نمیدانم چطور به چهارراهی انصاری رسیده بودم، فاصله میان بانک تا چهارراهی انصاری حدود ده دقیقه زمان میبرد، اما چنان غرق در افکار خود بودم که مسافت راه را نفهمیده بودم (توانسته بودم این توانایی را کم کم پیدا کنم که افکار مثبت و شکرگزاری را جاگزین افکار منفی، ناامیدیها و سرخوردگیها کنم.)
هرچند وضعیت کنونی برایم خوشایند نیست. محدودیتهایی که این روزها برای زنان خلق شده، تعطیلی مکاتب و دانشگاهها، بیکاری و بستهشدن آخرین پناگاههای زنان؛ آرایشگاهها و مراکز عمومی، همه و همۀ این فشارها روی روح و روانم تنلبار شدهاند.
ولی با تمام این فشارها، آن روز بعد از گرفتن معاش خود از بانک، چشمهایم را بستم و نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم به چیزهای خوب و امیدبخش فکر کنم. تمام مسیر تا چهارراهی انصاری را در حال سپاسگزاری بودم، شکرگزاری برای حال خوبم، شکرگزاری برای سلامتی خود و خانوادهام، شکرگزاری برای زنده بودنم، شکرگزاری برای وجود تمام کسانیکه در اطرافم بودند و هستند و همهشان را از صمیم قلب دوست داشتم و دوست دارم. و جالبتر این بود حتی کسانی را که نمیشناختم، با دیدن خریطههای سودا به دستشان، حتی برای اینکه این افراد هنوز توانایی خرید دارند آنها نیز، هنوز میتوانند نیازمندیهای زندگی خود را برطرف کنند، از خداوند سپاسگزار بودم: «خدا یا شکرت که توانایی خرید سودای خانه خود را داشته و با دستان پر به خانه خود میروند.»
این افکار باعث شده بود که هیچ مسافت راه را متوجه نشوم، با شنیدن صدای مردی در آن سوی چهارراهی که صدا میکرد: «کوته سنگی ، کوته سنگی … عاجل رو…» متوجه شدم به ایستگاه موتر رسیدم، با دیدن موتر خوشحال شدم و با سرعت بهطرف موتر حرکت کردم و در سیت عقب موتر نشستم، موتروان یک مرد ریشسفید بود. بهخاطر همین صبر نکرد تا موتر پر شود، با سه نفر سواری حرکت کرد.
در دلم خوشحال شدم و با خود گفتم: «خانهاش آباد که زود حرکت کرد و خوبست که زودتر به خانه برسم؛ چون هوا بسیار گرم است.»
از طرفی باید به خانه زودتر میرسیدم و غم نان چاشت برای اولادا را میخوردم، اما برای موتروان ناراحت شدم و فکر میکردم، اینطور برای او تاوان است با سه نفر حرکت کرده و حتی شاید مصرف تیل موترش هم نشود.
در همین افکار بودم که دو سواری در نیم راه از موتر پایین شدند و نیم کرایه را حساب کردند. دوباره با خود گفتم: ای وای برای موتروان که چیزی نمانده و سرم غرق در حساب و کتاب بود که یک مرد کهنسال در حالی که در یک دست عصاچوب داشت و دست دیگرش در دست نواسهاش بود، با عصاچوب اشاره کرد و موتر ایستاد شد.
موتروان برای اینکه آن پیرمرد و نواسهاش در سیت عقب راحت باشند، اشاره کرد که بیایم پیش روی بنشینم، با نگرانی از این که مبادا در چکپاینت مشکلی برای من رخ ندهد رفتم و در سیت پیش روی نشستم. البته، اطمینان داشتم که به این مرد ریش سفید، شاید گیر ندهد که چرا این خانم را در سیت پیش روی سوار کردی. خوب ما خوششانس بودیم و در مسیر راه به هیچ ایستگاه بازرسی برنخوردیم. شاید موتروان این را میدانست.
با نزدیک شدن به کارتۀ مامورین، موتروان که تا حال هیچ گپی نزده بود، با دیدن چند کراچی سگرتفروشی، زیر لب با خود گفت تا چند وقت دیگر حتما این ساحه نیز پر از کراچی خواهد شد، او که تا حال آرام نشسته بود و به تماشای سرک و مردم مصروف بود ناگهان با شنیدن گپ موتروان گفت: «مردم از بیکاری و بیروزگاری مجبور هستند یا به کراچیوانی یا مسافرکشی روی بیاورند، نان پیدا کردن، در این شرایط و بیکاری بسیار سخت است. بسیاری مردم به نان خشک هم دسترسی ندارند.» موتروان با تکان سر گپش را تایید کرد.
