گفتگو

مزدا مهرگان؛ زندگی و شعر

من گفتم در اسلام مرد به زن برتری دارد. من هرقدر متقی باشم خون‌بهایم نصف خون‌بهای مرد است

مزدا مهرگان از چهره‌های شاخص شعر جوان افغانستان است. او در سال ۲۰۲۳ برندۀ جایزه ژالۀ اصفهانی هم شده بود. شعر او شعر درد و رنج است. شعری که تلاش دارد تعهدش را در برابر جامعه ادا کند و ستم و رنج نهفته و آشکار در فرهنگ و جامعه را نشان بدهد. همکار ما نبی ساقی در این گفتگو با مزدگان مهرگان از زندگی و شعر او پرسیده است. امیدواریم بتوانیم این سلسله‌مباحث را با شاعران، نویسندگان و روشنفکران دیگر نیز دنبال کنیم.

با درود. سپاس که وقت‌تان را در اختیار ما و خوانندگان گذاشتید. در ابتدا می‌خواهیم از خودتان بگویید، از محل تولد، کوچ‌کشی‌ها، دوران مکتب، دوران کودکی و هرچه در این موارد دوست دارید.

من در دهم حمل یا ۳۰ مارچ ۱۹۹۹ در محلۀ مکرویان کابل به دنیا آمده‌ام. فرزند پنجم خانواده‌ام. سه‌ساله بودم که به چنداول نقل مکان کردیم و چندسالی آنجا زندگی داشتیم. سپس به چهل‌ستون کوچیدیم. جایی که فعلا هم خانواده‌ام همان‌جا هستند. مکتب را تا صنف ششم در «مستورۀ غوری» خواندم. بعد به مکتب «عمراخان» رفتم، ولی صنف دوازدهم را در «شهرک ‌پامیر» به پایان رساندم. دوسال درگیر رشتۀ «تکنالوژی طبی» شدم، بعد کرونا آمد و درد آمد و طالب آمد. حالا هم درگیر آوارگی‌ام. تازه برای دانشجو شدن اقدام کرده‌ام. این بار تصمیم دارم جامعه‌شناسی بخوانم.

اسم شما جالب و منحصر به‌فرد به‌نظر می‌رسد. این اسم انتخاب چه کسی بوده است؟ آیا معنای آن و تاریخچه آن را که ظاهرا از فرهنگ زردشتی می‌آید، می‌دانستند؟

نمی‌دانم. یا اصلا اهمیتی ندارد.

خوب گفتید در چنداول زندگی می‌کردید. چنداول مثلا از شهر نو یا خیرخانه یا همین چهل‌ستون از نظر شما چه فرق داشت؟ از دیدگاه یک کودک؟ یا اصلا این موضوع به شما مهم نبود؟ چه چیزی چنداول را به شما خاص می‌ساخت، مثبت یا منفی. یا همه جای کابل شبیه هم است؟

چنداول کابوس بود. چنداول را هنوز در کابوس‌هایم می‌بینم. البته از مردمش خاطره‌های خوب بسیاری دارم؛ ولی آنجا روزگار سختی را از سر گذراندیم. دورانی که بیماری پدر به اوجش رسیده بود، پدر سکته کرد، قندوز رفت و توسط طالبان سلاخی شد. یکی از خاطرات عمدۀ که در ذهنم همیشه می‌ماند روزی‌ست که خبر شدیم پدر کشته شده. همه مرا بغل می‌کردند و بلند بلند گریه می‌کردند؛ ولی من هیچ حسی نداشتم. اصلا برایم وضعیت قابل هضم نبود. تا امروز هم همین‌طور ماند.

از کوچه‌های چنداول خاطره‌های ترسناکی دارم، ولی از آدم‌هایش نه. همسایه‌هامان مردم مهربان بودند. سرتاسر مردم هزاره. در چنداول خانۀ ما به خانۀ پنجشیری‌ها معروف بود. البته از دیوارها و خانۀ چنداول گفتم که خاطرات ترسناکی دارم. برای همین چنداول به نظرم ترسناک است. دیوارها و سقف دودزدۀ کوچه‌هایش تا امروز پیش چشمم است و خیلی وقت‌ها مرا می‌ترساند.

