
باران سجادی؛ شاعر واژههای گستاخ و عاصی زنانه
شعر شوریدگی و جسارت؛ صدای یک شاعر آوانگارد
باران سجادی، شاعر آوانگارد افغانستان، صدای نو و جسورانهای است که از دل رنجها و مهاجرتها، شعری سرشار از مقاومت و تابآوری ساخته است. آثار او نهتنها به دردها و چالشهای زنان و کودکان افغانستان میپردازد، بل از قدرت تغییر، آزادی و آیندهای بهتر هم سخن میگوید. در این گفتگو، باران از مسیر پرپیچوخم زندگیاش، تحول زبان شعری او در مهاجرت و شوریدگی و صدای بیپروایش میگوید:
۱.از تجربههای دشوار کودکی بگویید، از جمله کار در کودکی و اخراج از دانشگاه، چگونه در شکلگیری زبان شعری شما تأثیر گذاشتهاند؟
در واقع همین تجربهها باعث شدند در شعرم جسور باشم. حسرت و غمی که همراه با حسِ دیدهنشدن در دل کودکان کار وجود دارد، همیشه با من بوده است. من از لحظههایی مینویسم که کودکان در حال رنگکردن بوتها یا دستفروشی هستند؛ در حالی که باید مشغول زندگی کودکانه باشند. زخمهای دست من از لبلبوهای مزارع، از پاککردن پسته و کدو، از کار کردن با دستهای کوچک و با دستمزدی ناچیز هنوز هم با مناند.
مهاجرت به ایران و زندگی سخت در آنجا، جمعآوری زباله، تفکیک آن و کار در مزارع، به من فهماند که زندگی با کار گره خورده است. از کابل تا کوچههای دهلی و اسلامآباد، کودکان بسیاری هنوز هم در کوچهها و خیابانها کار میکنند. زبان شعری من، تغذیهشده از همان روزهای تلخ و شرارههای عصیان و آگاهی است. من با هویت «ویژه افغانی آوارگان» به دنیا آمدم و زندگی را روی دوش کشیدم. آن اتفاق واقعی، یعنی دوری از خاک مادری و آوارگی، من را ساخت؛ بیپروا، گاهی وحشی و همیشه صادق در زبان شعر.
۲. مرگ و سوگ از مضامین تکرارشونده در اشعار شما هستند. این موضوعات تا چه اندازه بازتاب زندگی واقعیتان هستند؟
من از کودکی با مرگ مواجه شدم. من در این دوره شاهد به خاکشدن پدری شدم که برای آرمان و مردمش جان داد. این جدایی و تاثر من از تجربهٔ مرگ یک عزیز، بدترین تجربه زندگیام بود. امیدوارم هیچکس به آن درجه از یأس و استیصال در زندگی نرسیده باشد. او برای آرمان و مردمش پدری کرد و جاودانه شد. این خاطره برای همیشه در ذهنم حک شده است. هنوز هم با آن در تقابل هستم و نتوانستهام آن را برای خودم تفسیر کنم. با گذشته و خاطرهها آشتی نکردهام. مرگ در اشعارم بازتاب همین ناتوانی در پذیرش فقدان است.
۳. مهاجرت به کانادا چگونه به بازتعریف هویت هنری و شخصی شما انجامید؟
مهاجرت، شکل و فرم شعر من را تغییر داد. در ایران تحت تاثیر نیما یوشیج، شعر سپید مینوشتم، اما بعد از مهاجرت به کانادا، وزن و قافیه و فضای کلی شعرم تغییر کرد. شعر من شبیه رپ غربی شد. ذهن من غربزده شد؛ نه از روی تقلید، بل بهدلیل تاثیر ناخودآگاه جغرافیا. انگار قلم خودش کار میکرد. ذهن خلاقم بهسویی رفت که من فقط دنبالش حرکت میکردم. بدون تلاشی برای ترجمه یا تطبیق، سلیقه و ذوقم تحت تاثیر جغرافیای جدید قرار گرفت. شعرم، بدن و فرم آن، تغییر کرد. باید قبول کنیم که جغرافیا میتواند باعث تغییرهای بنیادین در دین، اخلاق، ذوق، حتا استخراج استعدادها شود.
