اجتماع محل یاد گرفتنهاست
نامش حمیراست و تخلصش قادری. نام مادرش انصاری است و نام پدرش وکیل احمد. در کابل زاده شده. در سال1389 از دانشگاه تهران دکترای ادبیات فارسی را به دست آورده. در دانشگاههای کاتب، غرجستان و مشعل درس میدهد. مشاور امور اجتماعی وزیر کار و امور اجتماعی و شهدا و معلولان است. در عرصه داستاننویسی دست باز دارد. در این زمینه آثار ارزشمندی خلق کرده است. 100سال بررسی روند داستاننویسی (داستاننویسی در افغانستان؛ اثر پژوهشی) مجموعه داستانی گوشواره انیس؛ برنده جایزه ادبی صادق هدایت، رمان نقره؛ دختر دریای کابل؛ برنده جایزه فصل ایران و رمان نقش شکار آهو از اثرهای مهم حمیراست. از فعالان جامعه مدنی نیز به شمار میرود. حمیرا صمیمانه دعوت ما را برای مصاحبه پذیرفت. در جامعهای که به خاطر محدودیتهای سنتی، خودسانسوری خانوادگی به شدت وجود دارد، او را بانویی مییابی که با جرات و شهامت درباره خود حرف میزند و فروغوار خود را بیان میکند. این مصاحبه تقدیمتان:
حمیرا کیست و چه تعریفی دارد؟
فکر میکنم سختترین سوال است. در هر دوره تعریف جدایی دارم. در دوره طالبان تعریف دیگری داشتم. بعد از آن حمیرای دیگری بودم و در حال حاضر حمیرایی استم که با قصههایم تعریف میشوم.
چه شد که حمیرا با قصهها و داستانهایش تعریف میشود؟
شاید دلیلش بیشتر دلگیریهای شخصیام در دورههای متفاوت زندگی بوده است. یادم میآید اولین داستان را با داستانهای ادبیات روسیه شروع کردم و آن را در صنف دوم خواندم. آن زمان هفتساله بودم. یک سال پیشتر به مکتب رفته بودم. زیر تاثیر فضای داستانهای ادبیات شوروی سابق قرار گرفته بودم. توصیفهای عجیب و غریب از سالونهای بزرگ. از خانمهای بسیار شیک. رقصهای عجیبی که در سالونها اتفاق میافتاد. نویسندگانی که با هم بحث میکردند. یادم است بعضی وقتها بحثها را درک نمیکردم، اما توصیفها را خوب میفهمیدم. به خاطر رو آوردن زیادم به کتاب کم کم گوشهگیر شدم. صحبت کردن در جمع عادتم نبود. بیشتر گوش میدادم. هر چه ساکتتر شدم احساس کردم حرفهایم بیشتر میشود. چون حرفها را در طول زمان نمیگفتم. روزی احساس کردم باید حرفهایم نوشته شوند. وقتی به نوشتن شروع کردم نُه ساله بودم. مشوق اصلیام در این راه پدرم بود. وقتی اولین داستانم را خواندم تعجب نمود، ابروهایش را بالا کرد و گفت عجب داستانی بود. شاید پدرم آن روز خیلی صادق نبود و فقط خواست تشویقم کند، ولی همین بالا بردن ابروهایش زندگیام را تغییر داد و بعد از این خواندم و خواندم و … نوشتم.
حمیرا، مشاور امور اجتماعی وزیر کار و امور اجتماعی و شهدا و معلولان است. تفاوت حمیرای داستاننویس با حمیرای مشاور چیست؟
گاهی که در دنیای ادبیات نشستهام و قصههایم را مینویسم در حقیقت بسیار آدم شکستهام. این لحظهها در زندگیام بسیارند. به مجردی که کتابی دستم میگیرم و شروع میکنم به خواندن داستانی و یا پشت لپتابم مینشینم و اولین گروپ شروع به نمود و ظاهر شدن میکنند بسیار غمگین استم. انگار که چیزی را از دست داده باشم. انگار که در تمام خطوط و واژهها دنبال یک همزاد میگردم. همزادی که هر لحظه ممکن است به شکل یک واژه ظهور کند. اما وقتی وارد فضای وزارت میشوم به شدت تبدیل به یک آدم خشک، عصبی، تند و کاری میگردم. آدمی که اهل کار است و میخواهد کار کند. ولی خوشحالیام در فضای وزارت این است در محیطی کار میکنم که حوزه کاریام کودکستانها و پرورشگاههاست. در اموری کار میکنم که رسیدگی به امور رفاهی کودکان است. وقتی وارد کودکستان و پرورشگاه میشوم همزاد پنداریام با کودکان زیاد میشود. ناخواسته آن جا و آنان را شبیه فضای قصههایم احساس میکنم. وقتی وارد فضای پرورشگاههای دخترانه میشوم با این وجود که هیچ وقت بدون پدر و مادر نبودم، ولی ناخواسته احساس میکنم شبیه همهشان تنها میباشم. فضای جغرافیایی مرا تغییر میدهد، ولی فضای کاری به نوعی همیشه مرا زیر تاثیر داشته. احساس نمیکنم که از محیط داستانهایم دور استم.
به طور مشخص درباره کودک افغان داستانی داری؟
بله، سالهای اولی که شروع به نوشتن کردم راوی قصههایم کودکان بودند. کمی هم که بزرگتر شدم یعنی در دوره طالبان که نوشتنم به صورت جدی، تکنیکی و اصولی گردید باز هم راوی، کودکان بودند. اما هر چه بزرگتر شدم ناخواسته از فضای بچگانه دور گردیدم. راویان تبدیل به زنان جوان شدند. و حالا احساس میکنم راوی داستانهایم زنانیاند که کمی گیسوهایشان سفید شده. با بزرگ شدن خودم راویان داستانهایم هم بزرگ شدهاند. اما در رمان «نقره؛ دختر دریای کابل» طفلی که روایت میکند طفلی است از بطن مادر. یعنی حمیرای کوچکی که خودش را در وجود تمام اطفال میبیند. هنوز با بچهها به طور کامل قطع ارتباط نکردهام.
حمیرا در دانشگاه استاد است. کار در خانه، تدریس در دانشگاه و مشاوریت در وزارت را چگونه تنظیم میکند؟
این حقیقت تمام انسانهاست وقتی چند کار را انجام میدهند، یکی دوتای کارها از دستشان میلنگند. اعتراف میکنم دانشگاه تنها محیطی است که در آن به شدت شادابم. دلیلهای متفاوت دارد. یکی این که زمان تدریس احساس مینمایم با تمام وجود همراه دانشجویان صحبت میکنم. واژهها از انگشتانم، صورتم، ابروهایم، چشمهایم، لبانم و بدنم میبارند. وقتی میبینم دانشجویان پلک نمیزنند خودم بیشتر زیر تاثیر قرار میگیرم. احساس میکنم صنف من میان صنفها، یکی از خوش طبعترینهاست. من هم جوانم و دانشجویان هم. به نوعی به هم احترام داریم و از هم چیزی یاد میگیریم. تدریسم در سه دانشگاه است. مشعل، کاتب و غرجستان. حجم تدریسم بسیار زیاد است. در هر دانشگاه حداقل پنج صنف دارم. ساعت حضورم در وزارت هم زیاد میباشد. بنابراین وقتی خانه میآیم رمانم نیمهتمام است. زود به لپتابم مراجعه میکنم. مسلم است که اوضاع خانه از پیشم میلنگد. احساس میکنم فضای خانه از دستم خطا خورده و بعضی جاها خاک گرفته. خاک گرفتگی روح مرا میگیرد.
گاهی دچار استرس هم شدهای؟ چگونه با آن مقابله میکنی؟
استرس نه، اما زیاد دچار افسردگی میشوم. احساس میکنم خیلی از کارها مانده، خیلی از کتابها را نخواندهام و …، گاهی وقت فکر میکنم با این حجم کاری، زندگیام از هم نپاشد. دچار افسردگی میشوم تا استرس، اما در زندگیام هیچ گاه از چیزی نترسیدهام.
یعنی حمیرا یک حمیرای نترس است؟
تا حدودی نترس. با وجودی که هر پله پیش رفتم سه پله عقب آمدم. این خصلت زندگیام بوده. یعنی هر چه پیش رفتم منتظر این بودم چه ضربهای می خورم، ولی نترسیدم.
تعریفی که از مادر داری؟
تا حال این سوال را کسی از من نپرسیده. قبول کنید به شدت سوالی است که میخواهم از آن طفره روم. یک دلیل دارد. به خاطری که من مادر نشدم. مادر نیستم و درک نمیکنم مادر کیست. اگر بگویم مادر کیست شاید مثل همان جملههایی شود که یک زمان میخواندیم مادر میوه کمیاب بهشت. هنوز به حقیقت این جمله نرسیدم که بخواهم در مورد مادر صحبت کنم، ولی به شدت مادرم را دوست دارم. گاهی که خیلی دلگیرم آرزو میکنم کاش میبود تا کمی گپ میزدیم. بیشتر عمر از مادرم دور بودهام. ناخواسته میان من و مادرم فاصله ایجاد شده. با وجود این که میان خواهر و مادرم این فاصله وجود ندارد. اما تعریف از مادر را در افغانستان قبول ندارم. مادر افغان مظهر فداکاری ناخواسته است. بدون اینکه بفهمد فداکار است هرگز ابراز نکرده این همه چیز را در اطرافش از دست میدهد تا شما به وجود بیایید. من این نوع مادر را تایید نمیکنم. به خاطر اینکه اگر مادر، نخست خودش یاد نگیرد وجود خارجی داشته باشد فرزندش هم نمیتواند آن قدر که باید، خود را در اجتماع نشان دهد. مادر در افغانستان پنج، شش و هفت تا فرزند دارد، ولی از خودش هیچ چیزی نیست و به نام فرزندش خوانده می شود، پس تعریف مادر را قبول ندارم.
از همسرت بگو و شرایط ازدواجت؟
شاید یکی از خصلتهای اهل قلم این باشد که نسبت به دیگران صادقترند. شاید یکی از خصوصیتهایم این باشد که اهل نقاب اجتماعی نباشم. به خاطری که موفقیتها و شکستهایم بار اجتماعی دارند. اگر نتوانیم موفقیتها و شکستهایمان را با مردم در میان گذاریم از یک دیگر چیزی نمیآموزیم. اجتماع محل یاد گرفتنهاست. باید موفقیتها و تجربهها را به تصویر گذاریم تا از یک دیگر چیزی بیاموزیم. هفده ساله بودم که ازدواج کردم و تعریفی از ازدواج نمیفهمیدم. وقتی مرا نکاح کردند یک ساعت کامل هم با همسرم صحبت نکرده بودم. با دید و روندی سنتی ازدواج کردم. در دوره طالبان بود که ازدواج کردم. البته حال که فکر میکنم در همان دوره ازدواج من مدرن گفته میشد. در حالی که چقدر کلاسیک ازدواج کردم. چه جراتی برای این کار مهم انجام دادم. این رویداد بزرگ در اوج کوچکیام اتفاق افتاده است. به این معنا که در یک مسیر بسیار بزرگ گام گذاشتم که خیلی کودک بودم. وقتی انسان میخواهد کاری بزرگ انجام دهد باید اول خودش بزرگ باشد. اگر این طور نباشد آسیب میبیند. و من این طور نبوده فکر کنم که با یک آدم تحصیلکرده و با رفاه ازدواج کنم. ازدواج کردم تا از دوره طالبان بیرون شوم. بیشتر به خاطر رهایی از این جغرافیای سخت چندساله بود که ازدواج کردم. میدیدم که دختران خودسوزی میکنند و …. اینها مرا میترساند. بنابراین ازدواجم برای فرار از موقعیت بود. حال فکر میکنم ازدواج باید تعریف ازدواجی داشته باشد. ازدواج با دست یافتن به پول، کار و موقعیتهای اجتماعی متفاوت است. ازدواج یعنی پیوند مرد و زن و بدون این، تعریف دیگری نمیپذیرد. اما در طول مسیر به خاطری که آقای تمنا یک آدم عاطفی بود با هم یکسری پیوندها پیدا کردیم. یکی از پیوندها این بوده که فرزند نخواستم. به خاطری که میخواستم درس بخوانم. آقای تمنا به عنوان یک مرد کلاسیک با من برخورد نکرده است. این وجوه مشترک را در طول زمان به دست آوردیم، اما برخی چیزها را هم از دست دادیم. آقای تمنا هم از لحاظ سنی خُرد بود که با هم ازدواج کردیم. برخی وقتها متوجه نشدیم چی درست است و چی نادرست. رفتار نادرست کردیم و آزار دیدیم و رفتار درست کردیم و قدرش ندانستیم. بنابراین در طول ازدواجم تنها بودم. نه به عنوان یک زن تنها؛ بل به عنوان یک تفکر تنها. آقای تمنا هم تنها بوده نه به عنوان یک مرد تنها، چون من در کنارش بودم، بل به عنوان یک تفکر تنها.
گاهی شده در خانواده خشمگین شوی، این خشم را چگونه کنترول میکنی؟
بسیار زیاد. آدم خشمگینی استم. حجم کارهایم زیاد است. بعضی وقتها تحمل نمیکنم. داد میزنم. دلم میشود سرم را به دیوار بزنم. فضای داخلی بدنم دگرگون میشود. این وقت است که فقط میتوانم کتاب فروغ را بگیرم و به فروغ پناه ببرم.
برای فعالیتهای مثبت چگونه برنامهریزی میکنی؟
برنامهریزیهایم هیچگاه روی کاغذ نبوده. کارهایم همیشه داخل ذهنم است. برای موفق بودن قدم به قدم برنامهریزی نداشتهام، اما انتهای کار را میبینم که مردم برایم دست میزنند. اما این را هم میخواهم برای خوانندهها بگویم در تمام مسیرهایی که به موفقیت رسیدهام یک دنیا قربانی دادهام. این از همه مهمتر است. این قربانیها از موفقیتهایم بیشتر بوده است.
میانه حمیرا با طبیعت چگونه است؟
بسیار زیاد خوب استم. تنها جایی که آرامشم میدهد طبیعت است. وقتی بدترین لحظهها را دارم، از داخل وجودم آتش میگیرم، ناراحت استم و چیزی آرامم نمیکند. وقتی به طبیعت وارد میشوم و باد از روی شاخهها به صورتم میخورد، فقط خدا میداند که چقدر دگرگون میشوم. چقدر وجودم متفاوت میگردد. گاهی احساس میکنم کاش من هم درختی میبودم که در فصلهای متفاوت سبز بودن، یخ زدن، شگوفه کردن و لحظههایی که شاخهها جان میگیرند، برگ درختان سبز چمنی میشوند و کم کم سبز تیرهتر و گاهی هم که برگها را خاک میگیرد، اینها را تجربه کنم. گاهی فکر میکنم تمام بدنم داخل درخت شده و خشک میشوم.
طبیعت را چگونه دوست داری؟ تنها یا با کسی؟
دوست دارم با طبیعت تنها باشم. طبیعت را با خش خش برگها، هوهوی باد از میان درختان و قدم زدن میان آنها خوش دارم.
اجتماعی بودن بانو در افغانستان را چگونه تعریف میکنی؟
اجتماعی بودن به مفهوم همیشه موفق بودن در اجتماع نیست. امکان دارد یک زن سالهای زیادی در اجتماع باشد، کار کند و به نوعی اجتماعی گفته شود. ممکن است یک زن ابر زن اجتماعی گفته نشود و خیلی کسان وی را نشناسند. وقتی یک زن باغبانی و یا فروشندگی میکند همه به مفهوم اجتماعی بودن است. اما مفهومی که اجتماعی بودن در افغانستان رایج شده، یعنی زنی که خیلی کسان او را میشناسند. به طور مثال میگویند حمیرا قادری را میشناسی؟ اگر طرف گفت بله، پس حمیرا قادری موفق است. مهم نیست با چه دیدگاهی او را میشناسد. ولی اگر گفت نه، یعنی حمیرا قادری اجتماعی نیست. ولو حمیرا قادری سالها در کنج خانهاش بنویسد و کار کند. بنابراین حضور وی در اجتماع با حضور در یک جغرافیای خاص معنا یافته است. اما حضور در اجتماع افغانستان سلسله مراتب خود را طی نکرده است. یعنی این گونه نیست که زن افغانستانی از کودکی در اجتماع حضور یابد، موفقیتها و شکستها را تجربه کند و بعد به جایگاه خوب و بالایی رسیده باشد. زن افغان به خصوص زنی که شاخکهای ذهنیاش قویتر است و میخواهد کمی در اجتماع بروز شخصیتی و فزیکی داشته باشد، کسی است که به طور معمول از وسط راه شروع میکند و اجتماع را از کودکیاش تجربه نکرده. اول در کنج خانه میباشد، بعد احساس میکند با خانواده و خواهرش متفاوت است. این زن امکان دارد در 25سالگی وارد اجتماع شود. و خدا میداند زنی که در 25سالگی وارد اجتماع میگردد و به خاطری که بتواند جایگاه خود را در این اجتماع تثبیت کند چقدر آزار میبیند. ورود به اجتماع باید از 7سالگی تجربه شود، نه از 25و 30سالگی. در افغانستان متاسفانه این اتفاق نمیافتد. بنابراین زنان افغان زنانیاند که از نیمه راه وارد اجتماع شده و به نوعی هم، کمی خستهاند؛ زیرا بسیار جنگیدهاند. وارد شدن در اجتماع به مفهوم جنگیدن نیست. در اجتماع وارد شدن یعنی لذت بردن و چیزی به آرامش زندگی افزودن. زن افغان متاسفانه وقتی وارد اجتماع میشود باید بجنگد تا بماند. یعنی قبل از اینکه کاری مفید انجام دهد باید بجنگد و نیرو و انرژیاش هم صرف جنگیدن شود. متوجه راه رفتن باشد. متوجه این باشد که بلند نخندد و …. متوجه این باشد وقتی قصهاش چاپ میشود کدام لغتی چاپ نشود که خبرنگار بیبیسی گیر بدهد چگونه جرات کرده این واژه را به کار برده؟
حمیرا در زندگی، بیشتر کدام را میبیند: نیم پر گیلاس یا نیم خالی؟
در زندگی همیشه به نداشتههایم فکر کردهام تا داشتههایم. بسیار کم نیم پر گیلاس را دیدهام، همیشه حسرت نداشتههایم را خوردهام.
نقطه ایدهآل حمیرا در زندگی؟
روزی که آرامش داشته و از ناراحتیهایم دور باشم.
اگر بخواهی داستان سرگذشت حمیرا را بنویسی، جذابترین نکته در زندگی حمیرا؟
شکستهایم و اعترافهایی که میکنم.
از نگاه حمیرا زندگی موفق در یک عبارت؟
تلاش کردن
و سخن پایان:
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.