بوسههایم را از دهان صدها دلفین مونث استرليايي برُبا
هیچ شعری برایم نسرودی
من چی از زنانگی بلقیسالراوی کم داشتم
هیچ چيزي
من که چون بمب عشق منفجر شده بودم
در آستانت
چرا هيچگاهي لبانم را به گل سرخ تشبیه نکردی
و دهن نزدی
آلوبالوهاي گوشوارههایم را
در تموز پیکرم.
تشبيه نكردي
لکههای رنگین لبسریني را که
روی یخن پیراهنت از یادم رفته بود
به پروانههایی که
بر شانههایت نشستهاند.
هیچ فکر کردی
چی بر سر سنجابهای ترسو و لرزانم آمد
در جنگل از اشتیاق اثیری
به دور از دستان اساطیری تو.
نامی از من
به زبان نیاوردی
نامم که شاعرانهترین قصیده
در تاریخ
نام تمام زنان جهان بود
نامم که بر افقها با رنگ فلق حک شده بود
مژگان ساغر.
چي كردي با شاهین نگاهم
كه نارسیده به مزرعه چشمانت زخم خورد
و بر تالابهای بیتفاوتی سقوط کرد.
خون میچکد از کابل نگاهم
تو در تمام جنگهاي داخلي بدنم دست داشتي
تو قلبم را به جان جگرم انداختي
و شیر دروازه روحم را به خون کشیدی
و در دورن رگهايم چون شاهماهي
شنا كردي
دلداگیام را
جگرم
لخته لخته داغ داغ
دستانت را میسوزاند.
چی از تمام زنان جهان کم داشتم
که بوسههایم را همچون گنجشکی
به دور از پنجرۀ لبهايت
سرگردان و هراسان به سوي تاریکیها راندی.
حالا دل به دریا بزن
و بوسههایم را
از دهان صدها دلفین مونث استرليايي برُبا
هنوز هم دیر نیست.
نگذار از تاق چشمانم
در مخوفترین درههای سیاه فراموشی سقوط کنی
نگذار از بوسه تا همآغوشی
در نفرت بیتو بودن گداخته شوم.
مگر من الیدای تو نبودم؟
من یکی از پاکدامنترین معشوقههای رسوای تو بودم
که هیچ شعری برای گلهای دامنم
بر لبانت جاری نشد
گلهایی که پیش از بهار آمدنت پژمرده شدند.
بعد از من
خورشید در تو ظهور نخواهد کرد
و تو را شب فرا خواهد گرفت
و هیچ زنی برای دود سیگارت
دكمههاي پيراهنت
و عطر گم تنات
گل یخن چگواراییات
شعری جاری نخواهد کرد
هيچ زني.
بگو ای قهرمان افسانهیی من
که هنوز هم دوستت داشته باشم
كه …
دوستت دارم
مژگان ساغر
روزنامه راه مدنیت/ ستون از کوچۀ رندان