باختری؛ شناسنامۀ متفاوت شعر فارسی
سیمرغ قاف تخیل (نقدنامهیی بر شعر معاصر)
واصف باختری نام ماندگار در حوزۀ شعر فارسی و بهویژه در شعر معاصر افغانستان است که افزون بر شعرآفرینی، برگردانهای قابل توجهی از کارهای شاعران نامدار جهان را تقدیم جامعۀ شعری و ادبیاتی ما کرده است.
باختری را میتوان به دلیل ویژگیهای زبانی منحصر به خودش، سرآمد شاعران و ادبیاتپردازان نسل خودش دانست که از دهۀ پنجاه تا دهۀ هفتاد خورشیدی میداندار ادبیات و شعرپردازی بوده است. باختری علاوه بر نگاه دیگرگونه نسبت به شعر، حافظۀ رشگبرانگیز دارد که من نظیر آن را تا حالا از یکی دو مورد بیشتر ندیدهام. عبدالکریم سروش؛ فیلسوف نامدار ایرانی و لطیف پدرام را میتوان از نظر قدرت حافظه در ردیف باختری قرار داد و بر حافظه آنها رشک برد.
غزلهای باختری که من دو نمونه از آن را در اینجا میآورم رگههای نیرومندی از تعامل نمادهای زبانی و تخیل فراواقعگرایی در خود دارند که علاوه بر بافت و ساخت زبانی، مفاهیم بسیار بلند و ارجمند را با مخاطب شریک میسازد:
تموز ما چه غریبانه و چه سرد گذشت
کبود جامه ازین تنگنای درد گذشت
نسیم آن سوی دیوار نیز زخمی بود
چو از قبیله اشباح خوابگرد گذشت
ز دوستان گرانجان کجا برم شکوه
کنون که خصم سبکمایه هرچه کرد گذشت
دلم نه بنده افلاک شد نه برده خاک
ز آبنوس رمید و زلاژورد گذشت
بگو که کید شغادان به چاهسارش کُشت
مگو که وای ببین رستم از نبرد گذشت
درین غروب، غریبانه دل هوای تو کرد
حریق لاله ز رگهای برگ زرد گذشت
چو دل به دست ز کویت گذر کنم گویی
یکی ز شیشهفروشان دورهگرد گذشت
قسم به غربت واصف که در جهان شما
یگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت
این غزل را بدون هیچ اغراق میتوان کتیبۀ ماندگار بر دل غزل فارسی تعریف کرد که در آن محتوا و ساختار زبانی در همسویی متوازن پدید آمده و شاعر نقش و نگار خود را چون پدیدار اندوهبار بر دامن هستی نقش زده و دلی که از تنگنای غربت هوای دلدار کرده، چونان لاله آتشافروخته و یا آتشافروختگی لاله از رگهای برگ زردی میگذرد که سوزناکی خزان بر او دمیده است. آنکه از کوی دلدار گذر میکند، دلی به نازکی و پاکیزگی شیشه در دست دارد که جز دلدار صاحبدل، هرکس نشاید خرید آن را.
نسیم زخمی و اشباح خوابگرد نیز ترکیباتیاند که سرنوشت بیسرنوشت و روزگار تلخ مردم این ملک خداداد را به تصویر میکشند که وزش هر نسیم بوی خون را تکثیر میکند و خوابگردی هر شبح، از افتادن قامت سروی بر زمین سخن میگوید. تموزی که غریبانه و سرد گذشته است، سرنوشت تلخ یک نسل است که با جنگ و ویرانی گره خورده و پس از چهلسال گرهی از این گرهافتادگی گشوده نشده است.
بندگی افلاک و بردگی خاک دو چشمانداز پر نقشونگار زندگی است که بنیآدم را از پرگشودنهای خیالانگیز بازمیدارد و در قفس رستگاری یا در لباس زردوز زندگی به اسارت میکشاند. زندگی آدمی در واقع کشاکش میان همین دو انگاره است که هر دو شاهراه تخیل را بستهاند و جهان را از خون آدمها رنگین کردهاند، اما چشمانداز سومی نیز وجود دارد که پدیدارهای هستی را باید از بال پرندگان یا از پنجرۀ هلیکوپتر نگریست و رستگاری را پرگشودن در آن سوی هستی تعبیر کرد.