در کل افغانستان برای من کابوس است. هیچ‌وقت نتوانستم در آن جغرافیا، احساس امنیت داشته باشم. اما احساس مسوولیت چرا. همیشه داشتم.

چرا افغانستان کابوس است؟ حتما منظورتان فقط وضعیت کنونی نیست، کل فرهنگ حاکم در جامعه را مد نظر دارید؟

افغانستان برای تمام زنانی که تجربۀ زندگی در آنجا را دارند کابوس است. البته برای مردان هم زیاد رویایی نیست، ولی زنان ستم‌ مضاعفی را تجربه می‌کنند که نمی‌شود انکارش کرد. از کودکی و فقر و بیماری پدر و خانوادۀ پرجمعیت و گرسنگی مداوم شروع، تا نوجوانی که من درگیر کتاب‌خواندن شدم و کم‌کم درک کردم که اختیار بدنم دست خودم است و اعتقادم را به سنت، فرهنگ و دین آن جامعه از دست دادم. از آنجا به بعد، زندگی سختی‌های متفاوت‌تری داشت. روی دیگری داشت. طردشدن از جامعه، حرف و حساب و برچسپ‌های فراوان.

یک‌‌طرف هم فرهنگ‌ غلطی که تفکر ضد زن را بازتولید می‌کردند و نمی‌شد ندیده‌شان گرفت. آزارهای جنسی، متلک‌های خیابانی، گیر افتادن در فضای فرهنگی افغانستان که فضای فوق‌العاده کثیفی بود. بعد ازدواج و تجربۀ روستا، تجربۀ یک قسمت تاریک‌تر افغانستان که مردسالاری را در ذهن و ضمیر زن‌ها بیشتر از مردها فرو کرده.  سراسر دردناک بود. انگار نمی‌شود یک زن در آن سرزمین زندگی کند و آسیب نبیند. یا حداقل در یک قسمت، زندگی‌اش آسیب زیادی نبیند.

خوب در باب این مسایل بیشتر حرف می‌زنیم. اگر برگردیم به کودکی و چنداول، چنداول از محلات قدیمی کابل است به خیالم. از ترس کودکانه از کوچه‌هایش گفتید. این ترس بیشتر به ترس کودکان از تاریکی و دیوار کهنه مثلا ربط دارد یا به چیزهای دیگری هم ربط دارد؟

بیشتر به پدر ربط دارد. پدر بیمار بود و بیماری بی‌حوصله‌اش می‌کرد. آنچه از پدر به یاد دارم خشونت است. آن خشونت را من همه‌جا با خودم می‌بردم. ترس از خشونت در واقع. تمام مسیر مکتب را به خانه برگشتن فکر می‌کردم و ترس از اینکه پدر سر کسی داد نکشد. ترس اصلی‌ام همین بود. از آنجا که این ترس را بیشتر در چنداول تجربه کرده‌ام چنداول برایم ترسناک است.

در کابل معمولا هر قوم‌ محلۀ خود را دارد. چرا شما که گفتید پنجشیری بودید، در چنداول زندگی می‌کردید؟ یا آن وقت شما از تصامیم خانواده سر در نمی‌آوردید؟

باز هم بی‌ارتباط به پدر نبود. بیشتر ارتباطات پدر با خانواده و اطرافیانش قطع شده بود. زیاد هم سر در نمی‌آوردم. البته می‌دانم که به فقر هم بی‌ارتباط نبود. آنجا یک خانۀ خاکی بسیار قدیمی را گرو گرفته بودند، خاکِ خانه خاکِ مرده بود. از در و دیوار همیشه خاک می‌ریخت و به محض باریدن باران، سقف چکه می‌کرد. گمانم خانه آن‌قدر کهنه بود که حتا قابل ترمیم نبود. یک درخت بزرگ و پیر روی حویلی داشتیم. درخت هم ترسناک بود. چاهی بدون آبی هم وسط حویلی بود. آن‌روزها فکر می‌کردم این چاه آن‌قدر عمیق است که اگر خودم را داخلش بیندازم، سال‌ها زمان می‌برد که به کف چاه برسم.