۴. شعرهای شما بهصورت صریح به خشونت پنهان علیه زنان، ترس و سرکوب میپردازند؛ چرا این رویکرد را انتخاب کردهاید؟
با اینکه کیلومترها از افغانستان دورترم، خشونت علیه دختر، زن و خواهر وطن، هنوز در ذهن و جانم جریان دارد. انگار مدتی طولانی در کابل زیستهام و رنج بودن زن را حس کردهام. بهعنوان شاعر، خالق و نویسنده، میخواستم دربارهٔ خشونت بنویسم؛ بیآنکه بترسم. از قتل رخشانه، فرخنده و شکیلا نوشتم؛ باید زبانشان میشدم. افغانستان جغرافیایی خشن است و زبان من نباید از بیان حقیقت ترسی به دل راه میداد.
۵. دربارهٔ آثار تصویری و مکتوب خود، بهویژه پس از مهاجرت دوم، برای ما بگویید.
در نوجوانی، هویت من با مهر «ویژه آوارگان افغانی» تعریف شده بود. وقتی از میدان هوایی تهران عبور میکردم، ۱۹ساله بودم و هنوز افغانستان را ندیده بودم. وقتی به کانادا رسیدم، پرتاب شدم به دنیای غرب. این مهاجرت، نوعی تقابل میان نگاه شرق و غرب در من ایجاد کرد.
حدود دهسال افسردگی گرفتم. قلمم خاموش شد. مهاجرت، دنیای مرا زیر و رو کرد. در سال۲۰۱۴ با اولین کتابم، «سنگباران»، دوباره به دنیا آمدم. در کابل توسط انتشارات تاک منتشر شد، اما بهدلیل زبان متفاوت شعر و ناشناخته بودنم، آنطور که باید دیده نشد.
کتاب دومم، «پریود» در سال۲۰۱۶ منتشر شد و توجه رسانهها و جامعه فرهنگی را جلب کرد. انتخاب نام «پریود» حاصل وسواس ذهنی من و نشانهای از مقابله با تابوهای سنتی جامعه بود. این انتخاب، آگاهانه و با هدف انگشتگذاشتن بر حساسیتهای متحجرانه صورت گرفت.
کتاب جدیدم «خونالا» است، بر پایهٔ حس درونیام. این کتاب از خودسوزی، تحقیر، بیخانمانی و سقوط کابل میگوید. جلد کتاب، گویای رنج مادری است که خانهاش را از دست داده. تصویر آدمهایی که از طیاره آویزان بودند، هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
۶. در مسیر مهاجرت، با چه محدودیتها و قضاوتهایی در حوزهٔ ادبیات زنانه مواجه شدید؟ چگونه با آنها مقابله کردید؟
در غرب، سانسور به شکل رایج وجود ندارد، اما برای نوشتن باید از پوست سنت و هویت عبور کرد. زنان شاعر اگر آوانگارد باشند و از سنت خشن فرهنگی بگذرند، میتوانند به آزادی بیان برسند، اما هنوز بسیاری از ما از پوستهٔ خشن سنت عبور نکردهایم. این مساله، آمادگی روانی تاریخی میطلبد؛ آمادگییی که هنوز بهطور کامل نداریم.
۷. آیا دوری از افغانستان باعث ریشهکنی پیوندتان با آن سرزمین شده است؟
من، مثل میلیونها کودک دیگر، در خاکی بیگانه به دنیا آمدم، اما هرگز از افغانستان جدا نشدم. افغانستان دومین کشور من نیست، وطن من است. من بارها از سرک دشت برچی تا دارالامان را با شعر طی کردهام. در آثارم، از پل سرخ کابل تا بامیان و ماه دلارام، ردی از افغانستان دیده میشود. انفجارها، ترسها، ویرانیها و ترس انهدام و برچی کوچک، در شعر من جریان دارد:
در ایستگاه پل سرخ کابل
مثل ققنوس غمگین تاریخ
به انتظار حلول ماه دلارام
من از ترسهای بزرگ گریخته و زیستم
حالا که ترس پیکر بزرگ بامیان و شبهای آنلاین
و ترس انتخاب مرگ کوتاه و پست مدرن
ترس یعنی انهدام و دشت برچی کوچک من
آنجا که کودکم را از میان انفجار
در خود نشین شده و خون مینویسم
۸. این روزها در شبکههای اجتماعی، بحث نگاه جنسیتی و مردسالارانه داغ شده است. دیدگاه شما در این باره چیست؟
این نگاه، از ابتدا وجود داشته و همچنان ادامه دارد. نمیتوانم پاسخ روشنی به این مساله بدهم. شاید نسل آینده بتواند آن را برطرف کند. من، بهعنوان زنی شاعر با شعری متفاوت و آوانگارد زیستهام. این نگاه، من را نمیپوشاند؛ اما دیدهام که بیشتر از محتوای شعرم، دربارهٔ ظاهر من قضاوت شده است.
۹. قضاوتهای سطحی و توجه بیشتر به ظاهر در فضای مجازی، چه تاثیری بر شما گذاشتهاند؟
این یک معضل عمومی شده است. فضای مجازی در سالهای اخیر، به سمت ابتذال و سطحینگری رفته است. این زلزلهایست که تاثیرهای مخربش تا شرق و غرب جهان را گرفته و هنوز هم ادامه دارد. سالها زمان لازم است تا آسیبها بازسازی شوند. شعور اجتماعی پایین آمده و شهرت کاذب بالا رفته است.
۱۰. هنوز هم در اشعار فارسی دری، نگاههای مردانه و کلیشههای جنسیتی دیده میشود. شما بهعنوان یک زن شاعر، چگونه با این نگاهها مقابله میکنید؟
این نگاه، متاسفانه در همه ابعاد زندگی ما نهادینه شده است. در افغانستان بارها آن را با پوست و استخوان حس کردهام. نگاه مردسالارانه و ضدزن، همچون سنگینی نفسگیر بر جان دختران این سرزمین نشسته است. من نمونه خوبی برای مقابله با آن نیستم، اما معتقدم اگر واقعا بخواهیم درک کنیم که این نگاه چه بر سر ما آورده، باید به کف خیابانهای کابل برویم و از دخترانی بپرسیم که آنجا زندگی کردهاند.
۱۱. آیا تا به حال تجربه کردهاید که آثار هنریتان بهدلیل زن بودنتان، نادیده گرفته شده یا جدی تلقی نشده باشد؟
نه، این مساله را به زن بودنم ربط نمیدهم. اتفاقا برعکس، دغدغهام زن افغانستان است. شعرهایی که منتشر کردهام و حرفهای مهمی که زدهام، چندان مورد توجه عام قرار نگرفتهاند. تنها جامعه دانشگاهی، برخی استادان و اهل ادبیات آنها را خوانده و شنیدهاند. اما در شبکههای مجازی، صفحات بیمحتوا و بدون پیشینهٔ فرهنگی یا علمی بهسرعت رشد میکنند. این فقر شعور و اورگاسم روانیِ سریع جامعه، مرا شدیدا عصبی میکند.
