فریبا و گلبخت| هشت خاطرۀ برتر
جاهده انوری، نوشتن را سالهاست در تنهایی خویش پیش میبرد. اهل انجمنهای ادبی نیست و به نوشتن به صورت یک راه حل از مشکلات روزمره مینگرد. جاهده در تعلیم تربیه هرات درس میخواند و دوست دارد در قصهنویسی جدیتر باشد.
کسی خبر نشد که نیمه شب پدر فریبا روسری را دور گلوی گلبخت، مادر فریبا، انداخت و تا دم مرگ فشارش داد. آنقدر که زن بیچاره از دست و پا زدن افتاد. زیر ناخنهایش سیاه شد و زبانش هم بیرون افتاد.
پدر فریبا به خیال اینکه زن مرده است همان نیمه شب از خانه بیرون رفت تا به ظاهر معلوم شود که وقت کشته شدن گلبخت اصلا در خانه نبوده است.
فردا صبح که آمد تا به دروغ داد و شیون بهراه بیندازد، نه فریبا بود نه گلبخت. صاحب نانوایی محله دم نماز صبح دیده بود که زنی از خانه محمود پوشیده در برقع و در حالی که دخترکی پیراهن سبز سر بغلش بود به کوچه دویده است.
محمود باور نکرد. خودش دیده بود که چشمان گلبخت سفید شد. نمیتوانست گپ نانوا را باور کند. ترسیده، دل و نادل رفت سر کوچه، خانۀ پدر گلبخت ببیند آیا میتواند از آنجا خبر جدیدی پیدا کند. ساعتها پوشیده در پتویش به صورت ناشناس سر کوچه نشست.
بعد از چند روزی فهمید که گلبخت نمرده و نفس آخرش کمکش کرد که زنده بماند. حالش که جا آمده بود دخترکش را برداشته و گریخته. اصلا شاید خودش را به مردن زده بود. فریبا به خانوادهاش گفت که چی شده.
دوره طالبها بود. سه خواهر بودند و برادری نداشتند. پدرش هم پیر بود و از دستش کاری بر نمیآمد. ترسیدند که به طالبها از دست محمود عرض کنند، نکند فریبا به دلیل فرار از خانه شوهر سنگسار شود.
برای همین قضیه بالا نگرفت و گلبخت هم به خانه محمود برنگشت. محمود یک روز آمده و فریبای سه ساله را از گلبخت گرفت و گفت یک روز با همان روسری دور گلویت خفهات میکنم و رفت. طلاقی جاری نشد، اما محمود زن تازه گرفت. گلبخت دیگر روی فرزندش را ندید.
گلبخت جوان بود. شانزده ساله بود که عروسش کرده بودند. با هزار لک پیشکش طالبانی. سه سال حامله نشد. داکتر گفت بدنت آماده نیست. محمود نه به گپ داکتر میفهمید نه به گپ گلبخت. با هر عادت ماهیانه گلبخت یک بار سر ماه شلاق برمیداشت و یک بار هم آخر ماه.
حامله که شد، ضرب و شتم شلاق کم شد، اما بعد از زایمان پس شروع شد. طوری که بچه دوم زیر مشت و لگد محمود سقط شد. وقتی باز هم سه سال طول کشید و گلبخت حامله نشد، محمود قسم خورده بود که او را خفه خواهد کرد. گلبخت به مادرش که به دیدن فریبا آمده بود، گفت، اما مادرش گفته بود آدم کشتن آسان نیست. فقط خواسته تو را بترساند. محمود خوب گلبخت را ترساند تا مرز مرگ.
فروپاشی ناگهانی حکومت طالبان این فرصت را به گلبخت داد تا در دورۀ دموکراسی به محکمه مراجعه کند و طلاق بخواهد.
دخترکش را ندیده بود و نفقهیی هم داده نمیشد. محکمه امر کرد تا اگر بشود با محمود حرف بزنند تا گلبخت برگردد خانه شوهرش. گلبخت نمیخواست برگردد. ماجرای شبی که محمود تصمیم به کشتنش را داشت به قاضی گفت.
قاضی چون مدرکی از گلبخت نداشت نتوانست به راحتی حرفهای گلبخت را بپذیرد. گلبخت هم به خانه محمود برنگشت گفت: یکبار از مرگ نجات پیدا کردهام. یک مرده چند بار زنده میشود. دو سال محمود، گلبخت و محکمه را سر دواند تا حکم طلاق آنهم غیابی جاری شد.
گلبخت هر روز از لای دروازه کودکان در حال بازی را تماشا میکرد و میگریست. خواستگاری پیدا شد و خانواده گلبخت را مجبور کردند تا با مردی زن مرده که سه اولاد از او به جا مانده بود، عروسی کند. گلبخت گفت: به خاطر فریبا نمیخواهم ازدواج کنم، اما خانواده مجبورش کرد. گفتند: این مرد خوبی است سایه سرت میشود و از گپ مردم هم خلاص میشوی. وقتی که مرد آمد و یک روز بی سر و صدا گلبخت را نکاح کرد و برد باز هم گلبخت گریست.
فریبا کنار پدر و نامادریاش کلان شد. کسی از زندگی او خبری نداشت. منتها همه همینقدر خبر شده بودند که محمود به فریبا گفته مادرش با مردی دیگری جور شده است و از خانه فرار کرده و او را هم در خانه رها کرده است.
فریبا بدون اینکه مادرش را بشناسد از او کینه گرفته بود. تا اینکه دختر خاله گلبخت در مکتبی معلم شد که فریبا درس میخواند. حدودا ده سالی از تمام آن ماجراها گذشته بود. دختر خاله گلبخت به محض شناختن فریبا کم کم ماجرای گلبخت را برای فریبا قصه کرد و حقیقت ماجرا را گفت.
فریبا همیشه از پدرش شنیده بود که مادرش زنی خوبی نبوده است و اصلا از او مواظبت نمیکرده است. دختر خاله گلبخت، آدرس جدید گلبخت را به فریبا داد و گفت: مادرت از غمت شب و روز گریه کرد. هنوز هم هر دختری درد دلش را تازه میکند. فریبا از آنچه خبر شده بود چیزی به پدر و نامادریاش نگفت. میخواست این راز بزرگ برای خودش باشد و خودش هم مادرش را پیدا کند و بپرسد چرا او را رها کرده است.
فریبا یک روز خودش را به خانه مادرش رساند. از راه مکتب فرار کرده بود تا بتواند مادرش را پیدا کند. گلبخت دروازۀ خانه را باز کرد و بعد هم همانجا هم از حال رفت. گلبخت گفته بود: همین که چشمانش را دیدم شناختم. یک پلک فریبا کمی افتادگی داشت.
گلبخت زنیست که نه سال است در کوچه ما زندگی میکند. زنی مهربان اما مغموم است. گاه گاهی دختر و مادر همدیگر را میبینند اما هنوز هر دو از محمود میترسند.
نویسنده: جاهده انوری