چرا به فکر انداختن به چاه. حتما به خاطر فرار از داد و فریاد؟

چون می‌خواستم بدانم چقدر عمق دارد. عمیق‌ترین چیزی بود که تا آن سن دیده بودم. نه. داد و فریاد را در خودآگاهم بخشی از زندگی می‌دانستم. فکر می‌کردم همین است که است و نمی‌شود عوضش کرد.

خوب تا چندسالگی در چنداول بودید؟

در اواخر نه سالگی، به چهل‌ستون کوچ‌ کردیم. پس از کشته‌شدن پدر.

در چنداول دوست و رفیق داشتید؟هم‌بازی؟ به یاد می‌آورید؟ اگر بلی، آیا تا حال ارتباط دارید باهم؟

بیشتر با برادرم بازی می‌کردم، ولی رفیق صمیمی نداشتم. در کل آدم دوست‌داشتنی نبودم و تلاشم برای ارتباط با آدم‌ها آن زمان با شکست مواجه می‌شد.

 چرا؟

نمی‌دانم. هرگز ندانستم. امروز زیاد تلاش نمی‌کنم تا با دیگران ارتباط داشته باشم، ولی دوستان خوبی دارم.

یعنی شما نمی‌خواستید با کسی دوست باشید یا دیگران نمی‌خواستند؟

در کودکی می‌خواستم. تلاش زیادی هم برای ارتباط برقرار کردن با دیگران می‌کردم، ولی معمولا نتیجه‌اش برعکس می‌شد. هرچه من برای ارتباط تقلا می‌کردم دیگران فاصله می‌گرفتند.

فکر می‌کنید به تفاوت مذهبی و قومی و این‌ها هم در محله‌تان به این مساله ربط داشت؟

گمان نکنم. برادرها و خواهرهایم رفیق‌های زیادی داشتند. فقط من بودم که در ارتباط برقرار کردن به بن‌بست می‌خوردم. گمانم بیشتر از اینکه بار اجتماعی داشته باشد یک مسالۀ شخصی بوده. مثلا من موهای بسیار پر و فرفری داشتم و از آنجا که رنگ جلدم هم گندمی بود برایم می‌گفتند تو آفریقایی هستی. انگار آفریقایی‌بودن از نظر کودکان هم‌سن و سال من به زشت بودن هم ربط داشت.

 خوب، از فامیل پدری و مادری‌تان چه کسانی با شما زیاد رفت‌وآمد داشتند؟ آنها دختران هم‌سن و سال شما نداشتند؟

رفت‌وآمد تقریبا با هیچ‌کس نداشتیم. وقتی بزرگتر شدیم (پس از مرگ پدر) شرایط کمی فرق کرد، ولی من هیچ‌وقت وسط فامیل مادری و پدری دوست نیافتم.

باز هم به همان دلیل قبلی که گفتید برمی‌گردد حتما، یعنی که دیگران دوست نداشتند با شما دوست شوند.

نه. نوجوان که شدم معیارهایی که برای دوست‌شدن با دیگران داشتم فرق کرد. پس از آن نمی‌توانستم با کسی که به شعر علاقه‌یی ندارد ارتباط داشته باشم. از هم‌صحبتی با کسی که شعر سرش نمی‌شود لذت نمی‌بردم. هم‌سن‌های من بیشترشان از شعر هیچی نمی‌فهمیدند و به‌همین دلیل خودم علاقه نداشتم با کسی صمیمی شوم.

درسته. شاید در کودکی متفاوت بودید و همین تفاوت خودش حس بیگانگی خلق می‌کند. خوب چرا به چهل‌ستون رفتید؟

خانۀ چنداول از اولش هم جای زندگی نبود. آن‌وقت‌ها هم صاحب‌خانه گفته بود خانه را ویران می‌کند و از نو می‌سازد. پدر تازه کشته شده بود. برادرهای بزرگترم مشغول کار شده بودند. اوضاع کلا عوض شده بود. به همین دلیل کوچ کردیم.

خوب، بعد از پدر، نان‌آور خانه‌تان کی بود؟ در آن زمان برادر کلان‌تان چند سالش بود مثلا؟

پدر هیچ‌وقت نان‌آور نبود. ولی پس از مرگش برادر بزرگم که نوجوان بود مسوولیت خانه و نان را به دوش گرفت. گمانم شانزده سال داشت.