در ادامه برای اینکه از فرصت استفاده کرده باشم رو به موتروان کرده و پرسیدم: مسافرکشی در این سن و سال سخت نیست؟ موتروان با شنیدن این پرسش با تعجب و در عین حال با لحن اعتراضی گفت: به همی سادگی مرا خانهنشین ساختی!؟
خندیدم و گفتم: نی! برای این سوال کردم که در این هوای گرم و طاقتفرسا و راهبندیهای کابل، جوانها کمحوصله میشوند برای شما حتما بیشتر طاقتفرساست. موتروان با لحن کاملا جدی گفت: «خدا انسان را بیغیرت نسازه، وقتی که غیرت داشته باشی سن و سال مهم نیست، با تکان سر، گپ موتروان را تایید کردم و دوباره پرسیدم: بچه کلان ندارید؟ نانآور فامیل، خودتان هستید؟
موتروان، آه سردی کشید و گفت:« بچه دارم و حالیام درختواری در خانه افتیده و خواب است، بیغیرت است.»
و شروع کرد به درد دل کردن، معلوم بود که دلش از زندگی و اولادها خیلی پر از درد و رنج است.
موتروان، ادامه داد: «هفتاد نفر از فامیلام در خارج از افغانستان زندگی میکنند، دو برادرم در انگلستان هستند، یک برادرم سویدن است و دو برادر دیگرم در آلمان بهسر میبرند، دو دختر دارم که آنها نیز همراه خانواده خود در آلمان زندگی میکنند. دو بچهام در ترکیه هستند و دو بچۀ دیگرم در امریکا مهاجر شدهاند و … اما چه کنمشان که هیچ کدامشان به دردم نمیخورند، سال به سال زنگ نمیزنند که مبادا ازشان پیسه طلب کنم، شاید در وقت مرگم پیسۀ کفن مرا روان کنند.»
موتروان با اندوه و حسرت آهی کشید و با دلی شکسته گفت: «مه ایقه بیچاره نبودم، تمام داراییام را اولادایم حیف و میل کردند، سه موتر همیشه در حویلیام ایستاد بود، اما حالی مه در موتر یکی از دوستانم، مسافرکشی میکنم، در این سن و سال باید تسبیحگکم در دستم میبود و در مسجد میبودم، حالی وقت چکر زدن مه بود نه اینکه پشت اشترینگ موتر برای لقمه نان سرگردان باشم.»
پیرمرد موتروان دلش پر از درد، رنج و ناامیدی بود، اما در عمل تسلیم این ناامیدی نشده بود.
موتر به کوتۀ سنگی نزدیک میشد، بهخاطر همین فرصت را غنیمت شمرده و سوال کردم: به نظرتان زندگی ارزش یک لحظه غم و غصه و جگرخونی را دارد؟
مرد کهنسالی که در سیت پشت سر نشسته بود، بدون معطلی گفت: نخیر! مه هفتادوپنج ساله هستم، اما اصلا نفامیدم که چطور عمرم گذشت، هیچ نفامیدم که چطور هفتادوپنج ساله شدم؛ تمام این سالها و روزها مثل یک خواب گذشت.
پیرمرد و نواسهاش در حالی که آماده میشدند از موتر پایین شوند گفت: زندگی بسیار کوتاه است و تا چشم باز میکنی میبینی که عمرت خلاص شده و یک روز هم برای خود زندگی نکردهای. تلاش کنید که کارهای خراب نکنید که باعث آزار اطرافیان شود، دیگه خوش باشید و از زندگی لذت ببرید، چراکه عمر بسیار کوتاه است و خیلی زود خلاص میشود.
موتروان به تایید گپ سواری پشت سر، آخرین جملهاش را گفت و موتر خود را گوشه ایستاد کرد، به کوته سنگی رسیده بود.
راست میگفت، زندگی کوتاهتر از آن است که آدمی با حسرت کارهای کرده و نکرده خود در گذشته و نگرانیها دربارۀ آیندۀ نامعلوم خود، این عمر ارزشمند خود را تمام کند.
اگر بگذارند! زندگی؛ یعنی همین اکنون … زندگی یعنی همین لحظه دم و بازدم، زندگی یعنی تپش منظم قلب، زندگی؛ یعنی خندههای سراسر شادی کودکان، زندگی یعنی حس خوب آرامش، زندگی یعنی شادی بدون دلیل، زندگی یعنی خدایی در این نزدیکیها هست، زندگی یعنی امیدواری، مهربانی، گذشت، خوب بودن و خوب زندگی کردن ….
ف. نجاتی