۱۲. چرا تصمیم گرفتید شعرهایتان را بهصورت ویدیوهای هنری منتشر کنید؟ این شیوه، چه تاثیری در رساندن پیام شما داشته است؟
در افغانستان، من به نقطهیی رسیدم که احساس کردم باید واژه، صدا و تصویر را با هم ترکیب کنم. شعر من سرشار از واژههای گستاخ و عاصی زنانه است. حس کردم آنچه بر شانهام نشسته، آن تکلیف بزرگ، باید با واژه و صدا بیان شود. در نتیجه، شعر تصویری برایم ابزاری شد تا اندیشههایم را برای مخاطب عام نیز منتقل کنم. موسیقی «زن» که در سال ۲۰۱۸ در روز جهانی زن منتشر شد، نمونهای از این تلاش است. البته چون تجاری و بازاری نبود، تنها اهل کتاب و هنر و ادبیات آن را شنیدند.
در سال ۲۰۲۰ نیز آهنگ «خدا پشت در است» را منتشر کردم؛ آهنگی فاخر و تاریخی با پیام اجتماعی و سیاسی. این اثر هم کمتر دیده شد، چون حقیقت افغانستان را بیپرده روایت میکرد.
۱۳. اگر فرصتی برای بازگشت به افغانستان داشته باشید، آیا مایل به بازگشت هستید؟
اگر زنده باشم و فرصتی پیش بیاید، حتما بامیان را انتخاب میکنم. کنار کوهها، کنار شهمامه، کنار اساطیر، کنار صدای فقر، فخر، رقص و تریاک تلخ. آنجا که بوی دلهای سوخته و آدمهای کبابشده در هوا پیچیده است. کنار کوههای بزرگ، درون خودم، خواهم نوشت. بارها لباسهایی با یخن خاص پوشیدهام، شاید که روزی در عکسی، بامیان را پیدا کنم. بیوقفه به پاریس میروم، اما دلم گاهی بامیان را میخواهد، با همه دوری و پیچیدگیاش.
۱۴. مهاجرت، افسردگی، ترس، اضطراب و تنهایی، چگونه بر ذهن شاعرانه شما تاثیر گذاشتهاند؟
وقتی به کابل فکر میکنم، بغضی تولید میشود. اخبار را که میخوانم، همیشه افغانستان معصوم را میبینم؛ کشوری مظلومتر از همیشه. اضطراب در من جاری است و هر شب با کابوسهای کابل، با شمارش وضعیت غیر انسانی برای زنان و دختران، شب را به صبح میرسانم. در این تنهایی، در این آمیختگی ناهمگون، بستری برای ساختن رابطهیی عاشقانه یا انسانی وجود ندارد. ذهنم پر از جنگ، ستیز، معاشقههای ناتمام و دل برداشتنهای زخمی است.
۱۵. آیا رنج، سوگ، ترس و مهاجرت، شما را از نوشتن بازداشته یا الهامبخشتر کردهاند؟
غم، همیشه با من بوده، اما باعث خاموشی قلمم نشده است. هرچند سالهایی هم بوده که افسردگی، قدرت نوشتن را از من گرفته، اما در نهایت، واژهها بازمیگردند. آنها تنها راه نجات من بودهاند. حتا اگر دیگران آنها را نشنوند، برای من کافی است که آنها را بنویسم.
۱۶. آیا هنوز خودتان را بخشی از ادبیات افغانستان میدانید؟
کاملا. هیچگاه خودم را از افغانستان جدا نکردهام. من با افغانستان زندگی کردهام، با آن گریستهام و هنوز هم از آن مینویسم. آثارم، چه در زبان و چه در مضمون، پر از ارجاع به جغرافیا، تاریخ و روان جمعی افغانستاناند.
۱۷. حرف پایانی شما چیست؟
من از نسلی هستم که تصاویر سقوط کابل و مردم آویزان از طیاره و تحقیر انسان این سرزمین را با خود دارند. من برای آنچه مینویسم که آن را از دست دادهایم. برای مادری که خانهاش را از دست داد، برای کودکی که در دل انفجار، خون نوشت. برای افغانستانی که هنوز هم معصوم است و هنوز هم در بغض من جاری است.