برادر تان چه کاری می‌کرد؟

کاکایم تجارت ابزار موتر دارد. برادرم هم پس از مرگ پدر با او مشغول به کار شد. همزمان درس می‌خواند.

درست. در چهل‌ستون چند سال زندگی کردید؟

تا ازدواجم. نوزده سالگی.

پس حدود ده سال آنجا بودید. شاید بیشترین خاطرات‌تان از همین دوره باشد.

بله. علاقه‌ام به شعر در چهل‌ستون شدت گرفت. با شعر امروز افغانستان و زبان فارسی آشنا شدم. آخرهای هفته را در کتابخانه‌ عامه می‌گذراندم. بیشترین خاطراتی که از آن فضا دارم برمی‌گردد به رمان‌هایی که خوانده‌ام، مجموعه‌ شعرهایی که خوانده‌ام و نوشته‌هایی که شعر نبودند، به قول حیدری وجودی «مشق و تمرین» بودند.

درست، به شعر برمی‌گردیم. خانه چهل‌ستون‌تان از چنداول چه تفاوت‌هایی داشت؟ همسایه‌ها از چه مردمی بودند؟ در چهل‌ستون دوست پیدا کردید یا بازهم مثل چنداول شد؟

همسایه‌ها بیشتر تاجیک بودند. ولی من نوجوان و سر به هوا بودم. همسایه‌ها را زیاد نمی‌دیدم. ارتباط خاصی همراه‌شان نداشتم‌. خانۀ چهل‌ستون جدید بود. مادر در هفده‌سالگی برایم یک اتاق هدیه داد. اتاقی که می‌توانستم با خیال راحت تا نصف شب آنجا کتاب بخوانم. دوست صمیمی نداشتم، ولی با هم‌صنفانم ارتباطم زیاد بد نبود. البته پیش از تکفیر شدنم. پس از آن از مکتب متنفر شدم و فقط دلم می‌خواست تمام شود. دخترهایی که در مکتب بودند هم تمام تلاش‌شان را می‌کردند که از من دور باشند.

چرا تکفیر؟           

استاد دینی گفت هیچ‌کس نزد خدا برتری ندارد الا بابت تقوایش (اشاره به آیتی در قرآن). من گفتم در اسلام مرد به زن برتری دارد. من هرقدر متقی باشم خون‌بهایم نصف خون‌بهای مرد است. چند مثال دیگر هم دادم. استاد با صدای بلند به همه گفت، این دختر کفر می‌گوید، کافر شده. پس از آن دخترها بیشترشان با من مثل یک جذامی رفتار می‌کردند.

صنف چندم؟

دهم. آخرهای صنف دهم بودیم.

درسته. یعنی نقد شما اصلا بر مردسالاری نهفته در دل دین بود؟

بله. خیلی وقت بود که موقع خواندن ترجمۀ قرآن و سیرت پیامبر اسلام و احادیث‌اش سوالاتی از این جنس برایم طرح می‌شد. وقتی پرسیدم هنوز به نتیجۀ خاصی نرسیده بودم. فقط سوال داشتم و کنجکاو بودم. یعنی «بی‌باور» نشده بودم. آن روز دخترهای مکتب همه به صنف ما هجوم آوردند، همه عصبانی بودند و من بسیار ترسیده بودم. استاد ادبیات ما مرا بسیار دوست داشت. آن روز از ماجرا خبر شد و مرا از دست دخترهای عصبانی مکتب نجات داد. پس از آن با هیچ‌کس در مکتب صمیمی نشدم. وقتی مکتب تمام شد نفس راحت کشیدم.

استادان مرد بودند یا زن؟

هر دو مرد بودند. هم استاد دینی هم استاد ادبیات.

معلمان زن هم حتما داشتید؟

بله. من همیشه شاگرد مورد علاقۀ استادان زبان بودم. هم ادبیات فارسی، هم انگلیسی، هم پشتو. بیشتر استادان ما زن بودند.

