مقاله

سنگ بر دندان گرفته با شکم می‌سازمت

سیمرغ قاف تخیل (نقدنامه‌یی بر شعر معاصر)

داکتر سمیع حامد؛ شاعر برجسته و نام‌آشنا در حوزۀ شعر فارسی افغانستان است  که از سال‌های جنون‌پرواز جوانی تا هنوز شعر می‌گوید و چندین مجموعه شعری را تقدیم جامعه ادبی کرده است.

سمیع حامد داکتر طب است، اما علاقه و احاطه او بر ادبیات و تولیدات انبوهی را که در این پهنه داشته است، او را از شغل اصلی‌اش که طبابت باشد منصرف کرده و هویت او را با شعر و ادبیات گره زده است.

حامد طنزپرداز، ترانه‌ساز و منتقد شعر نیز است که دانش بلند او در حوزه ادبیات، نام او را برجسته‌تر از خیلی شاعران دیگر به نمایش می‌گذارد. البته ادعا و احساس خودارضایی او در این حوزه بیشتر از آنچه است که به نمایش رفته است و آثار مکتوب او خود سخن می‌گویند.

آنچه در پی می‌آید، نگاه فارغ از حب و بغض و مبتنی بر فهم من از ادبیات و شعر نسبت به تولیدات شعری آقای حامد است. در این جستار روی پنج غزل وی که از سایت‌های انترنتی گرفته شده، دقت صورت گرفته است. البته با توجه به تاریخ نشر آن چنین می‌نماید که این غزل‌ها در سال‌های جوانی وی سروده شده است و از نقطه نظر احساس، عواطف و انرژی ذهنی، اوج جولانگری شاعر دانسته می‌شود. غزل‌هایی را که برگزیده‌ام با مضامین اجتماعی و رمانتیک یا عاشقانه می‌باشند که سعی می‌گردد با پرداختن دقیق به آن، جلوه‌هایی از قدرت و شعریت یا سایه‌های ناپیدای آن در معرض خوانش مخاطبان گذاشته شود.

گل همان کابل همان اما تو اینجا نیستی
پس چرا دیوانه می‌گفتی که رویا نیستی
باز هم موسیچه‌های کوچه عاشق می‌شوند
تو مگر با من دگر در باغ بالا نیستی
تا کجا بالک زنم دنبال تو ای موج عطر
آه می‌دانم که غیر از یک تمنا نیستی
نی … تمنا نیستی هستی تمام هستیم
هستی من! مستی من! نیستم تا نیستی

این غزل را اگر از حصار وزنی و قوافی آن بیرون بیاوریم، یک نثر بسیار ساده و دم دستی به جا می‌ماند که نمونه‌های آن را در دفتر خاطرات سربازان جنگی می‌توان خواند. مثلا:

عزیز دلم، گل همان گل است و کابل هم همان کابل است، اما تو اینجا نیستی، دیوانه جان پس چرا می‌گفتی که رویا نیستی. موسیچه‌های کوچه باز عاشق می‌شوند، اما تو  مگر با من دیگر در باغ بالا نیستی! ای موج عطر! به دنبال تو چقدر مثل پرنده بالک بزنم، آخ آخ که خوب می‌دانم غیر از یک آرزو چیزی دیگر نیستی. نی، نی، اشتباه کردم، آرزویم نیستی، هستی‌ام هستی. ای هستی و مستی من، من هم نیستم تا وقتی که تو نیستی.

ابیات چهارگانۀ این غزل فارغ از هرگونه اختراعات زبانی و نمادپردازی یا تخیل فراواقع‌گرایی به دنبال هم آمده است و زنجیره کلمات موزون فقط یک نستالوژی همگانی عاشقانه را به نمایش می‌گذارد که هر آدم شاعر و غیر شاعر در فراز و فرود زندگی خود آن را در ابعاد و اشکال مختلف تجربه می‌کند.

هشت مصرع این غزل که هرکدام برسازه‌یی از یک کلیت احساس پریشان و نستالوژیک است، به دیواره‌های بی‌فرم می‌ماند که معمار تازه‌کار و ناآزموده در زمین خارج از نقشه شهرداری پی ریخته است و غیر از اینکه یک بنای دست بشری باشد، هیچ معنا و کاربرد دیگری برای استفاده‌های مدرن تداعی نمی‌کند. در تمام این بیت‌ها، کمترین تخطی از قراردادهای قراردادشده تمدن پنج‌هزار سالۀ بشری ما که بر کشیدن یک آه تلخ در نبود یک موجود دوست‌داشتنی است، صورت نگرفته است. ساختار و بافتار در این غزل ساده و دم دستی است. ساختار زبانی این غزل به گونه‌یی است که هیچ ترکیب، تشبیه، و استعاره‌پردازی جدید در آن به کار نرفته است. همان واژگان معمولی که در زبان محاوره مورد استفاده قرار دارند در یک زنجیره موزون به هم متصل شده‌اند و یا به تعبیر دیگر ساختمان کوچکی بنا شده که تمام عناصر برسازنده آن از گذشته‌های دور بر جا مانده بوده و معمار فقط خواسته است که از آن عناصر به جا مانده، چهار دیواره‌یی بلند نماید.

برای عابری که از کنار این چهاردیواره عبور می‌کند، هیچ نشانه‌یی از نوازندگی چشم و روح در آن نمی‌بیند و بدون توقف از کنار آن می‌گذرد. البته نمای بیرونی این چهار دیواره یک بخش قضیه است و مهم‌تر از نمای بیرونی، محتوا یا نگاره‌های درونی آن است که هرگاه در تناسب با جاذبه‌های بیرونی، رخ‌نمایی کند، ماندگاری و تاثیرگذاری آن را چند برابر می‌کند. در این غزل اما همان‌گونه که ساختار آن سست و ساده است، بافتار آن که همانا نگاره‌پردازی‌های دورنی باشد، نیز سست است و تامل برنمی‌انگیزد. مخاطب اگر مصرف‌کننده جدی ادبیات باشد، خواندن این غزل به‌غیر از یک حس دلگیر فراق، چیزی دیگری تحویل او نمی‌دهد و برای همیشه از خواندن این غزل منصرف می‌شود. حالا به غزل دوم شاعر دقت می‌کنیم:

گرﺟﻬﻨﻢ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻓﺮﺩﻭﺱ ﻫﻢ میﺴﺎﺯﻣﺖ
ﺍﯼ ﻭﻃﻦ میﺴﺎﺯﻣﺖ ﺁﺧﺮ ﺧﻮﺩﻡ میﺴﺎﺯﻣﺖ
ﺁن‌ﻘﺪﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻨﺒﻞ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮕﺖ ﮔﺮ ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ می‌سازمت
ﺁیینه ﺩﺭ آیینه ﺩﺭ ﺭﻫﮕﺬﺍﺭ ﻋﺎﻃﻔﻪ
ﺳﻨﮓ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻨﮓ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺳﺘﻢ می‌سازمت
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺑﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﻣﺎ ﻏﻢ ﻣﺨﻮﺭ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁهنﭙﺎﺭﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﺑﻢ می‌سازمت
ﻏﻢ ﻣﺨﻮﺭ ﺍﯼ ﺧﺎﻧۀ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎ ﻧفس‌هاﯼ ﺍﻣﯿﺪﻡ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ می‌سازمت
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺷﻮﯼ ﮔﻞ میﺸﻮﻡ ﮔﻞ میﺸﻮﻡ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﮐﻦ ﯾﮏ ﺭﻗﻢ ﻧﯽ ﯾﮏ ﺭﻗﻢ می‌سازمت

این غزل سیاسی- اجتماعی یکی از کارهای معروف آقای حامد است که به نمایندگی از اراده‌های مصمم و قلب‌های عاشق برای نوسازی و بازسازی افغانستان نوشته و تا حالا از حنجرۀ آوازخوانان متعدد نیز بیرون ریخته و در مناسبت‌های مختلف بر پرده‌های گوش ملت، نای نوازش ریخته است. ساختار زبانی این غزل بسیار ساده و در واقع چینش واژه‌های بی‌تکلف و گفتاری است که معمولا برای نوشتن یک گزارش و یا تسلیت‌نامه به کار می‌رود.

شاعر در این غزل در برابر قد و اندام کسی به نام وطن ایستاده است و با اعتماد به نفس فراتر از منطق عملی به وی اطمینان می‌دهد که اگر کارت را خراب کرده‌ام و سبب نزول هزار ذلت بر دامنت شدم، اما با استفاده از هر فرصت و امکاناتی که مکمن باشد می‌سازمت.

این غزل قبل از همه چیز به شعارهای ایدیالوژیک و وعده‌های سخت اغراق‌آمیز انقلابیون الجزایر می‌ماند که در قرن نوزدهم تحت رهبری صوفی امیر عبدالقادر دولت جهادی تشکیل داده بودند و پس از 17 سال به دست فرانسویان سقوط کرد و خود مجبور به تبعید در سوریه شد و در همانجا چشم از زندگی فرو بست.

فراموش نکنیم که این خانه قبل از ویرانی هم چندان آباد نبود و اگر گفته شود که یک لجن‌زار آمیخته از تعصب و تبعیض با دیواره‌های برساخته‌شده از استخوان‌های انسان بود، خطا نرفته‌ایم، اما اکنون که شاعر از غربت تلخ به زادگاهش برگشته، اراده کرده تا این ویرانه را همشان اقامتگاه دومش دنمارک و شهر کوچک محل زندگی‌اش هاسلیف بسازد. اندیشه نیک و مبارک است، اما واقعیت تلخ این است که توان ساختن این ویرانه هنوز در ظرفیت فرهنگ و اندیشه پدید نیامده است.

 ساختار زبانی این غزل نیز ساده و سخت دم دستی است که به سادگی می‌شود ابیات بیشتری بر آن افزود، حتی با ساختار محکم‌تر از ساختار اصلی آن که مخاطب احساس نکند، کسی دیگری این ابیات را افزوده است. مثلا من این ابیات را به صورت فی‌البداهه به این غزل می‌افزایم:

دست اگر کاری نکرد و پا اگر بی‌حس شود

سنگ بر دندان گرفته با شکم می‌سازمت

تا نفس در سینه دارم، کار خواهم کرد، کار

قامتم گردد اگر صد بار خم، می‌سازمت

دست‌های اجنبی بر دامنت شد آشنا

من تو را مانند کُره محترم می‌سازمت

دشمنان گر نیستت سازند اما ای وطن

از تل خاکسرت یا از عدم می‌سازمت

شهر ویرانم، اقامت‌خانۀ ایمان من

چرس می‌کارم برایت، با چلِم می‌سازمت

این پنج بیت را که فی‌البداهه علاوه کردم، در واقع ادامه تعهدپردازی شاعر است که هیچ گوشۀ از این تعهد را خدشه‌دار نکرده و مخاطب بیگانه با این غزل هیچ گاهی نخواهد فهمید که این ابیات از شاعر اصلی این غزل نیست. البته بیت‌های را که من علاوه کرده‌ام تازه، استعاره خیلی جدی‌تر هم دارد که سنگ می‌خورم و می‌سازمت.

بلی، چنانکه گفته آمد، در مقدمه این نقدنامه از دو عنصری یاد کردیم که شالوده تیوریک این جستار قرار گرفته است، یعنی تعامل نمادهای زبانی و تخیل فراواقع‌گرایی که در روشنایی آن شعریت یک شعر را به سنجش می‌گیریم. در این غزل اما از این دو عنصر نشانه‌های کوچکی هم به چشم نمی‌خورد و از هر چشم و چشم‌اندازی که به این غزل نگریسته شود، عناصری از صنعت خیال‌پردازی و کشف یا اختراع زبانی دیده نمی‌شود.

 همان گونه که اشاره شد، بافتار فکری این غزل نیز یک اغراق محض است که امکان عملی آن نه در ظرفیت دانش و اندیشه و نه هم در ظرفیت، معارف اخلاقی و فرهنگ مسلط بر مناسبات مردم این سرزمین قابل نشانه‌گیری است. اگر بگوییم این نوع برخورد با یک پدیده یا موجود دوست‌داشتنی مثلا وطن، یک نوع رفتار مازوخیستی است که مثلا کسی را یک بار تا مرز نابودی ویران کنیم و بعد برایش سرود عشق‌ورزی بخوانیم، در واقع برتابنده ناهنجارمندی روانی است که نمی‌توان آن را عشق یا دلبستگی عاقلانه عنوان کرد. واقعیت این است که ما قدرت و ظرفیت ساختن این ویرانه را نداریم و برای فهم معرفت فرهنگی و ظرفیت فکری افغانستان، بستر دریای کابل گویاترین شعری است که معرفت جمعی ما آن نمایان می‌شود. دریای کابل کتاب همیشه گشوده است که دانش و هوش ما را در معرض خوانش نهاده است.

ﺁنﻘﺪﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻨﺒﻞ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮕﺖ ﮔﺮ ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ می‌سازمت

در میان بیت‌های غزل مورد نظر، مزخرف‌تر از این بیت جا خوش نکرده است که شاعر با افتخار می‌گوید به آن پیمانه که می‌گویند، تنبل نیستم و اگر با تیر تفنگم تکه پاره‌ات کردم، با قلمم می‌سازمت. از نوشتن این غزل شاید سال‌ها بگذرد اما شاعر شاید تا هنوز به درک این واقعیت نایل نیامده باشد که نه تفنگ از خودت بود و نه قلم از خودت است. تو اگر همت کنی و خطوط پیشانی چهره مبارک تاریخ این سرزمین را بخوانی، خود را در آن آیینه بیشتر و کمتر از یک رجاله ویرانگر نخواهی یافت که یا ویران کرده‌یی یا وسیله دست ویرانگر شده‌یی و با تفنگ و تجهیزات بیگانه به ویرانگری پرداخته‌یی. قلم را اگر نماد اندیشه‌پروری و اندیشه‌پردازی در نظر بگیریم، نمی‌دانم چگونه باید از کنار این واقعیت تلخ به سادگی عبور کرد که در این ملک خدادادی چیزی به نام قلم‌پردازی که سبب سازندگی گردد، شکل نگرفته و آن‌که قلم‌های شکسته ما را به حرکت می‌آورد، همان‌هایی‌اند که به ما تفنگ داده بودند که از فواره‌های خون خود آسیاب بگردانیم. به غزل سوم شاعر دقت می‌کنیم:

همسایه‌گان دکان مرا هم فروختند
با مال خویش آن مرا هم فروختند
با شاخه‌های مرده و مردود شمع خود
قندیل کهکشان مرا هم فروختند
تندیس کوه را چو شکستند لاژورد
تقدیس آسمان مرا هم فروختند
بعد از کفن فروشی بسیار آمدند
آوار استخوان مرا هم فروختند
بر بامداد خانۀ من پابه‌پای شب
رفتند و نردبان مرا هم فروختند
این شعر هم شناسه سیاسی اجتماعی دارد که در واقع یک گلایه‌واره شاعرانه در پیشگاه مخاطب‌های به قول مرحوم شریعتی ناآشناست که از جور و ستم‌گری همسایگان صورت گرفته است. این غزل نیز ساختار زبانی بسیار ساده دارد و بافتار معنایی آن نیز در حد یک گلایه خلاصه شده که قبل از همه چیز، عجز، ناتوانی و فقدان خردمندی یک جامعه را برمی‌تاباند که چگونه از محتوای یا ظرفیت کنشگر انسانی تهی شده است و در گذر حوادث، هر دوست و بیگانه‌یی که اراده کرده، چیزی از ملکیت و پرچین زندگی او را ربوده است. خیلی خوب خواهد بود که این غزل را بیت بیت مرور کنیم تا این نتیجه حاصل آید که چیزی به نام نشانه‌های شعریت در این غزل چشم‌نوازی و دلربایی نمی‌کند.

همسایه‌گان دکان مرا هم فروختند
با مال خویش آن مرا هم فروختند

شاعر می‌گوید که همسایگان دوکان مرا فروختند و اجناسی را آوردند که در نهایت مایه و سرمایه اصلی من نیز از دست رفت. در این بیت با هیچ گونه شگرد زبانی، چشم‌انداز فکری و بافتار جدید معنایی مواجه نیستیم و صرف یک اظهاریه موزون را می‌خوانیم که معمولا در عریضه‌های عارضان پولیس یا محکمه درج می‌گردد.

با شاخه‌های مرده و مردود شمع خود
قندیل کهکشان مرا هم فروختند

شاعر در این بیت می‌خواهد بگوید که این همسایه‌های لعنتی شمع‌های بی‌نور و سخت‌سوز خود را به جان ما زدند یعنی با تکنوره‌های یک بار مصرف، قندیل‌های همیشه نورافشان ما را بردند. شاعر متاسفانه از این واقعیت تلخ یا چشم برمی‌بندد یا نمی‌داند که نه سقف ما چراغ داشت و نه هم در کهکشان ما تا هنوز قندیل ثبت شده است. کهکشان ما در واقع چیزی بیشتر از پس‌منظر تاریخی ما نیست که اگر هر ستاره چشمک افروخته است، از پشت ابرهای خونین رخ گشوده است و چیزی فراتر از سیاه‌بختی و گریه و ماتم را برای ما پیغام نداده است. تاریخ افغانستان گواه روشنی از سیاه‌بختی تاریخی باشندگان این سرزمین است که آرزوها و آرمان‌های آنها با قتل و غارت و برده‌فروشی گره خورده است و از همین رو اصلا هیچ قندیلی در کهکشان سرنوشت این مردم تا هنوز به ثبت نرسیده است. پس این قندیل یک خلای روانی شاعرانه است که وجود خارجی ندارد.

تندیس کوه را چو شکستند لاژورد
تقدیس آسمان مرا هم فروختند

مراد از تندیس کوه در این بیت غیرت و عزتی است که مثل سنگ‌های لاژورد شکسته شده و مقدسات الهیاتی که همان اعتقادات دینی باشند، نیز به دست همسایگان فروخته شده است. مراد شاعر شاید از افراط و تفریطی باشد که در زمینه اعتقادات مردم توسط جریان‌های چپی و یا افراط‌گرایی اسلامی صورت گرفت، اما واقعیت این است که اعتقادات دینی یک امر آمیخته با روان و رفتار آدمی است و تا خود آدم‌ها نخواهند از اعتقادات‌شان دست برکشند، هیچ کسی قادر نخواهد بود که  آن را به سادگی از پرده‌های ذهن و روان آدم‌ها پاک کند.

بعد از کفن فروشی بسیار آمدند
آوار استخوان مرا هم فروختند

در این بیت شاعر می‌گوید که پس از کشتن ما، کفن ما را فروختند و به آن هم اکتفا نکرده و استخوان‌های ما را هم از زیر آوار بیرون آورده و فروختند. حالا کسی نیست که از شاعر بپرسد که این همه ستم و سیاه‌بختی که توسط همسایگان بر تو رفت، خودت مگر دست و پا نداشتی؟ یعنی هیچ کاری از دستت برنمی‌آمد؟

پاول فریر؛ دانشمند معروف امریکای لاتین می‌گوید که ستم‌دیدگان تا زمانی که آدم نشوند، ستمگر همچنان ستمگری می‌کند. پس به این واقعیت باید اعتراف کرد که خردستیزی و نافهمی خود ما سبب گردیده که نتوانیم با این همه فراز و فرود تاریخی، ظرفیت زیستن در بستر تعارضات را برای خود ایجاد کنیم. دزد همیشه دزد است، اما این صاحب خانه است که با استفاده از هر گزینه که ممکن باشد، راه ورود دزد را مسدود کند.
بر بامداد خانۀ من پابه پای شب
رفتند و نردبان مرا هم فروختند

شاعر در این بیت تاکید می‌کند که دزدان لعنتی پا به پای سیاهی یا تاریکی شب، نردبانی با استفاده از آن می‌توانستم به روشنایی یا به ترقی نزدیک شوم، هم بردند و در نهایت من مانده‌ام و مصیبت عظیمی که این دزدان بر سرنوشت من تحمیل کرده است. البته مراد کلی شاعر ملت شریفی است که تمام هستی‌اش به غارت رفته است. همان‌گونه که اشاره رفت، این غزل از نقطه نظر ساختار زبانی، هیچ گونه مهندسی جدید زبانی را که متفاوت با متقدمان باشد، به نمایش نمی‌گذارد و در واقع می‌توان گفت که یک شکایت‌نامه منظوم است که شاعر تحت فشارهای تلخ روزگار در پیشگاه روان جمعی تقدیم می‌کند. از نظر عاطفی هم می‌تواند واگویه یک تراژیدی باشد که از شدت تکرار، تاثیرهای روانی خود را از دست داده است و دیگر هیچ روانی را متاثر نمی‌سازد.

