کریسمس؛ زیباترین جلوهٔ سال
امروز، بابا نوئل (سنتا) با گادی سرخ پر از تحفههایش و گوزنهای شمالی که شاخهای طلاییشان در دل آسمان میدرخشید، از میان مهتاب و ستارهها که چراغهایش را برای آمدن کریسمس روشن کرده بودند، عبور کرد. او به هر خانه سر میزد و از پنجرهها یا دودکشها، هدایای کریسمسی را برای کودکان میآورد؛ این یک اسطورهٔ زیباست که کودکان، بهویژه در کشورهایی که کریسمس را باشکوه جشن میگیرند، عاشقانه به آن باور دارند.
کریسمس اما، تنها به بابا نوئل محدود نمیشود. افسانههای دیگری نیز با این فصل همراهند: مثل گرینچ که از کریسمس متنفر است، اما در نهایت معنای واقعی آن را درک میکند. الفها، همکاران بابا نوئل که ساعتها در کارخانهاش اسباببازی میسازند. یا کرامپوس، موجودی ترسناک که کودکان شیطان را میترساند. همچنین، پری نیکوکار در آلمان و اتریش که به کودکان هدیه میآورد.
کریسمس نهتنها با اسطورهها؛ بل با فیلمها و داستانهای بیشمار پیوند خورده است. یکی از معروفترین فیلمهای این فصل، «تنها در خانه» (Home Alone) است؛ فیلمی کمدی که من و بچههایم هر سال میبینیم. هر بار، صحنههای هیجانانگیز و خندهدارش، مرا به کودکیام میبرد. زمانی که تلویزیون کوچکی داشتیم و بعد از هفتهها بیبرقی، فرصتی پیدا میکردیم تا برای دو ساعت یا کمتر برنامههای اطفال از شبکهٔ اوزبیکستان را تماشا کنیم.
در آن روزها، بابا نوئل را با نام قار بابا (بابای برفی) میشناختم. همیشه آرزو داشتم به اوزبیکستان بروم، قار بابا را ببینم، از او تحفهای بگیرم و همراه اطفال همسن خود درخت کریسمس که آن زمان به نام «ارچه» میشناختم، تزیین کنم.
درحالیکه برنامه اطفال شبکهٔ اوزبیکستان را تماشا میکردم و دو دست کوچولویم زیر الاشهام و پاهایم زیر صندلی غرق خیالپردازی دیدار قار بابا بود که ناگهان پایم به منقل زغال میخورد. سوزش نوک پنجههایم مرا از میان رویاها بیرون کشید و در خانه، زیر صندلی انداخت. تلویزیون هم ناگهان خاموش شد. خواهرم صدا کرد برق رفت.
بیرون را از پنچرهٔ یخزده تماشا میکنم که هنوز برفها رقصان رقصان از آسمان به زمین مینشینند. آن زمان قشنگترین سرگرمیام جور کردن آدم برفی بود، با چشمان زغالی، بینی زردکی و دستمال گردنی که مادرم برایم بافته بود را بر گردنش میپیچاندم. آدم برفی برایم مانند دوستی بود که سرانجام با آمدن آفتاب از بین میرفت. خندههای بلند پسرم هنگام تماشای «تنها در خانه» مرا از کودکیام برمیگرداند در لندن کنار فرزندانم. واقعن کریسمس و فصلاش، چراغهایش، درختاش و فلمهایش قشنگ هستند.
جشن کریسمس نهتنها از تولد عیسی مسیح است؛ بل جشنی از فصل زمستان، زیبا شدن طبعیت از برفهای روی شاخچههای کاچ؛ مثل اینکه ستارهها روی شاخچههای درختان ریخته باشند، شهر و جادهها را روشن و بلبلی میکند. لندن هم در فصل زمستان به شهر چراغان و جاویی مبدل میشود.
جادههای مشهور مثل «آکسفورد ستریت» که مردم تمام دنیا را میتوانی در آنجا بیابی؛ یکی از پرشلوغترین جادههای دنیا به حساب میرود که با تزیین چراغها مثل اینکه از آسمان پریهای آسمانی، دست به دست صف بسته و برای پذیرایی گردشگران و شهروندان انگلستان آماده باشند تا تولد عیسی مسیح را جشن بگیرند. کمی پیشتر از آکسفورد ستریت، چشمانت از دور به شهر جادویی با چرخ فلک و بازیهای تفریحیاش خیره میشود.
«هاید پارک» که یکی از بزرگترین پارکهای سلطنتی است و در قلب شهر لندن موقعیت دارد، هر سال تبدیل به میدان تفریحی برای خانوادهها و گردشگران میشود. وقتی داخل پارک میشوی مثل این است که به سرزمین جادویی آمدهای که در آنجا با شور و هیجان اطفال و نوجوانان سوار بر ترنهای هوایی و تفریحی، روبهرو میشوی. دیدن حرکات ترسناکی که تو را تا آسمان پیش ستارهها میبرد و با یک پلکزدن به زمین پرتاب میکند که دیگر حس کنترول و وزن داشتن از تو گرفته میشود؛ خیلی پرهیجان است.
روبرو شدن با آن حرکات پیچدرپیچ و بالا رفتن، معلق ماندن و ناگهان به زمین پرتابشدن، فراتر از یک تفریح است که به ترکیبی مثل چای صبح تورکی میماند؛ حس شوری از ترس و شیرینی آزاد شدن از ترسهای درونیمان.
از دید ساینس، وقتی لحظهٔ سقوط از آسمان که مغزت هورمون آدرنالین را ترشح کرده، برایت حس هیجان عمیق و شادی ایجاد میکند. این حس منجر به حس رهاشدن از ترس و استرسها میشود. ناخودآگاه فریادهای بلند، همهٔ استرسهایی که به شانههایت چسپیدهاند را بر زمین میریزند و تو آنچه در درونت است را از گلویت بیرون میکشی. خلاصه، این فصل با تمام شور و جلالش، هدیهها، خریدها، خندهها و خوابهای کودکان که در آن بابا نوئل را میبینند، یکی از زیباترین فصول سال است. این فصل، برای من نهتنها نویدبخش شادی و جشن، بل خاطرههایی از کودکیام را به همراه میآورد که همیشه برایم قشنگاند.