قصۀ اصحاب تلف
ميگويند در عهد دميرانوس، در همين كابل، راديو، تلويزيون و بعضي انديشههاي جديد و عجيب و غريب يكباره رواج پيدا كرد و باعث شد مردم ايمانشان سست شود. طوريكه وقتي در كوچه و خيابان راه ميرفتند بايد خيلي فکرشان را جمع ميكردند كه ايمانشان بر زمین نيفتد. اما متاسفانه مردم كمي دلير هم شده بودند و وقتي ايمانشان سست ميشد ديگر حتا تلاشي براي نگه داشتن همان ايمان سستشده هم نميكردند و هر روز در سركها، شاهد ايمانهاي بيصاحب و سرگرداني بوديم كه كسي مسووليتشان را قبول نميكرد. از طرف ديگر مردمي كه ايمانشان را از دست ميدادند (بهخصوص زنان) خيلي احساس سبكي ميكردند و رفتارشان عوض شده بود. طوري در خيابانها راه ميرفتند كه انگار اختيارشان دست خودشان است. وضعيت بدي بود.
در اين شرايط حساس بود كه شخصي به نام ايمانيار در كابل ظهور كرد و حزبي تاسيس كرد كه هدف آن را محكم كردن ايمان مردم و بازگرداندن ايمانهاي بيصاحب به صاحبانشان اعلام نمود، اما مردم كه مدتي آزادانه زندگي كرده بودند در مقابل ايمانيار و حزبش مقاومت ميكردند. به صورتي كه ايمانيار ناچار شد به زور متوسل شود و ايمان بعضي را در حلقومشان فرو كند تا دیگران بفهمند دنيا دست كيست. خودتان كه ميدانيد؟ مردم به صورت عام جاهل هستند و صلاح و مصلحت خود را با زبان خوش، نميفهمند.
پس از مدتي ايمانيار ديد كه زورش تمام ميشود و مردم متحول نميشوند. از طرفي هم اوضاع كشور زياد خوب نيست. يارانش را جمع كرد و مشورت خواست. شورا به اين نتيجه رسيد كه بايد از مردم كنارهگيري كنند تا گشايشي شود. براي همين پاسپورتهايشان را از بكسهايشان بیرون کردند و به غارهاي خارج از كشور پناه بردند. مدتي گذشت و مردم فكر كردند ايمانيار و افرادش تلف شدهاند كه صدايشان در نميآيد. براي همين به آنها لقب اصحاب تلف دادند.
سالهاي زيادي گذشت و حكومت دميرانوس و چند حكومت بعد از آن هم نابود شدند و همه چيز دگرگون شد. حكومتي بر سر كار آمد كه خيلي به آثار تاريخي علاقه داشت و سعي ميكرد اشيای باستاني را بازگرداند كه در زمانهاي مختلف از كشور بيرون برده شده. در جريان همين جستجوهاي تاريخي بود كه به رد پاي اصحاب تلف برخورد و تصميم گرفت آنها را پيدا كند. با مشكلات بسيار و با همكاري پوليس انترپل، غارهاي منتسب به اصحاب تلف را پيدا كردند، آنها را از خواب بيدار كردند و پيغام دادند كه شما از ما هستيد و بايد برگرديد.
پس از بازگشت شكوهمندانه و غرورآفرين اصحاب تلف، ايمانيار هر روز به نانوايي ميرفت و از اينكه ميديد همه چيز عوض شده است، انديشناك برميگشت.
فهميد مردم زبان شيرين دري را فراموش كردهاند و به زبان بيگانه فارسي حرف ميزنند. چند باري سخنراني كرد تا مردم را از خواب غفلت بيدار كند اما موفق نشد.
بعد سعي كرد در اختلافات مردم نقش ميانجي داشته باشد. در يك دعوا كه كسي به زور ميخواست همسايههايش را از خانههايشان بيرون كند پيشنهاد داد يك دو تا از همسايهها، خانههايشان را به زورمند بدهند تا بقيه راحت شوند، اما باز هم كسي به حرفهايش گوش نداد و حتا وقاحت را به جايي رساندند كه به ريش او خنديدند. او هم دلشكسته به خانهاش بازگشت.
روايتهاي زيادي درباره پايان داستان اصحاب تلف وجود دارد، اما معتبرترين روايتها اين است كه روزي ايمانيار به ياد آورد قبل از اينكه با اصحابش از شهر خارج شوند، حزبي هم داشته و فعاليتهاي سياسي انساندوستانه ميكرده. چون خيلي بيكار مانده بود تصميم گرفت ببيند سرنوشت حزبش به كجا رسيده است، اما ديد از آدمهايي كه فعلن در آنجا رييس هستند، خوشش نميآيد. اول ميخواست به هر كدام يك گلوله بزند و مشكل را حل كند، اما اصحابش گفتند دوره و زمانه عوض شده و بهتر است مشكل را طور ديگري حل كند. او هم با اينكه اصلن از اين قرتيبازيها خوشش نميآمد، ولي اجبارن سراغ شبكههاي اجتماعي رفت و در فيسبوكش نوشت: سه نفر در حزب من هستند كه از آنها خوشم نميآيد. اينها اخراجند و بايد به خانهشان بروند، اما هنوز پستش كاملن آپلود نشده بود كه يكي از آن سه نفر كمنت داد: خواب ديدي؟ خير باشد صاحب. حزب از من است. خودت و اصحاب تلف هنوز از غار نبرآمده، جوازنگرفته چطور فعاليت سياسي ميكنيد؟
نفر دوم كمنت داد: آثار باستاني هم حزب دارند؟ هاهاها
و نفر سوم ايزتايپينگ بود كه ايمانيار، دي اكتيو شد و ديگر اثري از او و ياران باوفايش ديده نشد!
گزنه/ طنز راه مدنیت
نویسنده: فرشته حسینی