بافتار مفهومی و معنایی این غزل اما سخت زننده و بدآموز است که مخاطب را پس از دعوت به سفره تلخ روزگار خود، تا بیکرانه‌های عجز جهالت‌اندود و ناتوانی‌های سوال‌برانگیز خود می‌برد که در شان یک انسان هوشمند نیست. اگر بگویم این غزل یک روایت به شدت زننده از یک فرایند غیرت‌کش است که خواندن آن قبل از اینکه تاثر مخاطب را نسبت به این فاجعه برانگیزد، قهر و غضب مخاطب را نسبت به قربانی برمی‌انگیزد که لعنتی در چنین وضعیتی که با چنین تراژیدی تاریخی مواجه شدی، پس چرا زنده ماندی؟ یا به قول تیوریسن شهادت مرحوم علی شریعتی، چرا خلعت شهادت نپوشیدی که یا میمیراندی و یا میمردی! از هر بند و بغلی که به این غزل تماشا کنیم، چیزی بیشتر از یک نوحه‌سرایی پریشان نمی‌بینیم که نه مصرف ادبیاتی دارد و نه مصرف فکری و از همین رو نوشتن آن چیزی بر شعریت شعر معاصر ما نمی‌افزاید. به غزل چهارم شاعر دقت می‌کنیم:
از یاد خویش رفتم فریاد کرده کرده
گمگشته‌های عاشق را یاد کرده کرده
منزل زدم که شهری آبادتر بیابم
دار و ندار خود را برباد کرده کرده
از مرمر تمنا با دست‌های رویا
در هر قدم نشانی بنیاد کرده کرده
در خاک تیرۀ غم تیراژۀ بهارم
باور به حرف سبز شمشاد کرده کرده

این غزل هم در واقع نگاره‌یی از یک فرایند بی‌خودسازی و یا بی‌خودی است که شاعر از خودش تهی شدن را فریاد می‌کند و در عین حال از گمگشته‌های یاد می‌کند که عاشقش بوده، اما جالب این است که در عالم بی‌خودی تلاش می‌کند جای مناسب‌تر یا شهر آبادتری پیدا کند که در آنجا رخت اقامت افگنده؛ زیرا در این مسیر تمام هستی و دارایی خود را مصرف کرده است. این پارادوکس مفهومی را چگونه باید به هم وصل کرد که یک آدم بی‌خود یا تهی‌شده از خود که قدرت فهم و تشخیص خود را از دست داده، چگونه می‌تواند تشخیص بدهد که زهر کشنده است و عسل شفادهنده.

جالب‌تر اینکه در این روایت شاعر از مرمر تمنای خود یاد می‌کند که در واقع همان اندام خیالی معشوق باشد و آن هم با دست رویا یا تخیل دیجیتالی در هر قدم یا ایستگاهی اثر یا نشانی را به جا گذاشته و خودش از آن عبور کرده است. به تعبیر روشن‌تر یعن اینکه شاعر در سر هر خیابان و در بغل هر چهارراهی، زنی یا دختری را در عالم خیال بوسیده و پس راهش را ادامه داده است. در آخر هم اینکه به‌رغم تحمل تمام غم‌های سنگین، شاعر مثل درخت شمشاد از دل خاک غم، یک روز خواهد سبز گرد و همه چیز فراموش خواهد شد.

بلی، در این غزل هم چیزی قابل تاملی به چشم نمی‌خورد که مخاطب جدی را از یک متن خسته‌کن به حاشیۀ تخیل بکشاند و یا نگاره‌هایی را فراروی مخاطب قرار دهد که مخاطب در آن به تفکر و تعمق فرو رود و یا لذتی را در کام خیال مخاطب به جا گذارد که بار دیگر نیز هوای خواندن این غزل بر سرش گل کند. راستش در این غزل مخاطب با یک نقاشی خسته‌کن مواجه است که با یک تماشا چشم از آن برمی‌گیرد و به فراموشی می‌سپارد.

به غزل پنجم شاعر دقت می‌کنیم:
آشنا کردی مرا با هر فریبایی توگگ
بی‌نیازم ساختی از هر چه زیبایی توگگ
در زمستان‌خانۀ بی‌قصۀ پندار من
آمدی بسیار گل… بسیار رویایی توگگ
عطر خواب نازنین آرزو در پیرهن
می‌وزی مثل نسیم نرم لالایی توگگ
چون هوای گرم و سرد زندگی جاریستی
در تمام فصل‌های شعر و شیدایی توگگ
دیده تا می‌بندم از رویاگذاران می‌رسی
چشم تا وا می‌کنم با باد می‌آیی توگگ

این غزل با متن و محتوای عاشقانه سروده شده که در واقع نگاره رنگین از عواطف و دلبستگی عاشقانه شاعر نسبت به معشوقش است و در عین حال از او سپاس‌گزاری می‌کند که سبب گشودن چشم‌اندازهای عاشقانه گردیده است. این غزل را از فرم و ساختار عروضی آن بیرون آورده و به صورت نثر می‌نویسیم تا بتوانیم به ساختار زبانی و بافتار عاطفی و معنایی آن را بیشتر پی برده و ماهیت شعری یا ناشعریت آن را بهتر در اکران بگذاریم. شاعر برای معشوقش اسم تصغیر را به کار می‌گیرد که در فرهنگ و آموزه‌های گفتاری ما استفاده از اسم یا صفت تصغیر معمولا برای کم شمردن کسی یا چیزی استفاده می‌شود.

«تو مرا با هر چیز فریبنده آشنا کردی و از هرچه زیبایی بود بی نیازم ساختی. در خانه برفی و بی‌قصه فکر و خیال من مثل گل و رویایی آمدی. بوی پیراهنت مثل نسیم ملایم لالایی خواب است و تو مثل هوای سرد و گرم زندگی در تمام فصل‌های عاشقی جریان داری. تا چشم‌هایم را می‌بندم تو از میان انبوه رویاها از راه می‌رسی و تا چشمم را باز می‌کنم تو همراه با باد می‌رسی.»

پاراگراف بالا متن منثور این غزل است که از هر پنداره و انگارۀ به آن نگریسته شود بیشتر شباهت به انشاء یا نامه عاشقانه سال‌های آغاز جوانی دارد که فراتر از یک احساس ناپایدار عاشقانه هیچ حرف و سخنی برازنده کام و زبان شاعری با نام و ادعای حامد عزیز در آن به چشم نمی‌خورد.

این غزل را در واقع یک انشاء ساده ولی منظوم باید خواند که از دل و زبان یک نوجوان چشم‌بسته روستایی که پس از سوخت و کوفت بسیار، تنش گرمای تن معشوقش را لمس کرده، بیرون چکیده است و از همین رو واژه‌هایی هم که در یک زنجیره آهنگین به هم  پیوسته‌اند، نگارش اهمیت یک رخداد عاطفی معطوف به شعله‌ور ساختن خواهش‌های جنسی است. از این رو می‌بینیم که نه تنها در این غزل؛ بل در تمام غزل‌هایی که در این جستار در مورد آن‌ها پرداخته شد، عناصر نیرومندی از تخیل یا لطافت خیال، نگاره‌ورزی‌های اندیشه و تعامل نمادهای مدرن زبانی به چشم نمی‌آیند و آنچه را شاعر به نام شعر آفریده، در واقع زنجیره‌یی از کلام و کلمات موزون است که در امتداد قراردادهای کلیشه‌یی و فسیل‌شده آفریده شده است. مثلا وقتی مرحوم فردوسی می‌گوید که «پی افگندم از نظم کاخ بلند/ که از باد و باران نیابد گزند» کار فردوسی در عصر خودش بکر و تازه بود و هزاران حرف برای گفتن داشت که به همین دلیل در برابر درخشش غول‌های پس از خودش تاب آورد. شعرهای حامد اما خاصیت و ماهیت یک‌بار مصرفی دارد و همین که گفته یا سروده می‌شوند، در واقع با تاریخ انقضایش یک‌جا نوشته می‌شوند.

نویسنده: هادی میران

قسمت ششم

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا