چگونه انسان افراطیگرا میشود؟
نگاه گذرا در انترنت نشان میدهد که به وفور مقاله و نوشته در زبان فارسی و زبانهای دیگر در رابطه با افراطگرایی وجود دارد و این خود نمایانگر این امر است که افراطگرایی ویژه جامعه ما نه، بل معضل بشر است. موجودیت مقالات در انترنت، کار هر نویسنده را خیلی ساده میسازد.
یقین دارم که عزیزان به تعریف افراطگرایی، ریشهیابی لغوی، پیدایش تاریخی اصطلاح و انواع افراطگرایی (چپ، راست، مذهبی و غیر ایدیالوژیک) پرداختهاند. به این اساس میخواهم از منظر دیگری داخل بحث شوم و رابطه میان رادیکالیزم (Radikalismus)، اِکستریمیزم (Extremismus) و تروریزم (Terrorismus) را تا حد امکان مطرح کنم.
هرچند رادیکالیزم و اکستریمیزم در نگاه اول شبیه هماند اما در ادبیات سیاسی و محتوای تفکر با هم تفاوت دارند.
رادیکالیزم نگرشی سیاسی است که خواهان تغییرات بنیادی در سیستم حاکم میباشد. آن چنان که از ریشه لغوی رادیکال در زبان لاتین، یعنی ریشه، پیداست تفکر رادیکال میخواهد به کنه مشکل برسد و برای حل آن تدبیر کند. به عبارت دیگر، تفکر رادیکال در یک نظام دموکراسی، قصد از میان برداشتن نظام دموکراسی و قواعد اصلی قانون اساسی مربوط به آن را ندارد. این تعریف در نفس خود منصفانه است و مشکلی برای جامعه و قانون ایجاد نمیکند. به طور مثال در جوامع صنعتی پیشرفته، منتقدین کاپیتالیزم که سیستم حاکم اقتصادی و ساختار نظم اجتماعی را در این جوامع کاملا رد میکنند، خواهان از میان برداشتن نظام دموکراسی نیستند بل خواهان تعدیلاتی در قوانین اقتصادی جهت تقسیم عادلانه و استحکام بخشیدن به عدالت اجتماعیاند. اینها نظریات رادیکال دارند اما از جانب قانون نیز به حیث اکستریمیست شناخته نمیشوند. اما فرآیند رادیکالیزه شدن رفته رفته از تفکر «پی بردن به کنه مشکل» به ادبیات حساسیتبرانگیز و تحریککننده «ریشهکن کردنِ شر» میرسد که خود به خود اعمال هر نوع تندروی را برای شخص یا گروه، مشروعیت میبخشد و این مرحله افراطگرایی را در ادبیات سیاسی اکستریمیزم میگویند.
اکستریمیزم خواهان تعدیل کُلی سیستم حاکم و قوانین قبول شده میباشد. تفکر اکستریمیستی چه در یک شخص یا گروه، کلیت سیستم حاکم را نفی میکند و امکان تندروی یعنی اعمال تعارض فزیکی در مقابل دگراندیشان از جانب اکستریمیستها تا حد زیادی وجود دارد.
توجه به ادبیات سیاسی اشخاص و گروهها کلید شناخت اندیشههای آنان میباشد. به طور مثال اگر در کشور ما این بحث مطرح گردد که هیچ نظام انتخاباتی مدرن در جهان اسمش را با دین یا با دین اکثریت جامعه پیوند نداده است پس چرا ما خود را “جمهوری اسلامی افغانستان” مینامیم، در حالی که ادیان دیگر و حتی عدهیی بدون اعتقاد دینی در این مملکت زندگی میکنند و حق انتخاب دارند و قانون اساسی بر آنها نیز وضع میگردد؟ حالا فکر کنید که یک اکستریمیست که در رتبههای بلند دولت جا داده شده است، با چه ادبیاتی داخل این بحث خواهد شد؟
شاید بگویند: «ما کسانی را که به دین و مقدسات مردم مسلمان افغانستان بیحرمتی میکنند، تحمل کرده نمیتوانیم و برای دفاع از دین و مقدسات مردم از هر امکانی در مقابل شرافگنان استفاده خواهیم کرد!»
همین جمله به حد کفایت دینامیت برای بروز افراطگرایی میدهد و تندروی در مقابل دگراندیشان را مشروعیت میبخشد. قتل فرخنده در شهر کابل یکی از مثالهای زنده افراطگرایی و مخلوط شدن مرزها میان رادیکالیزم و اکستریمیزم و تروریزم است.
قانون اساسی کشوری مانند آلمان، آن افراطگرایان را اکستریمیست تشخیص میدهد که خواهان لغو قواعد اصلی قانون اساسیاند، مثلا ماده اول که میگوید “کرامت انسان مصون است” با توجه به این که در این جمله نه فقط کرامت یک آلمانی بلکه از “کرامت انسان” نام برده شده است، ارزش بهسزایی دارد.
تروریزم اما از بین بردن فزیکی مخالفان را در سرخط کارش قرار میدهد و رسیدن به هدف را با قتل و قتال پیریزی میکند. آن چنان که از کلمه لاتین ترور یعنی «وحشت» پیداست و ما در کشور خود متاسفانه شاهد نمونههای بسیار هستیم، ایجاد ناامنی و وحشت با به قتل رساندن انسانها، هدف محوری تروریزم را تشکیل میدهد. در کل تعریف مشخص علمی از تروریزم وجود ندارد. تروریستها در گام نخست میخواهند که در جامعه شناخته و تحویل گرفته شوند. آنها برای تسخیر یک جغرافیای مشخص تلاش ندارند بلکه به قول فرانس وردیمانس Franz Wördemanns برای «تسخیر فکر» انسانها تلاش میورزند. مشخص کردن تعریف تروریزم، قسمی که ذکر شد، امکانپذیر نیست. این اصطلاح بار نخست در قرن هجده، بعد از انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۹۳، مطرح گردید؛ زمانی که دولت، تمام آنانی را که مخالف خود تشخیص داده بود «ضد انقلاب» معرفی و اعدام کرد و همه را تروریست نامید.
امروز هم بسیاری از دولتها جهت مشروعیت بخشیدن به اعمالشان، مخالفان داخلی و یا هم خارجی را تروریست مینامند. اما این که بمباران کردن شهرها و کشتن و آواره ساختن هزاران انسان و چپاول معادن طبیعی ممالک ضعیف یا دهشت و وحشتافگنی طالب و داعش، کدام یک تروریستیتر هستند و یا در تعریف نسبی تروریزم میگنجند، اساس علمی و اکادمیک ندارد و به قول یکی از ژورنالیستان آلمانی «تروریزم و تروریست در نگاه متضرر معنی مییابد!» همین است که ابرقدرتها قبل از بمبارانهای «دموکراسیطلبانه» نخست خود را متضرر نشان میدهند تا مشروعیت قتل و کشتار و چپاول را به دست آورند، در حالی که تروریزم از چشم مادری که اطفالش بر اثر بمبهای «فرشتههای دموکراسی» کشته شدهاند، یقینا تعریف دیگری پیدا میکند.
ناگفته پیداست که همآهنگیهای بسیار میان هر سه تفکر دیده میشود و مرزهای مشخصی میانشان وجود ندارد. این ویژگی را میتوان در مثال فاشیستهای هیتلری به روشنی مشاهده کرد. اینها در آغاز با قبول کردن قانون اساسی حاکم، تشکیل حزب داده و در انتخابات شرکت کردند یعنی در این مرحله به حیث یک گروه رادیکال عرض اندام نموده، خواهان تغییراتی در نظام حاکم بودند؛ بعد از بهدست آوردن قدرت و مرگ رییسجمهور (پریزدنت رایش، هیندنبورگ) نظام حاکم را از بنیاد تغییر داده و همزمان به ترور دولتی در برابر دگراندیشان، به ویژه یهودیها پرداختند که نیازی به شرح بیشتر ندارد. (البته باید یادآور شد که تفاوتی میان تروریزم دولتی و محدود در یک جغرافیا و تروریزم بینالمللی وجود دارد که از حوصله این نوشته خارج است.)
به این ترتیب اگر بخواهیم سه تفکر یا پدیده رادیکالیزم، اکستریمیزم و تروریزم داخلی را طبقهبندی کنیم، در طبقه اول رادیکالیزم و در طبقه سوم تروریزم قرار میگیرد که میتوان با سهولت از طبقه اول به طبقه سوم رسید. کارشناسان به این باورند که برای مجادله با تروریزم داخلی، نخست باید مجادله در مقابل تفکر تندرو اکستریمیزم صورت بگیرد و برای دفع این تفکر بایستی در مشاجرههای سیاسی و گفتمانهای روشنگرانه، بر خطر تکامل اندیشههای افراطی (رادیکال) روشنی انداخته شود تا ذهنیت جامعه در برابر این گونه اندیشهها به آگاهی لازم برسد. مثال فاشیستهای هیتلری را به این سبب انتخاب کردم زیرا در کشور ما در حال حاضر به وفور گروههایی وجود دارند که میتوانند بعد از توشیح قانون احزاب، نظر به قوانین حاکم در انتخابات سهیم گردیده و بعد از رسیدن به قدرت، با کمال راحتی تروریزم دولتی را حاکم بسازند. این جا وظیفه دولت سالم و فراقومی، روشنفکران دموکرات، سیستم تربیتی و رسانههای لیبرال است که هر روزه خطر تکامل اندیشههای افراطی (رادیکال) را تا حد امکان برای مردم و به ویژه نسل جوان مطرح کرده، قابل فهم بسازند.
قابل یادآوریست که اندیشههای رادیکال و اکستریم که در زبان فارسی هر دو را افراطگرایی ترجمه کردهاند، تنها در نظامها و جوامع دموکراتیک یا متمایل به دموکراسی معنی مییابد، زیرا در نظامهای غیردموکرات امکان قانونی تغییر و تعدیل نظام و قوانین وجود ندارد.
یکی از خطرات عمده افراطگرایی ایجاد احساسات «جماعتپذیری» است.
ماکس وبر (۱۹۶۴ – ۱۹۲۰ Max Weber)، جامعه شناس بزرگ آلمانی وقتی ناسیونالیزم زمان خود را مورد بررسی قرار میدهد میان «جماعت» و «جامعه» و بدین طریق میان «جماعتپذیری» (Vergemeinschaftung) و «جامعهپذیری» (Vergesellschaftung) تفاوت میگذارد. ماکس وبر بر این باور است که جماعتپذیری بر اساس برداشتهای ذهنی (سنتی ، احساسات و باورهای تصنعی) افرادی که خود را مربوط به جماعتی میدانند، به وجود میآید و جامعهپذیری بر اساس ارزشها و خواستههای منطبق بر عقلانیت، جهت هماهنگی افراد جامعه که خصلت پیونددهنده دارد ایجاد میگردد. ماکس وبر ناسیونالیزم را در جامعه آلمان جامعهپذیری ناسیونالیستی میداند. ملت آلمان یکپارچه بود و مشکلات اتنیکی نداشت، اما چون این یکپارچگی نه بر تهداب خِرَد، بل بر تهداب ارزشهای تصنعی مانند ملت و نژاد بنا شده بود، به نظر ماکس وبر خصلت جماعتپذیری داشت که از یکسو برانگیختن احساسات ملت و آمادگی وی را برای جنگ جهانی اول تعریف میکند و از سوی دیگر بالاخره به فاشیزم هیتلری انجامید.
از آن جایی که جماعتپذیری انسان را محاط به ارزشهای تصنعی میسازد، دگراندیشی و «دگر بودن» در این محدوده تحملپذیر نمیباشد و چون طرز فکر در این جماعتها دیکته شده است و نه بر اساس سنجش عقلانی، پس طرز تفکر نیز سیاه و سفید است و اساس تحلیلی ندارد؛ به این معنی که هر آن چه مغایر ارزشهای قبولشده یک جماعت است، قابل قبول نیست و ای بسا که با دید خصمانه نفی میگردد. کسی که از نژاد آریایی نبود دشمن نازیها بود، در کشور ما گروههای چپ در افکار بسته جماعتهای خود خزیده بودند و توان تحمل بیرون از خود را نداشتند، گروههای راست با وجود دشمن مشترک و دین مشترک و قرآن مشترک در جماعتهای خود خزیده بودند و تا امروز غیر از حلقه خود را دشمن به حساب میآورند و الخ.
آنچه راه را برای جماعتپذیری در اذهان افراد هموار میسازد، همانا خردگریزی و خود برحق دانستن غیرمنطقی است.
چگونه انسان افراطگرا میشود؟
افراطگرایی پدیدهیی است که افراد در آن به باورهای مطلق رو میآورند و این باورهای مطلق میتواند تندروی و حتی اعمال تروریستی را نیز در پی داشته باشد. این پدیده اغلب در گستره افکار سیاسی و دینی قابل مشاهده است. البته باید یادآور شد که اِعمال تندروی بدون وابستگی ایدیالوژیک نیز امکانپذیر است زیرا ذهنیت مطلقگرا که ویژگی تفکر بسته است، تحمل پذیرش دگراندیشی را ندارد.
تحقیقات علمی تا هنوز جواب مشخصی برای این سوال ارایه نکرده است که افراطگرایی چه گونه ایجاد میگردد زیرا دامنه عوامل ایجاد این پدیده خیلی وسیع است. محققان بر این باورند که عوامل ایجاد افراطگرایی در هر فرد متفاوت است که بیشتر در تجارب شخصی و تاثیرهای اجتماعی در محیط زیست باید جستجو گردد.
روانشناسان بر این نظرند که افراطگرایان خود را تنها و راندهشده میدانند و به همین سبب احساس کینهجویی در آنها تقویت میگردد. داکتر مازدا ادلی از دانشگاه برلین (Dr. Mazda Adli, Berlin) بر این باور است که افراطگرایی در تمام طبقات اجتماعی وجود دارد اما تکامل افراطگرایی (رادیکالیزم) به اکستریمیزم را مربوط به تاثیرات روانیِ فضایی که افراد در آن زندگی میکنند، میبیند.
پروفیسور داکتر حینینگ زاس از دانشگاه شهر آخن آلمان (Professor Dr. Henning Saß, Aachen,) ادعای مردم را که بر اساس وحشتناک بودن اعمال افراطگرایان آنها را بیماران روانی میدانند، رد میکند. او با استناد به تحقیقات علمی نتیجه میگیرد که عاملین تندروی، در اندک موارد بیماران روانی هستند، در حالی که قریب به اکثریت مطلق اعمال تندروانه از جانب کسانی صورت میگیرد که کوچکترین مشکل روانی ندارند.
کارشناسان آلمانی، دفع تفکر افراطگرایی را از مسوولیتهای علوم مختلف، سیاست، اجتماع و کلیسا میدانند که در رابطه با عوامل پدیده افراطگرایی بیشتر تحقیق کنند و نگذارند که افراد یا گروههایی از افراد در حاشیه قرار داده شوند و خود را رانده شده از متن جامعه ببینند.
از سوی دیگر امروز میبینیم که با وجود این همه تحقیقات علمی و سیستم تعلیم و تربیه واقعا مدرن و باز و روشنگری سیستماتیک در رابطه با عواقب افراطگرایی به ویژه با استناد به جنگ جهانی دوم و بروز فاشیزم، باز هم تفکر افراطگرایی «راست» در اروپا سر بلند کرده است و رشد میکند. انتخابات اخیر در فرانسه، اتریش، هالند، دنمارک، آلمان و غیره مهر تایید بر موفقیت این پدیده خطرناک میزنند.
ناگفته پیداست که در کشور ما که از چهل سال به این سو دستخوش جنگ وحشتناک داخلی و میدان جنگ ابرقدرتهاست، افراطگرایی پدیده تعجببرانگیزی نیست. بهعلاوه بر اساس نتایج تحقیقات علمی در اروپا و باقی کشورهای پیشرفته، عوامل دیگری نیز وجود دارد که ما نمونههای بارزش را در قومگرایی، مذهبگرایی، زبانگرایی، منطقهگرایی و شخصیتپرستی مشاهده میکنیم که باید ریشهیابی گردند.
نتیجه
قسمی که قبلا یادآور شدیم، افراطگرایی عوامل بیشمار دارد و جامعه جنگزده ما سخت از این پدیده متضرر است. حرکتهای روشنفکری و روشنگرانه بعد از ختم دهه دموکراسی تا امروز، به شکل محسوس وجود ندارد و اگر هم تکتک وجود دارد، خیلی ضعیف و بیتاثیر است. چه بسا که عده زیادی از روشنفکران دیروز، امروز خود دچار تفکرات بسته افراطگرایانه و
«جماعتگرا» شده و بیشتر و پیشتر از همه تیل بر این آتش میریزند.
کارشناسان آلمانی سیستم تعلیمی، اجتماع (خانواده)، سیاست، کلیسا و رشتههای مختلف علوم انسانی را مسوول روشنگری میدانند. در جامعه ما سیستم تعلیم و تربیه منظم وجود ندارد، سیاستهای مختلف هر کدام خود به افراطگرایی رو آوردهاند، اجتماع از هم پاشیده است و نهادهای دینی بیشتر از همه دعوت به تفکر بسته، خِرَدگریزی و افراطیگری میکنند، نهادهای علمی هم به شکلی که باید وجود ندارد. حالا سوال این جاست که در چنین حالتی چه باید کرد و چه کسانی یا گروههایی مسوولیت روشنگری را به عهده بگیرند؟
همه میدانند که تحولات اجتماعی نتیجه یک فرآیند (پروسه) طولانی است و یک شبه امکانپذیر نیست، پس نسل جوان و باسواد امروز با امکانات آموزشی که بهویژه با موجودیت انترنت، در دست دارد میتواند آغازگر فرآیندی سازنده باشد. دندان عقل را روی جگر احساسات گذاشتن و خلاف موج شنا کردن یکی از ویژگیهای نسل جوان و آگاه است. اکثر تحولات مثبت اجتماعی در کشورهای مختلف از سکوی آگاهی همین نسل آغاز شده است.
واضح است که جامعه ما هنوز فرسنگها راه تا رسیدن به تفکر باز دور است، با این وجود باید از یک جا حرکت به سوی عقلانیت آغاز گردد. لاوتسه، فیلسوف چینایی جملهیی دارد که در بسیاری از ممالک به ضربالمثل تبدیل شده است. او گفته بود: «طولانیترین سفر نیز با نخستین گام آغاز میگردد!»
نویسنده: کاوه شفق آهنگ