چرا در ادبیات و زبان خوب بودید و چرا به ادبیات علاقه داشتید؟

مادرم عاشق شعر بود. از کودکی یک مجموعه از شعرها و ترانه‌هایی که «احمدظاهر» خوانده بود را دست من داد که برایش بخوانم. بعد آن کتاب به منبع و مأخذ ما تبدیل شد. هر شعری که در آن کتاب خوش‌مان می‌آمد می‌رفتیم به کتاب‌فروشی و از پول نان و لباس‌مان مایه می‌گذاشتیم برای خریدن مجموعۀ همان شاعر.

مادرتان باسواد بود؟

خیر. به همین دلیل بسیار تلاش کرد که یکی از بچه‌هایش علاقمند شعر شود و برایش شعر بخواند. مادر سواد ندارد، ولی شعر را می‌فهمد، حس می‌کند و اصلا از شنیدنش خسته نمی‌شود.

آیا مادرتان آواز هم می‌خواند؟ زمزمه می‌کرد؟

خیر. مادر، فقط می‌شنید. نمی‌خواند. شعرهای زیادی را دوست داشت، ولی یک بیت‌شان را هم نشنیدم که بخواند. اما همیشه صدای احمدظاهر در خانه می‌پیچید. تیپ ‌و رادیو داشت.

درست. این طبیعی است که شعر و موسیقی در بیشتر خانه‌ها هست. اما شما چطور و از چه سنی جدی جدی به سمت ادبیات کشانیده شدید؟ تنها همین علاقه مادر بود؟

من بسیار برای مادر شعر می‌خواندم، در همین مدت خودم هم علاقمند شعر شدم. مولانا و حافظ و سعدی را با مادر خوانده‌ام، مادر رهی را دوست داشت، بابت همان تقریبا دیوان کامل رهی در حافظه‌ام مانده. وقتی شروع کردم به نوشتن، مادر بسیار خوشحال و مفتخر بود. شاید همۀ این‌ها تاثیر داشتند.

از چه سنی؟ یعنی از چه سنی خودتان شعر و نوشتن را شروع کردید؟ من خودم هم دخترانی می‌شناختم که در مکتب دفترچه خاطرات داشتند و می‌نوشتند.

گمانم سیزده سالگی. پس از اینکه مادر اولین تلاش‌هایم را برای نوشتن شعر دید، مرا به کتابخانۀ عامه برد. دیدن حیدری وجودی. وجودی مرا بسیار دوست داشت و دو سال متمادی آخرهای هفته را باهم شعر می‌خواندیم. در واقع صبح تا عصر شعر می‌خواندیم و حرف می‌زدیم. پس از آن دوسال با اصول شعر موزون آشنا شده بودم و نوشتنش برایم دشوار نبود.

وقتی مکتب را تمام کردید کانکور دادید؟

کانکور دولتی خیر. در یک دانشگاه شخصی امتحان دادم و شروع کردم به خواندن تکنالوژی طبی. ولی همان سمستر اول ازدواج کردم.

شما حتما در صنف دوازده مکتب به ادبیات خیلی علاقه داشتید و شعر می‌نوشتید؟ چرا دنبال ادبیات نبودید که رفتید تکنالوژی طبی؟ البته از منظر اقتصادی تصمیم درستی بوده، ولی با علاقه شما شاید در مسیر واحد نبوده.

فقط برای همین که می‌خواستم کاری برای خودم داشته باشم و درآمدی. به‌دلیل خستگی از فقر و هیچ‌کاری بلد نبودن.

گفتید همان سال اول ازدواج کردید؟ با پارسی‌بان چگونه آشنا شدید؟ و بعد از چند وقت از آشنایی‌تان ازدواج کردید؟

خیلی نوجوان بودم که با پارسی‌بان آشنا شدم، با دعوا شروع شد. در دنیای مجازی. گمانم پس از آن دعوا برای مدتی هم بلاکش کرده بودم. بحث روی ادبیات بود، ولی نوجوان بودیم و خون‌گرم و عصبانی. پس از آن در انجمن صدا دیدیم. مدت طولانی باهم حرف می‌زدیم و شعر می‌خواندیم (گمانم سه‌سال). آخرش به این نتیجه رسیدیم که باهم خوش‌حالیم و حرف هم‌دیگر را می‌فهمیم.

با شعر جوان کابل از چه موقع آشنا شدید؟ مثلا شعر دانشگاه. من شما را با پارسی‌بان باهم دیدم به گمانم در تاج بیگم. برنامه شعرخوانی بود. زاهد مصطفی هم بود آن روز و بچه‌های دیگر هم بودند. دختری هم بود که از سیگرت کشیدن شما کمی عصبانی شده بود. با نفر کناری‌اش گفت، من شنیدم.

همان دوره که کتابخانۀ عامه می‌رفتم مجموعه‌ شعرهایی از شاعران جوان را پیدا کردم و خواندم. در همان نوجوانی هم با فضاهای ادبی کابل آشنا شدم. شعر دانشگاه را دوست داشتم. انجمن ادبی صدا را هم. با زاهد مصطفی در پانزده سالگی آشنا شدم و تا امروز از دوستان بسیار ارزشمندم است.

به انجمن‌های ادبی دیگر رفت‌وآمد داشتید؟

به ندرت می‌رفتم، ولی وقتی متوجۀ فضاهای مسموم انجمن‌های ادبی افغانستان شدم تصمیم گرفتم فاصله بگیرم. دو سه سالی را گاه و بیگاه سر می‌زدم.

چه قسم مسموم؟

فضا بسیار ضد زن بود. برچسپ زدن شعر زنان به مردان در اوج بود. بعدها متوجه شدم که زنان زیادی قربانی آزارهای جنسی اعضای انجمن‌های ادبی شده‌اند. نگاهِ استادان و پیش‌تازان شعر افغانستان به زن به همان اندازه ضد زن بود که نگاه طالب. آن فضا قربانی‌های زیادی گرفت. زنان بسیاری آسیب دیدند و من هرچه بیشتر با زنانی که پیش از من در آن فضا بودند آشنا شدم فضاهای ادبی برایم ترسناک‌تر شد.

بیشتر زن‌ستیزی بوده یا سوءاستفاده و فریب مثلا؟ در هر حال هرچه بوده نشان جهل و کم‌دانشی و ناواردی بوده.

سوءاستفاده و فریبی که وجود داشت ریشه در تفکر ضد زن و زن‌بیزاری داشت. به نظر من ریشه‌اش بیشتر در شیادی و استفاده‌جویی بود تا جهل.

اما هیچ گزارش و سر و صدایی در این موارد بالا نشد. من هیچ چیزی در رسانه‌ها یا فضای مجازی در این موارد ندیده‌ام. البته در کابل منظورم است.

ممکن نبود. زنی که تجربۀ آزار دارد، بیشتر اوقات جرأت صدا بلند کردن ندارد، چون انگشت انتقاد جامعه اول سمت زن بلند می‌شود. قربانی‌نکوهی بخشی از فرهنگ‌ ماست.

خوب می‌شد که نیایند، اما بازار انجمن‌ها ادبی گرم بود. تا آخر دختران زیادی می‌آمدند. همین‌طور نبود؟

به این سادگی‌ها نبود. تا متوجه می‌شدند این فضا چقدر لجن و آسیب‌زاست کلی آسیب دیده بودند. باج‌گیری‌های زیادی وجود داشت و زنان ترس‌های زیادی داشتند.

این انجمن ادبی صدا که گفتید چه کسانی بودند و چه کسانی می‌آمدند؟ من نامش را نشنیدم تاحال.

یک انجمن در دانشگاه خاتم‌النبیین بود. قنبرعلی تابش، قادر فیض، حسین میرزایی، من، امین جاوید، عزیز پاییز و بقیه.

خوب با شعر دانشگاه چقدر رفت‌وآمد داشتید؟ بیشتر از شعر چه کسانی در شعر جوان افغانستان خوش‌تان می‌آمد. تاجایی که می‌دانستم مثلا عفیف باختری را همه جوان‌ها می‌پسندیدند.

در شعر دانشگاه، شاعران آگاه و باسواد بسیاری حضور داشتند. بدون تعارف نقد می‌کردند و رویکردی خیلی صادقانه به ادبیات داشتند. من از کسانی که در آن حلقه بودند بسیار آموخته‌ام (منظورم هم‌نسل‌هایم است نه استادان). به گمانم در هژده سالگی با آن حلقۀ دوست‌داشتنی آشنا شدم و شاعران عزیزی را شناختم. ارتباط خوبی با شعر عفیف ندارم، هیچ‌وقت نداشته‌ام. کارهای سهل ممتنع برای من زیاد دوست‌داشتنی نیست. اساسا رویکرد عفیف زیاد به سلیقۀ من نمی‌خورد، ولی شکی نیست که شاعر نازنین و قابل حرمتی‌ست.

