل، دیدیم آنچه را که از زندگی روزمره شهر جدا افتاده و از تیتر خبرهای تلویزیون‌ها فاصله گرفته، دیدیم زنانی را که جانانه برای زندگی مبارزه کرده‌اند، زنانی که نان می‌پزند تا تن به شکست در جامعه مردسالار ندهند، زنانی که در ملی‌بس اسیر آشفتگی و چشم‌های حریص و دست‌های ناجوان‌مردان می‌شوند، دختران معلولی که هنوز ایستاده‌اند و ورزش می‌کنند که نشان بدهند ایستادن بیشتر از پا داشتن، اراده داشتن نیاز دارد.

کودکان جنگ این کشور را دیدیم، کودکانی که در دامنه کوه چهل‌دختران، رویاهایشان را در رج قالین می‌بافند، در قلعه فتوح، فاتح نخ و دار قالین می‌شوند، کودکان کار در خیابان که زندگی را در شستن موترها و گرفتن انعام ناچیزی می‌گذرانند، کودکان زغال‌فروش که سیاهی روزگار را در چهره‌شان می‌بینی، کودکان جنگ‌زده در چهارراهی قنبر که زیر خیمه‌های پلاستیکی باران را بیشتر از اربابان و خوانین حس می‌کنند.

دختران این شهر را دیدیم، دخترانی که نظام طبقاتی مذهبی این شهر، زیر سیلی مردانه‌یی که به صورت‌شان می‌خورد، رنگ سرخی‌ گونه دوست دارند، دخترانی که به بد داده می‌شوند، دخترانی که محکومند تا مثل اسطورۀ سیزیف هر روز از بالای کوه به پایین کوه برای بردن آب آشامیدنی زندگی کنند، دخترانی که کاغذپران می‌سازند و آن را به پسران می‌فروشند تا وقتی بزرگ شدند، از هواپیما و بمب هوایی بیزار شوند.

همه را دیدیم و احساس کردیم بزرگ شدیم، احساس کردیم بار مسوولیتی بر شانه‌های‌مان افتاده. هر روز به دیدن و گرفتن عکس این زندگی می‌رفتیم. دوشادوش پسران هم‌کلاسیمان. هر روز با نیلوفر و فرشته و تهمینه و حمیرا دوربین‌هایمان را مثل اسلحه بر دوشمان انداختیم و با طارق و شریف و علی اکبر به عکاسی می‌رفتیم.

روز سه‌شنبه جشن فراغتمان را گرفتیم، فراغت از کتاب‌چه و ساعات حاضری دانشگاه، و افتادن در شهر و ساعات حاضری زندگی در خیابان و کوچه‌ها! جشنی شاد، همه خندیدیم و جشن گرفتیم. کلاه‌هایمان را هوا انداختیم.

حالا ما به میدان می‌آییم. البته چهار سال قبل آمده بودیم اما حالا با ورقی به نام لیسانس به میدان می‌آییم تا مسوولیتی داشته باشیم. همه به کار فکر می‌کنیم، به یافتن کار در این جامعه مردسالار و زن‌ستیز. قصه‌های زن‌ستیزی و آزار مردان را شنیده‌ایم. خواندن رشته هنر و به‌خصوص عکاسی در این جامعه ریسک بزرگی‌ست. در این جامعه که همه چیز مصرفی است و تجارت در آن حرف اول را می‌زند. در این جامعه که هنر خریدار چندانی ندارد و تصور غالب از رشته عکاسی، دکان عکاسی ساده‌یی در جوار خیابان است. یافتن اندیشه اقتصادی هنری در این جغرافیا کار بسیار مشکلی است.

حالا ما به میدان می‌آییم. من و نیلوفر نیک‌پور و حمیده مهردل و حمیرا پیکار و تهمینه اوستا و هوسی سادات و مریم و بقیه دوستان، حالا ما به میدان می‌آییم و می‌خواهیم زندگی را به تصویر بکشیم. نیلوفر نیک‌پور دید مثبتی دارد و ترجیح می‌دهد لبخند را در هر قالبی به تصویر بکشد، حمیده مهردل دوست دارد بیشتر مفهومی کار کند، حمیرا پیکار عکاسی صنعتی را بیشتر دوست دارد. البته این نظر شخصی من است و ممکن است حقیقتی که آن‌ها می‌گویند چیز دیگری باشد.

من دوست دارم از زندگی زنان و کودکان تصویر بگیرم. از زندگی ساده در سطوح پایین جامعه، سطوح از یادرفته و زیر پای ثروتمندان. از زنانی که کار مي‌کنند تا به مردان نشان بدهند، قدرت‌شان را فراموش نکرده‌اند. نشان بدهند هنوز تهمینه و آی خانم و شیرین و تاج بیگم هستند! من دوست دارم روح آن‌ها را نشان بدهم. دوست دارم تصویری از زندگی کودکان کار را نشان بدهم، کودکانی که آرزوهای‌ِشان را در جنگ جا گذاشتند، کودکانی که خیلی زود بزرگ شدند، کودکانی که هنوز کودکی را ندیده به بزرگ شدن فکر می‌کنند، اکت مردانه می‌کنند و عشق را فراموش کرده‌اند.

حالا نوبت‌ ماست، آماده باشید تا شهر و کشور را از ذره‌بین چشم‌های ما ببینید. باید ببینیم این نبرد ما در جامعه مردسالار چه مي‌شود. چند تجربه در روزنامه‌های داخلی و خارجی مثل هافینگتون پست داشته‌ایم اما اصلن کافی نیست.

محبوبه هزاره؛ عکاس و خبرنگار آزاد

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا