مقاله

دست دیگران را بگیریم

صبح وقتی چشم‌هایم را باز کردم، روزنه‌های نور از پنجره به داخل اتاق می‌تابید و چشم‌هایم را اذیت می‌کرد. بخاری که از شب روشن بود اتاقم را از دیشب گرم نگه داشته بود، ولی نه آن حد که دوست داشته باشی کمپل خود را کنار بزنی و به دنبال کارهایمان برویم. به ساعت روی دیوار نگاه انداختم و بعد به ساعت موبایلم دیدم. با خود گفتم دیر می‌شود.

باید عجله کنم، حاضر شوم و به راه افتم. طبق معمول همیشه وقت برای خوردن صبحانه نمی‌ماند و تا حاضر می‌شوم از حالت خواب‌آلودگی بیدار می‌شوم کمی زمان را در برمی‌گیرد.

دست و صورتم را می‌شویم و با دست‌پاکی که کنار درب آشپزخانه آویزان است خشک می‌کنم. لباس‌هایم را یکی یکی می‌پوشم، روبروی آیینه میز آرایشم کمی با سرعت بالاتری آرایش می‌کنم و بلاخره از خانه بیرون می‌شوم.

در راه همیشه از مسیری تیر می‌شوم که شاهد مردم بی‌شماری از قشر کارگران هستم. «سر چوک» جایی که خیلی از مردان در آنجا گرد هم جمع می‌شوند هر کدام با بقچه‌یی در دست، منتظر موتر یا موتر سایکلی‌اند که به دنبالشان بیاید. همه امیدوار و منتظر.

نگاه‌هایشان هزاران حرف برای گفتن دارند. پیرمردهایی که توان راه رفتن درست را ندارند شانس کمتری برای انتخاب دارند، چون هر کس که کارگری بخواهد از بین این همه نفر جوان‌ترها را انتخاب می‌کند و با خود می‌برد.

قانون طبیعت که قوی‌ترها می‌توانند به بقا ادامه دهند، ولی ضعیف‌ترها از بین می‌روند.

موتر کورلای سفیدی پیش رویم ایستاد. از کنارم پیرمردی که دستمالی را دور صورتش طوری پیچانده بود که فقط چشمانش پیدا بود با سرعتی که گویی می‌خواهد نشان دهد که می‌تواند از پس کاری برآید دوید و فوری داخل موتر نشست.

مالک موتر چهار کارگر لازم داشت. جماعت زیادی دور موترش جمع شدند و هر کدام می‌گفتند ما را ببر. وی بلند گفت پایین شویم من فقط چهار نفر را لازم دارم. همه را از موتر کشید ولی آن پیرمرد با بقچه‌یی که محکم در بغلش فشار می‌داد، پافشاری می‌کرد که از موتر پایین نشود.

آن مرد اصرار می‌کرد که پایین شود، ولی پیرمرد همچنان در موتر نشسته بود و می‌گفت من می‌توانم کار کنم مرا ببر!

صبح با چنین صحنه‌یی روبرو شدم و جگرم خون شد.

نمی‌دانستم چه کنم و چه کمکی از دستم برمی‌آید، فقط با دیدنش آهی کشیدم و ناراحت شدم. پیرمرد با کلی اصرار پایین شد ولی نگاهی داشت پر از حرف‌های ناگفته، پر از نداشتن‌ها، پر از انتظارهای بی‌پاسخ، پر از حصرت بی‌پولی و عیال گرسنۀ منتظرش.

چشم‌هایش هیچ گاه از خاطرم نمی‌رود. او باید در این سن در خانه مشغول نوشیدن چای سبز باشد، در کنار صندلی یا بخاری گرم، مشغول بازی با نواسه‌هایش باشد. قد خمیده‌اش نشان‌دهندۀ هزاران بار سنگین روی دوشش است.

من چون پدر ندارم و همیشه کمبود پدرم را احساس می‌کنم. چون آخرین تصویری که از پدرم دارم پیرمرد رنجوری بود که در بستر بیماری به‌سر می‌برد، سال‌های سال مریض بود، و من آن زمان پنج ساله بودم. کاری از دستم برنمی‌آمد. این صحنه‌ها مرا بسیار آزار می‌دهد. تاب و توانم را می‌برد، مرا غمگین می‌سازد و بیشتر حرصم می‌گیرد که نمی‌توانم برایش کاری کنم، از این نتوانستن‌ها به شدت متنفرم.

خدا بداند این پیرمرد تا کی در این هوای سرد منتظر موتری می‌ماند تا او را انتخاب کند و با خود ببرد تا بتواند پول نان شب خانواده خود را پیدا کند.

ما حیوان نیستم که قانون طبیعت را پیاده کنیم و بگذاریم ناتوان‌ها از بین برود، ما سرشار از احساسیم، اگر دستمان می‌رسد، دستی بگیریم. کمک به دیگران یعنی کمک به آرامش خودمان.

روایت‌های شهر/ قسمت۳

زهرا ناظمی

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا