مرگهراسی و امنیت اجتماعی
عرفان مرگ را بیاهمیت میکند و فلسفه به گونهیی با مرگ آشتی میکند
هایدگر در هستیشناسی خود انسان را وجود ناظر بر مرگ تعریف میکند. در واقع اگر تعریف دگری از انسان بشود ارایه کرد، میتوان انسان را موجود مرگآگاه نیز تعریف کرد. چون انسان تنها موجودی است که در عین آگاهی به مرگ خویش، به زیستن ادامه میدهد. فیلسوف اگزیستانسیالیست کیرکیگارد مرگ را به حق به عنوان یک پدیدۀ موثر بر حیات انسان که از سوی انسان حسشدنی میباشد تعریف میکند. مرگ به عنوان پدیدهیی که در آخر خط زندگی انسان را انتظار میکشد از جدیترین دلهرههای بشر از دوران آغازین تا کنون بوده است. بشر هرگونه که در تاریخ زیست خود خواسته است هستی را تبیین کند تبیینپذیری هستی را جدا از مفهوم مرگ میسر ندیده است. ادیان نه تنها که با پیام مرگ اندیشی به بشر خود را پیشکش کردهاند، بل وجود مرگ در هستی، وجود ادیان را میسر میسازد. به سخن دگر اگر مرگ نمیبود انتظار نمیرفت که ادیان حرفی برای گفتن در هیچ زمینهیی میداشتند. اشارهیی مولانا به همین مسئله است که خطاب به پیامبران از زبان قوم سبا می گوید:
طوطی نقل و شکر بودیم ما
مرغ مرگاندیش گشتیم ازشما
اما از سوی دگر مرگ برای فلسفه نیز از مهمترین دغدغهها در طول تاریخ بوده است. تا مرزیکه مونتاین فلسفه را آموزگار مرگ دانسته است. ما در تاریخ فلسفه، فلسفه کم توجه به مرگ را کمتر سراغ داریم. حتا مرگگریزی فلسفی ایپیکوریان را نیز نوعی مواجه با مرگ میشود عنوان کرد. این همه نشان میدهد که مرگاندیشی در هیچ حالتی دست از گریبان بشر برنداشته است. از همینرو همانگونه که کیرکیگارد میگوید حیات بشر همیشه از چگونگی برخورد بشر با مرگ متاثر بوده است و می باشد. طرز زیست دینی و عرفانی دو گونه میتواند مرگاندیشی بشر را متاثر کند. یکی از راه ترس که مرگ را در انسان درونی میکند دیگری از راه عشق که مرگ را در چشم انسان کماهمیت میسازد. چنانچه رواقیون نیز یگانه راه غالب آمدن به مرگ را تعمق بیشتر در آن میدانستند که پیامبر اسلام (ص) نیز به مسالهیی مشابه همین تاکید داشته است. اما فلسفه هم از آن جهت که تلاشی در جهت گشودن گرههای هستی است، مرگ را گامی در جهت گشودن گره تازهیی و باز شدن در دیگری از معرفت میتواند بداند. دست کم مرگ سقراط که فلسفیترین مرگ تاریخ میباشد، همین مساله را نشان میدهد. درین روش دین و عرفان و فلسفه تا حدی پیاورد مشابهیی به همراه دارند. البته این تنها روش مواجه فلیسوفانه با مرگ نیست. فیلسوفان مختلف مواجهه مختلف با مرگ داشتهاند که بیان آن پا از مرزهای این بحث بیرون میماند. در هرصورت مرگ مادر تمام ترسهای انسان است که هم فلسفه و هم الهیات همیشه تلاش کرده اند تا این سوراخ مبهم انسانخوار را به گونهیی تبین کنند.
اما مردم عام با مرگ چگونه مواجه میکنند؟ مردم عمومن از مرگ به عنوان پایاندهندۀ حیات همیشه دلهره و ترس دارند. شاید در مواردی که از دلتنگی لبریز میشوند مرگ را تنها آغوش امن برای فرار بدانند، مگر این مساله عمومیت ندارد. چون نیروی محرکی که در انسان حیات را تداوم میبخشد امید میباشد و انسان در کمتر مواردی از امید خالی میماند. حالا زمان آن رسیده است که پرسیده شود آیا ترس از مرگ برای امنیت اجتماعی بهتر خواهد بود یا بیاهمیتشدن آن؟
در پاسخ باید گفت که ترس از مرگ برای امنیت اجتماعی پیآورد نیکتر به همراه خواهد داشت تا روزمرهشدن و بیاهمیتشدن آن، چیزیکه هم ادیان هم فلسفهها به دنبال تحقق آن تلاش میکنند؛ زیرا ترس از مرگ را می شود از مهمترین انگیزهها و یا عوامل شکلگیری زندگی مدنی دانست. چون اساسن زیست شهری و مدنی به شمول ترس از مرگ با انواع ترسها پیوند نهایت نزدیک دارد؛ زیرا انسان به سبب این که از مرگ خویش میترسد ازمرگ دیگران نیز میترسد و این گونه برای امنیت جان خویشتن ناگزیر است امنیت جان دیگری را در خطر نیندازد. بیجا نیست که نیچه مهمترین اصل مسیحی «همسایهات را دوست بدار» را اصل اخلاقی ناشی از ترس میداند. انسان زمانیکه از مرحلۀ توحش پا به تمدن میگذارد آهسته آهسته بعضی صفات مانند شجاعت، نترسی، سادگی، سخاوت و… جای خود را به صفات مانند ترسویی، تجمل، خسیسی و … می دهد.
البته روشن است که برای نمونه هر انسان ترسو متمدن نیست اما هر انسان متمدن ویژگی ترسندگی را به همراه دارد. در کنار این از مهمترین ویژگیهای جوامع مدنی، پیشبینی پذیرتر بودن حیات در این جوامع است. چیزی که جوامع بدوی آن را هرگز ندارند.
شما زیست یک باهمستان وحشی را در یک جنگل در نظر بگیرید، جمعیت هر کالونی با بیرون از کالونیهای خود همیشه در حال نبرداند. هرلحظه ممکن است شکار دگری شوند و از سوی دیگر تلاش دارند تا خود دیگری را شکار کنند. در چنین وضعیت باید برای زندهماندن خود بکُشی، ولی این را هم میدانیکه این زندهماندن طولانی نخواهد بود چون ممکن نیست تمام موانعی را که صد راه زیستن تو است، ازمیان برداری. در چنین شرایط مرگ به تو نزدیکتر است یعنی شانهبهشانه و روبهروی تو در حرکت است. این نزدیکی مرگ پیشبینیپذیری حیات را به حد اقل آن نزدیک میکند. در وضعیت این چنینی انسان با مرگ به جهت تقرب بیشتر، آشتی نمیکند، بلکه در برابر مرگ بیاعتناتر میشود و این گونه مرگ هرچه بیشتر روزمره میشود. روزمره شدن و عادیشدن مرگ در یک جامعه به معنای استیلای کامل مرگ بر آن جامعه است که این از مهمترین ویژگیهای همبودگاههای وحشی و بدوی است. عادیشدن و یا روزمرهشدن مرگ از مهمترین کروند (فاکتور)های است که اخلاق جوامع وحشی را سمتوسو میبخشد. در جوامع متمدن ما بیشتر از یک اصل مشترک اخلاقی نداریم و آن اینکه «آنچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دگری نپسند» اما در همبودگاههای که بیپروایی در برابر مرگ بنابر هر شرایطی شکل میگیرد، این تنها اصل مشترک اخلاقی مفهوم خویش را از دست میدهد. چون دگر مرگ برای نفس خودم چیزی مهمی نیست تا آن را برای دگران بپسندم یا نپسندم. حالا اگر بپذیریم که جوامع وحشی و بدوی جوامعیاند که مرگ در آن عادی و روزمره میباشد.
این گزاره را میشود وارونه نیز خواند، یعنی با عادیشدن مرگ در یک جامعه، آن جامعه در جهت توحش به پیش میرود یعنی سیر معکوس تمدن را میپیماید؛ زیرا همانگونهکه یادآوری شد، ترس از مرگ از جمله غرایز تمدن ساز در انسان میباشد.
قتل و کشتارهای پیهم در این اواخر در تمام افغانستان به ویژه در کابل مرگ را به یک امر روزمره تبدل کرده است. برای اینکه دیده شود این وضع چگونه بالای اخلاق جمعی اثر گذاشته است، کافی است به گفتگوی تلیفونی جوانی گوش دهید که به دوست خود دهدقیقه پس از انتحاری خونینی که بیش از ۱۵ تن در آن جان باختهاند، تماس گرفته است و میگوید: خبر شدم در کنار دکانتان انتحار شده است حال تو خوب است؟ دوستاش پاسخ میدهد: مه خوبم. انتحاری خیلی شدید بود، بسیار نفر کشته شد. جوان حرف دوستاش را قطع میکند و پیش از آن که در باره جزییات رخداد از دوستش چیزی بشنود با بیپروایی تمام میگوید: خیلی خوب، اگر فرصت داشتم شام برت زنگ می زنم.
برای نشان دادن روزمرهشدن مرگ در یک جامعه مثال بهتر و عینیتر از این نمیشود. حالا چگونه میشود بر این تهدید جدی فرا راه مدنیت و آسایش انسان غالب آمد؟
دین، فلسفه، عرفان کدام یک به بهبود وضعیت کمک خواهد کرد؟ در پاسخ باید گفت هیچ کدام. همان گونه که در بالا یادآوری شد، اینها همه در تلاش چیرهآمدن بر مساله مرگهراسی و عادیتر کردن هرچه بیشتر پدیدۀ مرگاند. حال آنکه بهپندار من افزایش مرگهراسی و برجستهتر شدن ترس از مرگ مهمترین عامل در جهت رهایی از چنین اوضاع خواهد بود.
در حالی که دین با به رسمیت شناختن مرگهراسی، مرگ را درونی میکند، عرفان مرگ را بیاهمیت میکند و فلسفه به گونهیی با مرگ آشتی میکند و از هیبت آن میکاهد. حالا افزایش مرگهراسی چگونه ممکن است؟ افزایش مرگهراسی با بهبود وضع اقتصادی ممکن است. مرگهراسی و رفاه پیوند ژرفی با هم دارند؛ زیرا هرقدر که انسان به رفاه بیشتر و حیات پیشبینیپذیرتری دست مییابد، چیزی بیشتر برای از دست دادن خواهد داشت، و هرقدر که انسان چیزی بیشتری برای از دست دادن داشته باشد مرگگریزی و مرگهراسیاش بیشتر خواهد بود.
از همین جهت کشتار و اختناق را با جوامع فقیر و بدویتر و از سوی دگر امنیت و آرامش را با جوامع مرفهتر و مدنیتر پیوندی بسیار نزدیک است. در ضمن سزاوار یادآوری است که هستند فلسفههای که بر حظ و رفاه بیشتر فرد و جامعه تاکید میکنند که چنین فلسفهها بیشتر از هر اندیشۀ دگری به بهبود اوضاع کشور مانند افغانستان کمکگر خواهند بود.
در وضع کنونی ما میباید از هرگونه اندیشۀ که حیات این جهانی را در چشم انسان خوار و کماهمیت میسازد پرهیز کردو از اندیشههایی که همین حیات مادی را شیرینتر و دلپذیرتر میسازد استقبال کرد. چون تاریخ نشان داده که هم دینداری هم عرفان و هم تلسف در رفاه و آسایش اجتماعی بهتر و بیشتر به شگوفایی رسیدهاند. برعکس وضعیت بد رفاه و آسایش اجتماعی این هر سه را همیشه به بیراهه و انحطاط برده است.
نویسنده: شریح شیون