از مهاجرت تا بازگشت؛ «نه» به صلح طالبانی
صلح حق ما بود، آرامش حق ما بود. حتی آن وقتهایی که جانمان در مهاجرت هم پر بود از زخم ناسور بیمهریهای روزگار.
آن وقتها هم دستمان را دراز میکردیم و نگاههایمان را گره میزدیم به آبی آسمان و دعای صلح میکردیم؛ چون ما که مهاجرت کرده بودیم هم جزو بزرگترین قشر قربانیان این جنگهای لعنتی بهشمار میرفتیم. آن وقتها که میگویم یعنی حتی همان کودکیها و روزهای پر از بازتاب دوران سیاه طالبان در افغانستان در روزهای مهاجرت.
دهۀ70 برای ما که در ایران مهاجر بودیم دورۀ سیاهی بود؛ اعمال فشارهایی فارغ از نگاه انسانی و حقوق بشری بر مردم مهاجر و از سویی سیل مردم گریزان از فضای خفقان طالبان در افغانستان، سالهای اول مکتب، خاطرات تلخ، خیلی تلخ.
سالهای 77، 78، 79… سالهای خوبی نبودند. مکتب ابتدایی میرفتم. من را در مکتب شامل نمیکردند. به ناچار در مکاتب خودگردان مهاجرین درس میخواندم. صنفهای مکاتب آن سالها خیلی مزدحم بود. فامیلهایی که از افغانستان به ایران مهاجر میشدند کودکانشان را در این مکاتب شامل میکردند.
آن سالهایم پُر بودند از خاطره خون و جنگ، آشفته و پریشان، تقریبا هرچند روز یک یا دو دانشآموز عزادارِ از دست دادن یکی از عزیزانش در افغانستان بودن.
کمک به آنها از آنچه فکرش را بکنید دشوارتر بود، سالها بعد یکی از معلمان آن دورانم میگفت روزهایی هم باید کتابها را میبستی و فقط پای حرف دل آنها مینشستی، اما داستان تلخ آن روزها فقط همین نبود و سیاستهای دولت حاکم در قبال مهاجرین هم کم، کمرمان را نشکست.
بگذارید یک خاطره عینی برایتان بگویم، صنف سوم ابتدایی بودم. آن سالها را مهاجرین یادشان است. عبارات “بگیر بگیر”، “افغانی بگیر” “خانه بار زدن”… آخ که در همان کودکیها هم چقدر پیر شدیم پشت این واژههای نشاتگرفته از تحقیر و نژادپرستی کشور میزبان.
ساعت 11:30 پیش از چاشت از مکتب رخصت میشدیم. من فقط 9سال سن داشتم. آمدم خانه، دروازه حویلی باز بود، هیچکس خانه نبود، نه پدر، نه مادر، نه خواهر، خانه خالی خالی بود، وسایل خانه هم هیچی نبود، روی حویلی فقط شکستههای گیلاسها، قابها و … فکرش را بکنید باید چه حالی میداشتم از اینکه هیچ چیز سرجایش نیست.
با چشم گریان، پر از رعب و ترس به مکتب بازگشتم. به خانم معلمم قصه کردم، او کاملا میفهمید؛ چون آن زمان به کرات این اتفاق میافتاد. موترهای کلانی که خانه به خانه در محلههای مهاجرنشین میگشت و چشم میبست به هر چه…. و تمام زندگی یک فامیل مهاجر را به فجیعترین شکل ممکن جمع میکرد و رد مرزشان میکرد. حتی مجال نمیدادند که کودکشان از مکتب بازگردد، یا وسایل را جمع کنند یا حتی حرف بزنند.
آن وقتها من هنوز نمیفهمیدم واقعا مهاجرت جرم است!
آن روزها با همه افکار مشوش کودکانه باز هم آرزوی صلح داشتی. این همای سعادت صلح روی شانههایمان نمینشست که نمینشست. آن روزهایی که موبایل نبود. صبحها که مردهای خانه سر کار میرفتند نمیدانستیم شب میآیند یا نه؟ اگر شام دیر میشد همه اهل خانه را نگران و دلواپسی میبلعید. فکر موترهای سر سرکها که مردهای افغان بیمدرک یا با مدرک را جمع و دیپورت میکردند.
از میان همۀ این روزهای گلآلود ریشه گرفتیم، جوانه زدیم و درس خواندیم و سر بلند کردیم به امید روزهای آفتابی.
بعد از تشکیل حکومت موقت تعداد زیادی بازگشتند. کم کم صلح در سایه امید و آزادی به رنگ و رخ افغانستان بازگشت. سالها گذشت، هرچند صلح واقعی نیامد، فقط نمایی بود از کمی آرامش، امید و آزادی برای زیستن آنچه نامش را آینده مترقی مینامند، اما همان هم روزنهیی از نور برایمان بود.
در حقیقت ما از نسلی هستیم که حتی آن روزهای مهاجرت در ایران هم نام خفقان و روزهای سیاه طالبان دلمان را میلرزاند. پر از رعب بودیم هرچند تازیانههای نامهربان کشور میزبان جانمان را زخمیتر میکرد، اما ما بغضها را فرو میخوردیم به امید روزهای روشن صلح و بازگشت به وطن.
حالا برگشتهایم و اینجا کابل است؛ پر از صحنههای یکتای هنرمندی و جسارت زنان و دختران افغان، پر از امید به برابری جنسیتی، پر از شور پر از شوق برای آبادانی.
هنوز آرزوی صلح داریم، اما نه صلحی که این جسارتها و شجاعت را ببرد به پستوی خانهها و سرکوب کند، که باز مجبور شویم مثل همان روزهای خفقان حرفهایمان را ببلعیم، صدایمان را با بغضهایمان فرو بخوریم، دم بر نیاوریم، اما نه! آن روزها محال است تکرار شود.
به اندازۀ همۀ آن روزهای دهه 70 که در مهاجرت هم جانمان از دوره سیاه زنان در افغانستان میلرزید امروز که بازگشتیم قرار نیست بلرزیم، بترسیم و صداهایمان را در گلو ببلعیم. امروز فریاد خواهیم زد برای احقاق حقوق زنان این سرزمین که در مبارزه شانه به شانه مردان جدی و جسورند. صلح سیاه بیرقداران سفید، مال ما نیست.
آسیه حمزهیی، روزنامهنگار