باختری شاعری است که آفرینشهای شعری او نه در بردگی خاک و نه در بندگی افلاک پدید آمده؛ بل تا فراسوی تمام پدیدارها پر گشوده و زنجیرۀ کلامش در آن سوی هستی و فارغ از قید تعلق گره بسته است. در شعر باختری افزون بر اینکه زبان در خدمت اندیشه و عواطف است، کار با زبان نیز صورت گرفته و در زنجیره کلامی این شاعر، دیوار مستحکم زبانی بر افراشته میشود که به قول فردوسی، باد و باران نمیتواند گزندش رساند. غزل دوم را که من آن را از میان چندین غزل برگزیدهام، میخوانیم:
به آن بیخونبها مانم که شبگردی صدایش کرد
گلوگاهش برید و بر سر راهی رهایش کرد
بر آن نخل زپا افتاده باید آفرین گفتن
که نفرینها شنید از باغبان اما دعایش کرد
کبوترهای دشتی آشیان بر کهکشان ساید
من آن مرغم که نتوان با پریدن آشنایش کرد
پرستوییست پیکانخورده در این آشیان ای وای
که بال زخمی او ناسزاها را سزایش کرد
گل آواز چون در بیشۀ سرنیزهها خشکید
سکوت سایهگستر همسرایی با نوایش کرد
سرانجام گوزن پیر در خون خفته را بنگر
که تنها آهوی تصویر، شیون در عزایش کرد
این غزل یکی از زیباترین غزلهای استاد باختری است که مانند یک نقاشی آب و رنگ میناتوری از ستمهای روزگار و مصیبتهای تلخی که بر سر انسان این سرزمین رفته، بر دل دیوار زمان حک شده است.
رنجنامه انسان این سرزمین که هنوز ناخوانده و ناگفته است، چنان سنگین و غمگین است که فقط شاعری مانند استاد باختری میتواند آن را با زبان برتر غزل و با قلمموی احساس ژرف و انگارههای آفتابی به نگارش آورده و در معرض خوانش وجدانهای بیدار بگذارد. غزل را بیت بیت مرور میکنیم تا علاوه بر ساختار نیرومند زبان، بافتار معنایی آن نیز شکافته شود:
به آن بیخونبها مانم که شبگردی صدایش کرد
گلوگاهش برید و بر سر راهی رهایش کرد
این بیت به یک سکانس دوربین عکاسی میماند که روی یک رخداد سخت تلخ و جانکاه متمرکز گردیده است و عکسی را در پردههای ذهن مخاطب و اوراق تاریخ به یادگار میگذارد. چهل سال جنگ لعنتی در این سرزمین میلیونها انسان را در دل خاک برد و آنانی که ناکرده گنه و ناگفته دشنام، در فوارههای خون خود خفتند، در واقع بیخونبها بودند که در چنگال دیو شبگرد، گلویشان بریده شد و در دل بیابان و یا بر سر گذرگاهی رها شدند تا در عبور بادهای وحشی با خاک راه و غبار بیابان درآمیزد.
افزون بر این ما همه به بیخونبهایانی میمانیم که شبگردی از میان تاریکیها به شعارهای فریبنده صدایمان کرد و سپس گلوگاهمان را برید و بر عبورگاهی رهایمان کرده است. صدایی که از گلوی بریده میخیزد آخرین نالههای حزنآلود قربانی است که به تاریخ سپرده میشود. استفاده از ترکیب «بیخونبها» برای قربانی و همین گونه استفاده از «شبگرد» برای قاتل نمادسازیهای ژرفی است که برای بیان یک رخداد غمانگیز بسیار بهجا نشستهاند و در نهایت زنجیرۀ کلامی این بیت نقاشی یا تابلویی از گوشهیی از مصیبتهای تلخی است که هنوز دست از گریبان مردم ما برنداشته است.
بر آن نخل زپا افتاده باید آفرین گفتن
که نفرینها شنید از باغبان اما دعایش کرد
ما همه به نخلهای از پا افتاده میمانیم که از باغبانهای سیاسیمان هزار جرم و قصاوت دیدهایم، اما هنوز در خلوت عبادتها و در پیشگاه بیکسیهایمان برای سلامتی آنها دعا میخوانیم. نخلی که از پا افتاده و باغبانی که نفرین میفروشد، در واقع میتواند تداعیگر مناسبات خونین و غمانگیز مردم و رهبران سیاسی این سرزمین باشد که از اعتبار خون و عرق مردم به مقام و منزلت رسیدهاند، اما مردم همچنان برای بر سر اقتدار ماندن و تمدید فرایند ستمگری آنها دست دعا بلند میکنند. مفاهیم این بیت بیشتر به یک طنز عریان از تنین مناسبات مرید و مرشد یا پیرو و رهبر میماند که بهرغم بیمهری فراوان، همچنان از حمایت رعیت و رهبر بهره میجویند و این چرخه ویرانگر همچنان فارغ از نگرانی به گردش ادامه میدهد.
پرستوییست پیکانخورده در این آشیان ای وای
که بال زخمی او ناسزاها را سزایش کرد
هرچند کاربرد پرستو بهعنوان نماد بیگناهی یا تجسم کرامت زخمخوردۀ انسانی چندان چنگی به دل نمیزند، اما چیزی از زیبایی این شعر را نیز نمیکاهد. واقعیت تلخ همین است که ما همه پرستوهای زخمخورده در این آشیانه هستیم که هرکی از این گذرگاه عبور کرد و هرکی چشمش به ما افتاد، به دستور احساس ناسنجشگر خود و امر بیگانه سنگی گرفت و بر بالهای ما نواخت و همین بال زخمخورده و دردرسیده ما، تمام ناسزاهای تلخ روزگار را سزای ما ساخت.
گل آواز چون در بیشۀ سرنیزهها خکشید
سکوت سایهگستر همسرایی با نوایش کرد
این بیت نیز یک تابلوی سورریالیستیک از مصیبتهای تلخی است که بر ما رفته و هنوز نقطه پایان آن ناپیداست. در امتداد تاریخ مصیببار این سرزمین، گل آواز ما یا به تعبیر دیگر برگوبار صدای ما همیشه در بیشهزار سرنیزهها و شمشیرها خشکیده است. تا فریادی از گلو بر لب نشسته است، لب فرو بسته شده و سر بر سر نیزهها رفته و یا کلهمنار شده است. در چنین وضعیت، سکوتی که سایههای شومش در حال گسترش است و بر هر صدا و سخنی سایه میگستراند، گل آواز ما را نیز در پردههای تلخ سکوت پیچانیده است. این وضعیت البته شامل حال یک فصل و یک نسل نمیشود؛ بل تمام فصول تاریخ را در بر گرفته که همین مصیبت تلخ شرایط و دلایل فاجعه امروز ما را پدید آورده است.
سرانجام گوزن پیر در خون خفته را بنگر
که تنها آهوی تصویر، شیون در عزایش کرد
این بیت را باید با منطق فراتر از منطق حسی خواند و تاویل کرد. گوزن پیر را اگر نمادی از افغانستان تاریخی و تاریخزده بپنداریم که سالهاست در خون خفته، تنها کسی که در مصیبت یا عزای این گوزن پیر، دهن به گریه گشود، آهوی تصویر یا همان نگارههاییاند که از این مصیبت به نمایش رفته است. حالا به هر شکل و شمایل که از این بیت تصویر و تصور بگیریم یا به تعبیر دیگر از هر چشم و چشماندازی به آن بنگریم، خوانش مصیبتنامه تلخ مردمی است که در گذر حوادث نقش زمین شدهاند و صدای نالههای دلخراششان در پردههای سکوت ننگین و سنگین پیچیده است.
کلیت این غزل را میتوان یک نگارهگری هنرمندانه از سرنوشت و زندگی مردم پریشان روزگار سرزمینی بهنام افغانستان تعبیر کرد که به قدرت ذهن و خیال یک شاعر چیرهدست به پدیدارهای تصویری و تصوری ما افزوده شده است.
«آهوی تصویر»، «گل آواز» و «بیشه سرنیزه» ترکیبات زیبا و نغزی در این غزلاند که دستکم تا هنوز در چشم این قلم نخورده است و ماهیت ساختاری این غزل را تاملبرانگیز و چشمنواز مینمایند. این ترکیبات را در واقع باید کار یک مهندس زبان با زبان تعبیر کرد که نمایی هرچند کوچک، اما جدید در قواره ظاهری یک ساختمان پدید میآورد. عواطفی که در این غزل به کار رفته، اوج عواطف انسانی است که از تماشای یک رخداد تلخ به نمایش میرود. همین گونه زنجیره کلامی یا بافتار معنایی این غزل روایت چندبعدی را در برابر چشم و روان مخاطب قرار میدهد که عمق آن را هر کس میتواند به اندازه درک و دریافت خود از رخدادهای تلخ این سرزمین فهم نماید. زبان این غزل چنانچه در نخستین بخش این جستار از انگارههای سنجیدار شعری اشاره رفته، زبان شعر باختری برتابنده تعامل نمادها و منطق شعر آن اغلب منطق سورریالیستیک است که به پیکره شعرهای او نفس میبخشند.
از همین شعر، باختری هم بر ساختمان زبان فارسی دری نقش و نگارهیی میافزاید و هم در اعتبار بافتار معنایی، مخاطب را تا دوردستهای تفکر و اندیشه میکشاند و با فهم جدید از یک پدیده یا پدیدار به خود برمیگردد. بههمین دلیل شناسنامۀ شعر باختری با خیلی شاعران دیگر متفاوت مینماید.
نویسنده: هادی میران/ بخش ششم.