با شعر ایران و شعر امروز ایران چه قسم آشنا شدید و از چه وقت؟ با فروغ و شاملو و سپهری و اخوان و این‌ها چقدر انس دارید؟ معلوم است که به شعر رضا براهنی و مهدی موسوی خیلی علاقه دارید.

با دکتور موسوی زودتر از براهنی و بقیه آشنا شدم. پانزده سال داشتم و اولین شعری که ازشان خواندم «عقاب عاشق خانه بدون پر برگشت» بود. آغاز حسی عمیقی بود. من که خلای پدر را (هم وقتی زنده بود و هم وقتی کشته شد) با پوست و گوشت و استخوان حس کرده بودم، عمیقا با این شعر ارتباط برقرار کردم. گوشی نداشتم، به اینترنت کلپ می‌رفتم و شعرهای‌شان را سرچ و پرنت می‌کردم. گمانم ورق‌های چاپ‌شدۀ آن شعرها هنوز در خانۀ مادر باشد.

پس از آن هم همواره خواندم‌شان. رمان ارزشمندِ «هزار و چند شب» از رمان‌های مورد علاقۀ من در زبان فارسی‌ست.

البته بعد از آن، سعادت آشنایی با شخصیت عزیزشان را داشتم و فعلا به باورم از ارزشمندترین انسان‌هایی‌اند‌ که می‌شناسم. هم در ساحت روابط، هم در بحث ادبیات.

از براهنی چه بگویم. براهنی عجیب است، بیش از هرچیز و هرکس براهنی برای من عجیب است. هروقت ازش می‌خوانم بلند بلند آفرین می‌گویم به هوش و خلاقیت عجیب این بشر. «روزگار دوزخی آقای ایاز» از رمان‌های مورد علاقه‌ام است. شعرهایش را هم بسیار حس می‌کنم. زبان غنی و جدیدش را دوست دارم. گاهی وقتی براهنی می‌خوانم به خودم می‌گویم: شعر را این شاعران می‌نوشتند. باقی هرچه می‌نویسیم دهن‌دره‌یی‌ست بر ادبیات!

به نظر شما شعر چیست و چه هدف و کارکردی دارد؟ چرا شعر می‌سرایید؟ شعرهای شما بیشتر موزون است، به چه دلیل شعر با وزن را ترجیح می‌دهید؟

شعر چیست سوال دشواری‌ست. من نمی‌توانم پاسخ بدهم ولی نقل قول چرا. از زبان ارزشمند براهنی، کتابِ عزیزِ خطاب به پروانه‌ها شعر: « زبانی که علیه زبان عادی شورش می‌کند».

من می‌نویسم چون واژه‌ها تنها راهی‌اند که می‌توانم خشمم را، علاقه‌ام را، رنجم را و زخم‌هایم را طوری آنجا نشان بدهم که جنبۀ عمومی پیدا کنند. که زخم‌های مشترک‌مان را ببینیم و بفهمیم. من به تعهد هنر باورمندم. برای من متعهد بودن شعر به رنج دورۀ خودش اصل است.

شعر موزون را البته من ترجیح نمی‌دهم. شوخی گونه بگویم، شعر موزون مرا ترجیح می‌دهد. من دچار وزنم. دوست دارم از این دچار بودگی خودم را خلاص کنم. ببینیم کی‌ موفق می‌شوم.

از رمان‌نویسان و داستان‌نویسان افغانستان با کارهای چه کسی بیشتر علاقه دارید؟

همه قابل احترام‌اند، ولی نویسندۀ مورد علاقۀ من «خسرو مانی» مخصوصاً رمانِ نازنین «مرگ و برادرش» است. عتیق رحیمی را هم دوست دارم. بیشتر با «لعنت بر داستایفسکی».

