برگهای پرپرشده
خودم را به نزدیک آنجا رساندم. دیدم پدرم پیمانۀ حلبی را داخل گونی گال میکند و درحالیکه آن را داخل خریطه پلاستیکی میریزد به مرد لنگیداری که چپلکهای کوچکتر از پاهایش پوشیده، میگوید: من یک استاد بودم، مرد که حتما بودنهباز بود میپرسد: معلم چی؟ پدرم پاسخ میدهد: معلم فزیک نور. مرد بودنهباز با صدای بلند میپرسد: دکجا به درد میخورد؟ پدرم: به بسیار جاها، مثلا به کمک آن آیینه ساخته میشود. مرد بودنهباز نگاهی به پدرم میاندازد صدافغانیگی را بهدستش میدهد و میگوید: برو حالا هم خوب کاروبار داری. مقصد از رزق حلال است!
ویدا ساغری
پدرم که مامور متقاعد وزارت معارف است، عضو اتحادیه معلمین نبراسکا نیز بود و همهساله برایش یک بسته کتاب با جلد آبی، دارای بهترین کیفیت و کتابت از جدیدترین دستاوردهای علم فزیک توسط پست فرستاده میشد. ما سه چهار نفر هنوز شاگردان دوره ابتدایی و متوسطه بودیم. او کنج خانه را برای این کتابهای زیبای آبی اختصاص داده بود و هر بستۀ ارسالی را بعد از مطالعه آنجا میچید تا بعد ما آدم شده بخوانیم.
خانۀ مادر پدرم شبیه نندارتون زیبا بود، پر پرتره، تصاویر قهرمانان رقص و فزیک و ادبیات، کتابخانه دیواری، اشیای تزئینی، نقاشی، آنقدر که مادرم هر صبح بعد از گردگیری دستش درد میگرفت و شروع میکرد به فحش دادنهای ظریف و تیز؛ چون نیش زنبور عسل به پدرم و بساط فرهنگی علمیاش.
دوره اول امارت چون ماری بر مملکت چنبر زد و در اولین صبح رسیدنشان به کابل با بلندگوهای دستی نصبشده روی موترهای نهی از منکر کوچه به کوچه، جاده به جاده و بلاک به بلاک گشت میزدند و دو جمله داشتند:
۱-زنان بدون موجب از خانه بیرون نیایند و در صورت داشتن ضرورت محکم با حجاب که چادری است بیرون آیند.
۲-مکاتب اناثیه تا امر ثانی بسته است!
این دو جمله از صبح تا شام آن روز آنقدر گفته و تکرار شد که دگر کسی داخل خانه حرف نمیزد و هیچ پچ پچی حتا در خیابان شنیده نمیشد، انگار شهر را گیج زده بود.
امر ثانی پنج سال طول کشید و پیش چشم پدرم دو دختر جوانش پس درهای بسته مکتب، پرپر شده بودند .
خودش را یکی از صبحها که طبق معمول رفته بود سر کار، زمان حاضری امضاکردن، پسرکی که رخ نازک نوجوانش هنوز درست مو درنیاورده بود، به خاطر کرتی پطلون پوشیدن با سیلی محکمی بدرقه کرده بود، خانهنشین ساختند.
پدرم دوست قدری داشت به نام احمد جان در آلمان. احمد جان سهصد دالر فرستاد که باعث شد پدرم پروفیسور علم فزیک نور در وزارت معارف از معلمی به دانه گالفروشی تغییر مسلک داد (آن دوره بودنهبازی، کبوتربازی، مرغجنگی و نگهداری انواع پرنده قفسی به شدت مود شد و دانه گال پرفروش.)
به مرور زمان دیوارهای خانهگک گرم مادر و پدرم خالی شده رفت. گاهی مذاکره هر دو روی اینکه کدام یک از وسایل خانه شرعیست کدامش نه، چند ساعت طول میکشید و نتیجه انتقال مقدار زیاد وسایل دوروبر به انباری زیر خانه میشد.
صبح یکی ازهمان روزها متوجه شدیم قنار کتابهای آبی از کنج اتاق جمع شده. کار نبود، درآمد صفر و سفرهها خالی.
شبها خیاطی میکردم. هر روز بعد از نصف روز قالینبافی میرفتم کورس آموزش قرآن که در اصل آموزش کمپیوتر و انگلیسی بود.
زمستان بود طرفهای بهار، هوا هم سرد و نمناک، عادت ماهوار شده بودم؛ چون جای گرم و تغذیه درست در کار نبود، دردهای سختی میکشیدم تا حدی که دولا میشدم. سازمان ملل یک بوجی برنج برمل میداد و مادرم گوشۀ از زیر بلاک، ملی سرخک هم کاشته بود. عصرها یک بار غذای دمپخت برنج با ملی سرخک داشتیم.
از صنف بیرون آمدم و درد امانم را بریده بود. باید یک مسکن میگرفتم. نزدیک خانه، دکان گالفروشی و برخی بعضی خرت و پرتهای دیگر پدرم بود.
خودم را به نزدیک آنجا رساندم. دیدم پدرم پیمانۀ حلبی را داخل گونی گال میکند و درحالیکه آن را داخل خریطه پلاستیکی میریزد به مرد لنگیداری که چپلکهای کوچکتر از پاهایش پوشیده، میگوید: من یک استاد بودم، مرد که حتما بودنهباز بود میپرسد: معلم چی؟ پدرم پاسخ میدهد: معلم فزیک نور.
مرد بودنهباز با صدای بلند میپرسد: دکجا به درد میخورد؟
پدرم: به بسیار جاها، مثلا به کمک آن آیینه ساخته میشود.
مرد بودنهباز نگاهی به پدرم میاندازد صدافغانیگی را بهدستش میدهد و میگوید: برو حالا هم خوب کاروبار داری. مقصد از رزق حلال است!
پدرم پاسخی نمیدهد .
بیآنکه خودم را به پدرم نشان بدهم چادریام را محکم دورم پیچیدم و از زیر زنخم آن را محکم گرفته با اشکهای ناشی از درد و خشم دور زدم طرف خانه.
یکراست رفتم طرف دستشویی، داخل شدم و درش را بستم. برق نبود چادری را درآوردم و جلو آیینه تاریک ایستادم .
آن روزها مادرم همه چیز را جیرهبندی میکرد. فی نفر یک قاب برنج، دو دانه ملی سرخک. حتا وقتی تشناب میرفتیم خودش یک یک ورق کاغذ از پشت در بهدست ما میداد تا خشک کنیم!
مادرم پشت در آمد و صدا زد، کاغذ کار داری؟
روی در بسته کمود نشستم و جواب دادم: آره بده یکی .
در نیمباز شد و دست مادرم با ورقی که چملک شده بود داخل آمد. ورق را گرفتم. همانطوری مچالهشده داخل مشتم فشردم. چند لحظۀ دیگر بلند شدم و بیرون آمدم رفتم داخل اتاق. لحافی پیدا کردم و دراز کشیدم .
نیم ساعتی خوابم برد. چشم باز کردم حس کردم داخل مشتم چیزی عرق کرده. مشتم را از زیر لحاف بیرون کشیدم. دیدم هنوز کاغذ تشناب داخل مشتم است. بازش کردم و طبق عادت ورق را با انگشتانم هموار کردم. یکباره متوجه شدم این ورق کتاب است. خطوط انگلیسی، علامات ریاضی و فرمولهای فزیک!
به جایم نشستم و مادرم را صدا زدم: مادرم آمد. پرسیدم این کاغذ چیه؟ پاسخ داد: از کتابهای خارجی پدرت!
نگاه متعجبی به سویش انداختم تا توضیح بیشتری بدهد :
گفت: یک ماه میشه پدرت کتابهای آبی را به من سپرده تا ورقهایش را به کف دست نرم کنم و عوض کاغذ تشناب استفاده شود! آب نیست، کاغذ تشناب هم از خریدن نیست.
دردی به سختی یک ریسمان آتشین دور دل و کمرم پیچید. حس کردم زیر پایم خون جوش زد و نالۀ غمگینی سر دادم.