در شعر موزون و غزل امروز فارسی، عشق و رمانتیسیسم جایگاه خاصی دارد. شعر شما اما بیشتر اجتماعی است. نوعی شعر تلخ و پر درد. شعر اعتراض. اعتراض، شدید به وضعیت موجود. چرا چنین است؟

من نمی‌توانم عاشقانه بنویسم. هنر برای من متعهد به جامعه‌ است. شعری که واقعا فرزند عصر خودش باشد، در این دوران عشق را نمی‌فهمد (یا حداقل طور دیگری می‌فهمد). دردناک و دردسر زا. فرض کنید من مردی عاشقم در افغانستان. معشوقه‌ام افسردگی گرفته، یا خودکشی کرده، یا در آستانۀ افسردگی گرفتن و خودکشی کردن است. توصیف قد و بالایش و دهان پسته مانندش چه دردی را دوا می‌کند؟ یکی از مشکلات من با عاشقانه‌های شاعران مرد، راستش همین است. خیلی از عاشقانه‌هایی که شاعران‌شان مرداند برای من نه تنها دوست‌داشتنی نیست که زننده‌ است. جنسی‌سازیِ زنان به‌ وضوح در کارهای‌شان دیده می‌شود. تقلیل زن به تن به صراحت در شعر‌شان قابل بررسی‌ست.

منی که زنم، نمی‌فهمم با این همه رنج و نگاهِ شی‌وارۀ اجتماع به زن و محرومیت‌ از ابتدایی‌ترین حقوق انسانِ این عصر، چطور می‌توانم عاشق باشم. اصلا ظرفیت عاشق‌شدن را از کجا بیاورم؟ گیریم به چیزی به‌نام عشق باورمند شدم و عاشق، جامعه به عشق من چه نیازی دارد؟

کارهای لیلی غزل، مهتاب ساحل، صنم عنبرین، سمیه رامش و در کل شعر زنان را چقدر می‌خوانید؟ فکر می‌کنم با بحث زنانه- مردانه‌سازی شعر راحت نیستید.

من با برخورد جنسیتی با هنر راحت نیستم، درست گفتید، ولی وقتی هنرمند به جنسیت‌اش ببالد یا جنسیت او سبب شود در شعر خودش را سانسور کند می‌شود از چنین وضعیتی حرف زد. این به معنای باورمند بودن ما نیست.

من شعر هم‌نسل‌های خودم را می‌خوانم و دوست دارم. عزیزانی که نام گرفتید همه قابل حرمت‌اند، اما نمی‌خواهم حرف کلی بگویم. باید جداگانه و با جزییات درمورد شعرشان حرف زد. در واقع درمورد هر شعر، به صورت جداگانه.

شما در سال ۲۰۲۳ برندۀ جایزه شعر ژاله اصفهانی شدید، البته در کنار احسان بدخشانی. جایزه گرفتن چه حسی دارد؟ به نظرتان مهم است؟

بیشتر به این دلیل در آن جشنواره شرکت کردم که احساس می‌کردم فراموش شده‌ام. سه سال، هیچ‌جا نبودن و تقریباً هیچی ننوشتن، این حس را برایم داده بود. دلم می‌خواست خودم را برای خودم و جامعۀ فرهنگی یادآوری کنم.

حس بدی نداشت جایزه گرفتن، ولی خُب مسلماً این معیار نیست. گاهی برای محک زدن قدرت کار شاعر می‌شود گزینۀ خوبی باشد. همین‌طور برای انگیزه گرفتن و ادامۀ نوشتن.

از شاعران زن شعر چه کسی را بیشتر می‌پسندید؟ شنیدم، باری از لیمه افشید یادآوری کردید. چه چیزی در شعر او هست که برای شما جذاب و مهم است؟

خیلی چیزها. درست می‌فرمایید. من شعر لیمه را بسیار دوست دارم. در افغانستان لیمه، در ایران طاهره خنیا. بقیه را هم دوست دارم، ولی این دو شاعر برای من فرق می‌کنند. لیمه دستور زبان خودش را دارد، رویکرد و تفکر خودش را دارد، لیمه از نظر من شاعر بالغی‌ست. «با تعریف کانت از بلوغ». این بلوغ را می‌شود در شعرش دید. همین در شعر لیمه برای من هم مهم است.

با تشکر و سپاس.

نوشته‌های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا